همسر اجباری ۳۲۰
#همسر_اجباری #۳۲۰
من به فدای حسودیاش....الهیی
-دیوونه معلومه....نه تنها به اون بلکه به هر دختری غیر تو هیچ حسی ندارم.
سرشو انداخت پایین...
-احساآآآن.
-جونم خانمم.
-اگه بر گردم دعوام نمیکنی؟؟
دست به سینه شدمو گفتم: اوووممممم باید فکر کنم.
سرشو باال گرفت و پاشو کوبوند به زمین.
-اااا...خب چرا؟
-آخه شما جدیدا آماراتون دوست داشتنتون تو دلم باال رفته...خوب باید جریمه شی دیگه.....
با حالت خبیثانه ای گفتم:
االنم که کسی نیست بهترین موقعیت واسه خوردن بره کوچولوی خودمه...
آذین شروع کرد به جیغ زدن و فرار کردن....
یاد دوران بچه گی مون افتادم که گرگ ام به هوا بازی میکردیم.من نمیتونستم آریا و آرمانو بگیرم...فقط دنبال آذین
میوفتادم.چون اونو میتونستم بگیرم....
آذین داد زد....آرررریااا...آرمان....
دختره خل داد نزن االن فکر میکنن چی شده...
آذین درو باز کردو رفت تو پشت سرش من...
خاله آذر:شما دوتا تا آخر عمرتونم همینید که هستین خدا عاقبت به خیرتون کنه...
آذین رفت و وسط مبالی آریا و آرمان وایسادو گفت :
خان داداش
-هوووم.
-این آدم بشو نیست.
-ولش کن خواهر من این با کودک درونش به توافق رسیده ...آدم بشو نیس..به وقتش حسابشو میرسیم االن زشته.
آنا:آی ...آی... احسان تنهانیست ها.... منم باهاشم.
من:ایول خواهری... از اون اصلیاشیااااآ.
آریا:خان داداش ایشون فقط قمپزی بیش نیست. اون بامن.
آقاجون:حاال دخترم ...نظرت چیه؟؟ تو میتونی کامل راحت باشی...فهمیدن یه سری از مسائل رو فهمیدم تو و رضا
اصال به درد هم نمیخورین...
نگاهم رفت سمت آریا که لبخندی زد و چشماشو بازو بسته کرد میدونستم کار خودشه میدونستم.عاشقشم..به موال
...از برادری چیزی کم نزاشت.
-آقاجون....من...من تاشما هستین که نمیتونم چیزی بگم...نظر داداشامم که مهمه...
من ترجیح میدم با کسی ازدواج کنم که میشناسمش... ومیدونم زندگیش تو مسیر درستی پیش میره.من نظرم
مثبته اما بازم خودتون میدونید...
من به فدای حسودیاش....الهیی
-دیوونه معلومه....نه تنها به اون بلکه به هر دختری غیر تو هیچ حسی ندارم.
سرشو انداخت پایین...
-احساآآآن.
-جونم خانمم.
-اگه بر گردم دعوام نمیکنی؟؟
دست به سینه شدمو گفتم: اوووممممم باید فکر کنم.
سرشو باال گرفت و پاشو کوبوند به زمین.
-اااا...خب چرا؟
-آخه شما جدیدا آماراتون دوست داشتنتون تو دلم باال رفته...خوب باید جریمه شی دیگه.....
با حالت خبیثانه ای گفتم:
االنم که کسی نیست بهترین موقعیت واسه خوردن بره کوچولوی خودمه...
آذین شروع کرد به جیغ زدن و فرار کردن....
یاد دوران بچه گی مون افتادم که گرگ ام به هوا بازی میکردیم.من نمیتونستم آریا و آرمانو بگیرم...فقط دنبال آذین
میوفتادم.چون اونو میتونستم بگیرم....
آذین داد زد....آرررریااا...آرمان....
دختره خل داد نزن االن فکر میکنن چی شده...
آذین درو باز کردو رفت تو پشت سرش من...
خاله آذر:شما دوتا تا آخر عمرتونم همینید که هستین خدا عاقبت به خیرتون کنه...
آذین رفت و وسط مبالی آریا و آرمان وایسادو گفت :
خان داداش
-هوووم.
-این آدم بشو نیست.
-ولش کن خواهر من این با کودک درونش به توافق رسیده ...آدم بشو نیس..به وقتش حسابشو میرسیم االن زشته.
آنا:آی ...آی... احسان تنهانیست ها.... منم باهاشم.
من:ایول خواهری... از اون اصلیاشیااااآ.
آریا:خان داداش ایشون فقط قمپزی بیش نیست. اون بامن.
آقاجون:حاال دخترم ...نظرت چیه؟؟ تو میتونی کامل راحت باشی...فهمیدن یه سری از مسائل رو فهمیدم تو و رضا
اصال به درد هم نمیخورین...
نگاهم رفت سمت آریا که لبخندی زد و چشماشو بازو بسته کرد میدونستم کار خودشه میدونستم.عاشقشم..به موال
...از برادری چیزی کم نزاشت.
-آقاجون....من...من تاشما هستین که نمیتونم چیزی بگم...نظر داداشامم که مهمه...
من ترجیح میدم با کسی ازدواج کنم که میشناسمش... ومیدونم زندگیش تو مسیر درستی پیش میره.من نظرم
مثبته اما بازم خودتون میدونید...
۴.۹k
۲۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.