بچها شاید بگید چرا انقدر فلش بک میزنم اما توی اون موقع ها هیچ ...

𝒰𝓃𝓀𝓃𝑜𝓌𝓃 𝒹𝑒𝓈𝓉𝒾𝓃𝒶𝓉𝒾𝑜𝓃
𝐏𝐚𝐫𝐭:⁷⁸
(بچها شاید بگید چرا انقدر فلش بک میزنم اما توی اون موقع ها هیچ اتفاقی نمیوفته)
(¹سال بعد)
+خبری نشد؟
&خیر اعلیاحضرت...هیچ خبری از اعلاحضرت نداریم
+باشه میتونی بری..
خیره به پسر کوچولوم که روی تختش نرم خوابیده بود و از دنیا بی خبر بود خیره شدم که صدای بورا رو شنیدم
×دختر...چت شده؟جونگ کوک قصرو به تو سپرده... الان وقت زانوی غم بغل کردن نیست
+چی میشه اگه...جونگ‌کوک نتونه برگرده؟(بغض)
×برمیگرده...امیدوارم!
+″توی این یک سال؟همچی عادی بود خوش و خرم داشتیم از زندگیمون لذت میبردیم....که یهو زندگی زهرشو ریخت،انگار نمیخواد یه بار اب خوش از گلمون پایین بره ⁸ ماه بعد از بارداریم قبیله ی گرگ ها دوباره شروع به نامه ی جنگ فرستادن تا جونگ کوک اماده باش باشه درست ⁴ماه پیش اعلام جنگ کردن...جونگ کوکم نمی‌تونست سلطنتشو که امانت پدرش بود و همچنین نقطه ی امن خانوداش رو به یه دسته شغال زشت و بدجنس بفروشه! اون حتی وقت نکرد برای زایمان من برسه... فقط نامه میده...توی این چهارماه زندگی من شده نامه..نامه...نامه جونگ‌کوک قصر و سلطنت رو سپرد به من..!جالبه نه؟من،منی که هیچی از سیاست و سلطنت بارم نبود الان نایب‌السلطنه و ملکه ی این مملکتم! خنده دار نیست؟من جانشین پادشاه و پسرم یو رام هم جانشین منه...شاید سوال اینه که چرا منو جونگ کوک اسم پسرمونو گذاشتیم یورام...از اونجایی که معنی اسم جونگ کوک پادشاه بود(بچها میدونستید معنی اسم جونگ کوک پادشاهه؟)ماهم خواستیم اسم پسرمون معنی خاصی داشته باشه پس گذاشتیم یو رام که مثل معنی اسمش در اینده قوی و با ابهت باشه و پادشاه خیلی خوبی برای مردمش باشه...یعنی میشه؟البته...اما اگه جای درستی بزرگ بشه...داخل قصر نه داخل میدون جنگ!....همینطور خیره به پسر کوچولوم بودم که صدای ندیمه جانگ رو شنیدم...″


سلااااااممممم ببخشید دیر کردم😭🙂
دیدگاه ها (۹)

𝒰𝓃𝓀𝓃𝑜𝓌𝓃 𝒹𝑒𝓈𝓉𝒾𝓃𝒶𝓉𝒾𝑜𝓃𝐏𝐚𝐫𝐭:⁷⁹& اعلیاحضرت...وزیر جنگ کیم مین هو ...

𝒰𝓃𝓀𝓃𝑜𝓌𝓃 𝒹𝑒𝓈𝓉𝒾𝓃𝒶𝓉𝒾𝑜𝓃𝐏𝐚𝐫𝐭:⁸⁰~ملکه..!+نمیخوام ادامه بدم... همین...

𝒰𝓃𝓀𝓃𝑜𝓌𝓃 𝒹𝑒𝓈𝓉𝒾𝓃𝒶𝓉𝒾𝑜𝓃𝐏𝐚𝐫𝐭:⁷⁹(صبح)(سر میز صبحانه)+واییی اصلا اش...

𝒰𝓃𝓀𝓃𝑜𝓌𝓃 𝒹𝑒𝓈𝓉𝒾𝓃𝒶𝓉𝒾𝑜𝓃𝐏𝐚𝐫𝐭:⁷⁸×ا.ت...چیکار میخوای کنی؟(جیغ)-راست...

رمان عشق و نفرت پارت۱۱جونگ کوک:آره آت بعد از حرف جونگ کوک لب...

رمان عشق و نفرت پارت ۱۰تهیونگ :ولی چی جیا:خب من لباسم تهیونگ...

"سرنوشت "p,35..ساعت ۳ صبح .....با حس باد سردی چشمامو باز کرد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط