فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۶۸
فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۶۸
کوکی:میتونی راه بری؟. من:عاره خوبم... کوکی:پس آروم آروم بیا... و دستمو محکمتر گرفت و آروم باهم رفتیم سمت آشپزخونه... نشستیم پشت میز ناهار خوری که کوک گفت:منی که پنکیک میخرم و بلد نیستم درستش کنم اسمم چیه تویی که میتونی با اشکال مختلف درستش کنی اسمت چیه😂؟. من:مستر نابلد وُمَن کار بلد خوبه😅.کوکی:عالی😂. و بعد کلی خنده و شوخی باهم شروع کردیم به خوردن... بعد اینکه صبحونه مون تموم شد درد پام بهتر شده بود پس خودم پا شدم و ظرفا رو برداشتم و کوک هم میز رو تمیز کرد... کوکی:خب *ا/ت* من باید برم کمپانی یه خورده کار داریم. من:اوکی. کوکی:فقط مواظب خودت باشپلنگا نخورنت😔.من:باشه نمک نریز😂خدافظ.کوکی:خدافظ😂👋🏻. بعد جونگ کوک رفت... منم ظرفای صبحونه رو شستم بعد رفتم بیرون از آشپزخونه بیکار بودم گفتم پس برم اتاق کوک رو تمیز کنم امشب بتونه راحت بخوابه... و بعد دست به کار شدم رفتم در اتاق رو باز کردم... یااااا اینجا انباریه یا اتاقه...کار سختی در پیش است اول شروع کردم به گردگیری و تمیزی بعدش وسایل چَپه شده رو راست و ریست... با اینکه کار زیادی پیش نرفته بود اما زمان خیلی زود میگذشت و حسابی خسته شدم رو تختی رو روی تخت کشیدم و تخت رو مرتب کردم... بعدشم کارای دیگه رو کردم... زمان خیلی زود میگذشت ولی من آنچنان سرگرم تمیز کاری بودم نفهمیدم چقدر زود ساعت 4 شد...ولی بازم خداروشکر اتاق کامل تمیز شد...کم کم از اتاق رفتم بیرون و رفتم سمت اون یکی اتاق که خودم توش بودم از دیشب که خوابیدم رو تختی و اینا رو مرتب نکردم پس اونا رو هم مرتب کردم و بعد که همه چیز مرتب و منظم شد رفتم رو کاناپه دراز کشیدم... گشنه م نبود که بخوام ناهار بخورم مال همینه استراحت کردن بعد از کلی کار رو ترجیح دادم به خوردن غذا یا چرخیدن توی گوشی و یه آهنگ پلی کردم و چشمامو بستم... ادامه داستان از زبان کوک:ساعت نزدیک 6 بود و داشتم برمیگشتم سمت خونه... رسیدم به خونه در زدم دیدم کسی در رو باز نمیکنه کلید رو به در انداختم و نگران وارد خونه شدم که دیدم *ا/ت*روی کاناپه به طرز کیوتی خوابش برده... لبخندی به صورتش زدم و خواستم برم سمت اتاق که لباسم رو عوض کنم ولی چشمم به در اون یکی اتاق خورد که باز بود رفتم توش دیدم حسابی مرتب و خوشگل شده... کار*ا/ت* است... از خستگی هم بعد کلی کار این اتاق خوابش برده... بیخیال از عوض کردن لباس شدم و برگشتم پیش *ا/ت* لبه کاناپه نشستم که با بالا پایین شدن کاناپه خود به خود چشماشو باز کرد و بیدار شد... *ا/ت*:سلام... *خمیازه*. من(کوکی) :سلام عزیزم... *ا/ت*:کی اومدی؟. من(کوکی):همین الان...ببینم تو اتاق رو تمیز کردی دیگه؟. *ا/ت*:چی... عاها عاره گفتم مجبور نشی مثل دیشب رو کاناپه بخوابی...
