★هایبرید شیطون من★
★هایبرید شیطون من★
پارت ۳۵...
تهیونگ که انگار خیال رها کردنشو نداشت و جونگکوکم دلش نمیخواست از بین اون شونه های پهن انسان روبروش بیرون بیاد.
تمام وجودشو پر از حس امنیت و خواستن و آرامش خاصی گرفته بود.
چیزی که هیچوقت پیش اولین و آخرین مسترش حس نکرده بود!
تهیونگ تنها کسی بود که وقتی توله صداش میکرد جونگکوک میتونست از توی چشماش بخونه فقط یه توله هایبرید نیست همیشه توی چشمای تهیونگ خودشو یه انسان عادی میدید و این رو دوست داشت . اینکه تهیونگ بهش هویتی فراتر از حیوون خونگی بهش میداد رو دوست داشت . تنها چیزی بود که توی زندگیش میخواست ! اینکه ینفر توی دنیا پیدا بشه که بهش حس خواسته شدن بده.. اونم نه به عنوان یه حیوون خونگی ، به عنوان یه انسان!
چیزی که هیچکس بخاطر دم گوشایی که به دنیا اومده بود متوجهش نمیشد!
بعد از حس بوسه ی خیسی که تهیونگ روی شونش گذاشت آروم از خلسه خارج شد و چشماشو باز کرد، دستای تهیونگ رو دید که بی میل از دور تنش باز میشن . میخواست صورتش ببینه ولی قبل از اینکه برگرده جونگکوک سمت فر چرخیده بود و داشت روشنش میکرد.
لبخند آرومی زد . انگشتشو توی مواد و بعد توی دهنش برد و لبخند شیرینی با چشمای هلالی زد..
×یاا.. تهیونگی خیلی خوشمزست!
_همشو نخور بچه برای کیک نیازش داریم.
انگشتشو دوباره توی ظرف کرد و توی دهنش برگردوند.
×توعم باید امتحانش کنی!
کمی انگشتشو لبه ظرف کشید و سریع روبروی تهیونگی که آروم و خونسرد نگاش میکرد گرفت.
×امتحانش کن!
تهیونگ چند ثانیه به جونگکوک نگاه کرد و بعد فقط از کنارش رد شد و کنار ظرف برگشت تا به مواد شکلات اضافه کنه .
جونگکوک لباشو آویزون کرد و انگشتشو توی دهنش فرو برد.
بطری شکلات رو کمی فشارش داد و به فری نگاه کرد که فراموشش کرده بود دکمه و زمانش رو بزنه!
ادامه دارد....
پارت ۳۵...
تهیونگ که انگار خیال رها کردنشو نداشت و جونگکوکم دلش نمیخواست از بین اون شونه های پهن انسان روبروش بیرون بیاد.
تمام وجودشو پر از حس امنیت و خواستن و آرامش خاصی گرفته بود.
چیزی که هیچوقت پیش اولین و آخرین مسترش حس نکرده بود!
تهیونگ تنها کسی بود که وقتی توله صداش میکرد جونگکوک میتونست از توی چشماش بخونه فقط یه توله هایبرید نیست همیشه توی چشمای تهیونگ خودشو یه انسان عادی میدید و این رو دوست داشت . اینکه تهیونگ بهش هویتی فراتر از حیوون خونگی بهش میداد رو دوست داشت . تنها چیزی بود که توی زندگیش میخواست ! اینکه ینفر توی دنیا پیدا بشه که بهش حس خواسته شدن بده.. اونم نه به عنوان یه حیوون خونگی ، به عنوان یه انسان!
چیزی که هیچکس بخاطر دم گوشایی که به دنیا اومده بود متوجهش نمیشد!
بعد از حس بوسه ی خیسی که تهیونگ روی شونش گذاشت آروم از خلسه خارج شد و چشماشو باز کرد، دستای تهیونگ رو دید که بی میل از دور تنش باز میشن . میخواست صورتش ببینه ولی قبل از اینکه برگرده جونگکوک سمت فر چرخیده بود و داشت روشنش میکرد.
لبخند آرومی زد . انگشتشو توی مواد و بعد توی دهنش برد و لبخند شیرینی با چشمای هلالی زد..
×یاا.. تهیونگی خیلی خوشمزست!
_همشو نخور بچه برای کیک نیازش داریم.
انگشتشو دوباره توی ظرف کرد و توی دهنش برگردوند.
×توعم باید امتحانش کنی!
کمی انگشتشو لبه ظرف کشید و سریع روبروی تهیونگی که آروم و خونسرد نگاش میکرد گرفت.
×امتحانش کن!
تهیونگ چند ثانیه به جونگکوک نگاه کرد و بعد فقط از کنارش رد شد و کنار ظرف برگشت تا به مواد شکلات اضافه کنه .
جونگکوک لباشو آویزون کرد و انگشتشو توی دهنش فرو برد.
بطری شکلات رو کمی فشارش داد و به فری نگاه کرد که فراموشش کرده بود دکمه و زمانش رو بزنه!
ادامه دارد....
۷.۱k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.