فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۶۷
فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۶۷
من:باشه. بعد کوکی رفت و جارو خاک انداز آورد و در سکوت شیشه ها رو جمع کرد و بعد برگشت برق اتاق و خاموش کرد و گفت:شب بخیر *ا/ت*.من:شب بخیر.و بعد رفت آروم پتوی نازک رو تخت رو روم زدمو دراز کشیدم و اما هرکاری کردم نتونستم بخوابم جونگ کوک راست میگفت خیلی اعصاب خورد کنن لباسام... ترجیح دادم به حرفش گوش بدم آروم از تخت پایین رفتم و کشوی زیر تخت رو وا کردم به بدبختی از بین اون همه پیرهن یدونه سفید پیدا کردم که یکم کوچیکتر بود لباسامو در آوردم پیرهن رو پوشیدم خیلی راحت بود انگار وسط بهشت بودم...لباسای خودم رو جمع کردم و گذاشتم توی کیفم و کشوی تخت رو به داخل هول دادم و بستمش و دوباره برگشتم روی تخت و خوابیدم... آروم کش و قوسی آوردم دیدم صبح شده دستی روی سر و صورتم کشیدم و از جام بلند شدم... و از اتاق رفتم بیرون دیدم جونگ کوک طفلکی رو کاناپه خوابیده...امروز باید اون یکی اتاقش رو تمیز کنم تا بتونه استراحت کنه... کمی بعد با صدای شکمم به خودم اومدم باید یه فکری به حالش میکردم رفتم سمت آشپزخونه اتفاقی یکی از کابینت هارو باز کردم دیدم از این بسته های پنکیک توش هست... آوردمش و شروع کردم به درست کردم پنکیک با اشکال مختلف... و بعد که آماده شدن چیدمشون توی دوتا ظرف روشون هم یکم از عسلی که روی میز بود ریختم...
بعد خوشحال و مست شده از بوی پنکیک های اغشته شده به عسل رفتم پیش جونگ کوک ... رو به روش نشستم و آروم صداش زدم:جونگ کوک... کوکی... . پلکاش رو کم کم باز کرد و با صدای دورگه ش گفت:سلام. من:سلام... خواستم بهش بگم پاشو بریم صبحونه که یهو دیدم کوکی بهم زل زده... من:😂چیه اولین بارته میبینیم؟. کوکی:نه فقط لباسم به تو بیشتر میاد🙃... . تک خنده ای کردم و گفتم:عاره دیشب عوضش کردم راست میگفتی لباسا خیلی رو مخ بودن. کوکی:میدونستم انقدر خوشگل میشی زودتر بهت میدادم این لباسو😂... من:😂 چیزه میگم من صبح خیلی گشنم شد رفتم یه چیزی درست کردم پا شو بریم باهم بخوریم... کوکی:بریم.... بعد آروم پا شدم که بریم سمت آشپزخونه که پام دقیقا همون جایی که کبود و زخم شده بود محکم خورد توی میز جلوی کاناپه از درد نزدیک بود جیغ بزنم ولی خودمو خفه کردم و فقط دندونامو محکم روهم فشردم و چشمامو بستم و نشستم زمین...نفسم در نمیومد از درد کوکی:یااااا چی شد؟ جونگ کوک میز رو دور زد و اومد جلوم کوکی:*ا/ت*خوبی؟یا خدا چیشد؟... من: هیچی خوبم... فقط جایی که از دیشب درد میکرد و به بدبختی دردش قطع شد خورد تو میز کوکی:چیزی نیست الان خوب میشه... صد دفعه گفتم این میز مضخرف رو از اینجا بردارم هی یادم میره. کمی بعد نفسی گرفتم و سعی کردم بلند شم کوک هم دستمو گرفت و کمکم کرد تونستم رو پام وایسم اما هنوز درد میکرد...
بی کپشن🗿🦖
من:باشه. بعد کوکی رفت و جارو خاک انداز آورد و در سکوت شیشه ها رو جمع کرد و بعد برگشت برق اتاق و خاموش کرد و گفت:شب بخیر *ا/ت*.من:شب بخیر.و بعد رفت آروم پتوی نازک رو تخت رو روم زدمو دراز کشیدم و اما هرکاری کردم نتونستم بخوابم جونگ کوک راست میگفت خیلی اعصاب خورد کنن لباسام... ترجیح دادم به حرفش گوش بدم آروم از تخت پایین رفتم و کشوی زیر تخت رو وا کردم به بدبختی از بین اون همه پیرهن یدونه سفید پیدا کردم که یکم کوچیکتر بود لباسامو در آوردم پیرهن رو پوشیدم خیلی راحت بود انگار وسط بهشت بودم...لباسای خودم رو جمع کردم و گذاشتم توی کیفم و کشوی تخت رو به داخل هول دادم و بستمش و دوباره برگشتم روی تخت و خوابیدم... آروم کش و قوسی آوردم دیدم صبح شده دستی روی سر و صورتم کشیدم و از جام بلند شدم... و از اتاق رفتم بیرون دیدم جونگ کوک طفلکی رو کاناپه خوابیده...امروز باید اون یکی اتاقش رو تمیز کنم تا بتونه استراحت کنه... کمی بعد با صدای شکمم به خودم اومدم باید یه فکری به حالش میکردم رفتم سمت آشپزخونه اتفاقی یکی از کابینت هارو باز کردم دیدم از این بسته های پنکیک توش هست... آوردمش و شروع کردم به درست کردم پنکیک با اشکال مختلف... و بعد که آماده شدن چیدمشون توی دوتا ظرف روشون هم یکم از عسلی که روی میز بود ریختم...
بعد خوشحال و مست شده از بوی پنکیک های اغشته شده به عسل رفتم پیش جونگ کوک ... رو به روش نشستم و آروم صداش زدم:جونگ کوک... کوکی... . پلکاش رو کم کم باز کرد و با صدای دورگه ش گفت:سلام. من:سلام... خواستم بهش بگم پاشو بریم صبحونه که یهو دیدم کوکی بهم زل زده... من:😂چیه اولین بارته میبینیم؟. کوکی:نه فقط لباسم به تو بیشتر میاد🙃... . تک خنده ای کردم و گفتم:عاره دیشب عوضش کردم راست میگفتی لباسا خیلی رو مخ بودن. کوکی:میدونستم انقدر خوشگل میشی زودتر بهت میدادم این لباسو😂... من:😂 چیزه میگم من صبح خیلی گشنم شد رفتم یه چیزی درست کردم پا شو بریم باهم بخوریم... کوکی:بریم.... بعد آروم پا شدم که بریم سمت آشپزخونه که پام دقیقا همون جایی که کبود و زخم شده بود محکم خورد توی میز جلوی کاناپه از درد نزدیک بود جیغ بزنم ولی خودمو خفه کردم و فقط دندونامو محکم روهم فشردم و چشمامو بستم و نشستم زمین...نفسم در نمیومد از درد کوکی:یااااا چی شد؟ جونگ کوک میز رو دور زد و اومد جلوم کوکی:*ا/ت*خوبی؟یا خدا چیشد؟... من: هیچی خوبم... فقط جایی که از دیشب درد میکرد و به بدبختی دردش قطع شد خورد تو میز کوکی:چیزی نیست الان خوب میشه... صد دفعه گفتم این میز مضخرف رو از اینجا بردارم هی یادم میره. کمی بعد نفسی گرفتم و سعی کردم بلند شم کوک هم دستمو گرفت و کمکم کرد تونستم رو پام وایسم اما هنوز درد میکرد...
بی کپشن🗿🦖
۷.۰k
۱۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.