عاشقتونم🗿💋
کوکی:میتونی راه بری؟. من:عاره خوبم... کوکی:پس آروم آروم بیا... و دستمو محکمتر گرفت و آروم باهم رفتیم سمت آشپزخونه... نشستیم پشت میز ناهار خوری که کوک گفت:منی که پنکیک میخرم و بلد نیستم درستش کنم اسمم چیه تویی که میتونی با اشکال مختلف درستش کنی اسمت چیه😂؟. من:مستر نابلد وُمَن کار بلد خوبه😅.کوکی:عالی😂. و بعد کلی خنده و شوخی باهم شروع کردیم به خوردن... بعد اینکه صبحونه مون تموم شد درد پام بهتر شده بود پس خودم پا شدم و ظرفا رو برداشتم و کوک هم میز رو تمیز کرد... کوکی:خب *ا/ت* من باید برم کمپانی یه خورده کار داریم. من:اوکی. کوکی:فقط مواظب خودت باشپلنگا نخورنت😔.من:باشه نمک نریز😂خدافظ.کوکی:خدافظ😂👋🏻. بعد جونگ کوک رفت... منم ظرفای صبحونه رو شستم بعد رفتم بیرون از آشپزخونه بیکار بودم گفتم پس برم اتاق کوک رو تمیز کنم امشب بتونه راحت بخوابه... و بعد دست به کار شدم رفتم در اتاق رو باز کردم... یااااا اینجا انباریه یا اتاقه...کار سختی در پیش است اول شروع کردم به گردگیری و تمیزی بعدش وسایل چَپه شده رو راست و ریست... با اینکه کار زیادی پیش نرفته بود اما زمان خیلی زود میگذشت و حسابی خسته شدم رو تختی رو روی تخت کشیدم و تخت رو مرتب کردم... بعدشم کارای دیگه رو کردم... زمان خیلی زود میگذشت ولی من آنچنان سرگرم تمیز کاری بودم نفهمیدم چقدر زود ساعت 4 شد...ولی بازم خداروشکر اتاق کامل تمیز شد...کم کم از اتاق رفتم بیرون و رفتم سمت اون یکی اتاق که خودم توش بودم از دیشب که خوابیدم رو تختی و اینا رو مرتب نکردم پس اونا رو هم مرتب کردم و بعد که همه چیز مرتب و منظم شد رفتم رو کاناپه دراز کشیدم... گشنه م نبود که بخوام ناهار بخورم مال همینه استراحت کردن بعد از کلی کار رو ترجیح دادم به خوردن غذا یا چرخیدن توی گوشی و یه آهنگ پلی کردم و چشمامو بستم... ادامه داستان از زبان کوک:ساعت نزدیک 6 بود و داشتم برمیگشتم سمت خونه... رسیدم به خونه در زدم دیدم کسی در رو باز نمیکنه کلید رو به در انداختم و نگران وارد خونه شدم که دیدم *ا/ت*روی کاناپه به طرز کیوتی خوابش برده... لبخندی به صورتش زدم و خواستم برم سمت اتاق که لباسم رو عوض کنم ولی چشمم به در اون یکی اتاق خورد که باز بود رفتم توش دیدم حسابی مرتب و خوشگل شده... کار*ا/ت* است... از خستگی هم بعد کلی کار این اتاق خوابش برده... بیخیال از عوض کردن لباس شدم و برگشتم پیش *ا/ت* لبه کاناپه نشستم که با بالا پایین شدن کاناپه خود به خود چشماشو باز کرد و بیدار شد... *ا/ت*:سلام... *خمیازه*. من(کوکی) :سلام عزیزم... *ا/ت*:کی اومدی؟. من(کوکی):همین الان...ببینم تو اتاق رو تمیز کردی دیگه؟. *ا/ت*:چی... عاها عاره گفتم مجبور نشی مثل دیشب رو کاناپه بخوابی...
عاشقتونم🗿💋
۷.۳k
۱۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.