فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بوو)پارت ۶۹
فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بوو)پارت ۶۹
ادامه داستان از زبان*ا/ت*(من): یهو کوک صورتمو قاب گرفت و لپامو فشار داد و گفت:چرا انقدر مهربونی عاخه... از حرکتش خنده م گرفت و ساعد دستاشو گرفتم و با صدای بچگونه بهش گفتم:نمیدونم... کوکی:شکلات پشمکی... و بعد آروم لپامو ول کرد و گفت:برو حاضر شو... من:جانم؟. کوکی:اولا با این لباس خیلی دل میبری بسه دیگه دوما میخوایم بریم بیرون.... من:بیرون خِیره؟شیرینی میدن😂؟. کوکی:حالا ما میریم شاید شیرینی هم دادن😂... من:😂... کوکی:فندق پاشو نشستی منو نگاه میکنی برو حاضر شو دیگه... من:فندوق خودتی بلوط😐 کوکی:پاشو😂. من:باشه رفتم😂. و بعد از جام پا شدم و رفتم سمت اتاق و لباسامو عوض کردم و برگشتم پیش کوک... کوکی:بریم؟. من:بریم... و بعد با کوک زدیم بیرون از خونه و رفتیم توی پارکینگ و سوار ماشین شدیم... کوکی:خب اول میریم یه جا بعد میریم یه جا دیگه فعلا هم نپرس کجا... من:اوکی...و راه افتادیم ...آروم آروم داشتیم میرسیدیم که دیگه فهمیدم داریم ... مرتفع ترین جای شهر کل شهر زیر پاته از اونجا...من:پس داریم میریم ... کوکی:یس...کمی بعد:بالاخره رسیدیم کوک ماشین رو پارک کرد و خودمون یکم دیگه رفتیم بالا و روی یکی از صندلی ها نشستیم کوک هم رفت دوتا آیس پک خرید و برگشت و باهم حین خوردن آیس پک به منظره خیره شدیم🌃🌌...
کوکی:حیممممم. من:حیممممم؟. کوکی:یاد روزی افتادم که میخواستی از بیمارستان بری... من:حالا چرا اون روز... کوکی:چون بهترین خاطره م توی بدترین روزم رقم خورد... من:ع... عاها😅.یهو کوک دستشو تکیه داد به پشته ی صندلی و دستشو تکیه گاه صورتش کرد و و بهم خیره شد و گفت:*ا/ت* من تورو نداشتم چیکار میکردم؟. منم برگشتم سمتش و گفتم:اینو نمیدونم ولی یه چیز رو خوب میدونم من بدون تو سر کردن رو تجربه کردم یه چیزی بود برام مثل مرگ به شرط نفس کشیدن...کوکی:خوبه که من بدون تو بودن رو تجربه نکردم و نخواهم کرد چون من مثل تو قوی نیستم... لبخندی به حرفش زدم که گفت:هیچوقت از پیشم نرو. من:فکر کردی دیگه میتونم برم؟ با حرفات کاری کردی که بخوامم نتونم برم... چند ثانیه کوتاه گذشت که دیدم کوک هنوز به من زل زده من:خسته نشدی؟. کوک تکونی به خودش داد و نگاهشو گرفت و گفت:ستاره ها رو تو چشمات رصد میکردم... من:🙂چند دقیقه ای همینجوری گذشت که کم کم دیگه بلند شدیم و راه افتادیم سمت جایی که ماشین پارک شده بود... سوار ماشین شدیم... کوکی:خب حالا اون جا دومه مونده... من:کجا؟. کوکی:اجازه میدم اینو خودت حدس بزنی... من:خیلی نامردی خب بگو... کوکی:نچ فکرشم نکن. و بعد ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم...
این پارت خیلی احساسی شد هرکی مث من سینگله نخونه🗿💔
ادامه داستان از زبان*ا/ت*(من): یهو کوک صورتمو قاب گرفت و لپامو فشار داد و گفت:چرا انقدر مهربونی عاخه... از حرکتش خنده م گرفت و ساعد دستاشو گرفتم و با صدای بچگونه بهش گفتم:نمیدونم... کوکی:شکلات پشمکی... و بعد آروم لپامو ول کرد و گفت:برو حاضر شو... من:جانم؟. کوکی:اولا با این لباس خیلی دل میبری بسه دیگه دوما میخوایم بریم بیرون.... من:بیرون خِیره؟شیرینی میدن😂؟. کوکی:حالا ما میریم شاید شیرینی هم دادن😂... من:😂... کوکی:فندق پاشو نشستی منو نگاه میکنی برو حاضر شو دیگه... من:فندوق خودتی بلوط😐 کوکی:پاشو😂. من:باشه رفتم😂. و بعد از جام پا شدم و رفتم سمت اتاق و لباسامو عوض کردم و برگشتم پیش کوک... کوکی:بریم؟. من:بریم... و بعد با کوک زدیم بیرون از خونه و رفتیم توی پارکینگ و سوار ماشین شدیم... کوکی:خب اول میریم یه جا بعد میریم یه جا دیگه فعلا هم نپرس کجا... من:اوکی...و راه افتادیم ...آروم آروم داشتیم میرسیدیم که دیگه فهمیدم داریم ... مرتفع ترین جای شهر کل شهر زیر پاته از اونجا...من:پس داریم میریم ... کوکی:یس...کمی بعد:بالاخره رسیدیم کوک ماشین رو پارک کرد و خودمون یکم دیگه رفتیم بالا و روی یکی از صندلی ها نشستیم کوک هم رفت دوتا آیس پک خرید و برگشت و باهم حین خوردن آیس پک به منظره خیره شدیم🌃🌌...
کوکی:حیممممم. من:حیممممم؟. کوکی:یاد روزی افتادم که میخواستی از بیمارستان بری... من:حالا چرا اون روز... کوکی:چون بهترین خاطره م توی بدترین روزم رقم خورد... من:ع... عاها😅.یهو کوک دستشو تکیه داد به پشته ی صندلی و دستشو تکیه گاه صورتش کرد و و بهم خیره شد و گفت:*ا/ت* من تورو نداشتم چیکار میکردم؟. منم برگشتم سمتش و گفتم:اینو نمیدونم ولی یه چیز رو خوب میدونم من بدون تو سر کردن رو تجربه کردم یه چیزی بود برام مثل مرگ به شرط نفس کشیدن...کوکی:خوبه که من بدون تو بودن رو تجربه نکردم و نخواهم کرد چون من مثل تو قوی نیستم... لبخندی به حرفش زدم که گفت:هیچوقت از پیشم نرو. من:فکر کردی دیگه میتونم برم؟ با حرفات کاری کردی که بخوامم نتونم برم... چند ثانیه کوتاه گذشت که دیدم کوک هنوز به من زل زده من:خسته نشدی؟. کوک تکونی به خودش داد و نگاهشو گرفت و گفت:ستاره ها رو تو چشمات رصد میکردم... من:🙂چند دقیقه ای همینجوری گذشت که کم کم دیگه بلند شدیم و راه افتادیم سمت جایی که ماشین پارک شده بود... سوار ماشین شدیم... کوکی:خب حالا اون جا دومه مونده... من:کجا؟. کوکی:اجازه میدم اینو خودت حدس بزنی... من:خیلی نامردی خب بگو... کوکی:نچ فکرشم نکن. و بعد ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم...
این پارت خیلی احساسی شد هرکی مث من سینگله نخونه🗿💔
۷.۰k
۱۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.