پارت ۱۰
پارت ۱۰
یونجون نیم نگاهی به بومگیوی نگران انداخت و بعد از زدن چشمکی از پشت پیش خوان بیرون اومد و
دنبال رئیسش به راه افتاد ، ولی هم خودش و هم بومگیو با دیدن مسیری که رئیسشون داشت طی می
کرد وحشت کردن
با دیدن اینکه رئیسش داره به سمت اتاق های مخصوصی که سمت دیگه ی بار بودن میره تمام وجودش
یخ زد و ضربان قلبش ناخودآگاه باال رفت
) چیزی نیست یونجونا ... حتماکاری پیش اومده برایکمک داره میبرتت اونجا ، اون آدم خوبیه و قول
داده چنین اتفاقی برای تو وقتی اینجاکار میکنی نیوفته ...(
سعی کرد خودش رو قانع کنه که برای چیز دیگه ای اونجا میرن ولی وقتی رئيسش جلوی یکی از اتاق ها
متوقف شد و به سمتش برگشت بهت زده بهش خیره شد
مرد با نگاه متاسفیگفت :
ـ منو ببخش یونجون ، پولیکه اون پسر بهم پیشنهاد داد خیلی بیشتر از اونی بود که بتونم رد کنم ..
یونجون با ناباوری سرش رو تکون داد وگفت :
یونجون : و..ولی تو بهم قول دادیکه اینجا اتفاقی برام نمیوفته ....چطور میتونی اینقدر راحت آدم
بفروشی ؟ ... چط..چطور؟...
ـ یونجون تو فقطکافیه همین یه شب رو تحملکنی ... اونوقت هر دو تامون پولدار میشیم
یونجون : به چه حقی برای زندگیه من تصمیم میگیری ؟ ... من پول نمیخوام ...
قبل از اینکه بتونه فرار کنه توسط دوتا از بادیگارد های سوبین متوقف شد مرد سرش رو تکون داد و
گفت:
ـ بهت قول میدم بعدا با پولیکه گیرت میاد همه چی رو فراموشکنی ...
و بعد با اشاره ی سرش بادیگارد ها به سمت اتاق به راه افتادن و بعد از پرت کردن یونجون داخل اتاق در
رو محکم قفل کردن
سعی کرد تعادلش رو حفظ کنه و بعد نگاهش باال اومد و به سوبینی که با پوزخند روی مبل داخل اتاق
نشسته بود و پاهاش رو روی هم انداخته بود خیره شد
با نفرت زمزمه کرد :
یونجون : حالم ازت بهم میخوره ..
سوبین آروم از جاش بلند شد و به سمتش قدم برداشت ، با هر قدمی که به یونجون نزدیک تر میشد اون
یه قدم عقب تر می رفت و اونقدر عقب رفت که بین سوبین و دیوار گیر افتاد
یونجون نیم نگاهی به بومگیوی نگران انداخت و بعد از زدن چشمکی از پشت پیش خوان بیرون اومد و
دنبال رئیسش به راه افتاد ، ولی هم خودش و هم بومگیو با دیدن مسیری که رئیسشون داشت طی می
کرد وحشت کردن
با دیدن اینکه رئیسش داره به سمت اتاق های مخصوصی که سمت دیگه ی بار بودن میره تمام وجودش
یخ زد و ضربان قلبش ناخودآگاه باال رفت
) چیزی نیست یونجونا ... حتماکاری پیش اومده برایکمک داره میبرتت اونجا ، اون آدم خوبیه و قول
داده چنین اتفاقی برای تو وقتی اینجاکار میکنی نیوفته ...(
سعی کرد خودش رو قانع کنه که برای چیز دیگه ای اونجا میرن ولی وقتی رئيسش جلوی یکی از اتاق ها
متوقف شد و به سمتش برگشت بهت زده بهش خیره شد
مرد با نگاه متاسفیگفت :
ـ منو ببخش یونجون ، پولیکه اون پسر بهم پیشنهاد داد خیلی بیشتر از اونی بود که بتونم رد کنم ..
یونجون با ناباوری سرش رو تکون داد وگفت :
یونجون : و..ولی تو بهم قول دادیکه اینجا اتفاقی برام نمیوفته ....چطور میتونی اینقدر راحت آدم
بفروشی ؟ ... چط..چطور؟...
ـ یونجون تو فقطکافیه همین یه شب رو تحملکنی ... اونوقت هر دو تامون پولدار میشیم
یونجون : به چه حقی برای زندگیه من تصمیم میگیری ؟ ... من پول نمیخوام ...
قبل از اینکه بتونه فرار کنه توسط دوتا از بادیگارد های سوبین متوقف شد مرد سرش رو تکون داد و
گفت:
ـ بهت قول میدم بعدا با پولیکه گیرت میاد همه چی رو فراموشکنی ...
و بعد با اشاره ی سرش بادیگارد ها به سمت اتاق به راه افتادن و بعد از پرت کردن یونجون داخل اتاق در
رو محکم قفل کردن
سعی کرد تعادلش رو حفظ کنه و بعد نگاهش باال اومد و به سوبینی که با پوزخند روی مبل داخل اتاق
نشسته بود و پاهاش رو روی هم انداخته بود خیره شد
با نفرت زمزمه کرد :
یونجون : حالم ازت بهم میخوره ..
سوبین آروم از جاش بلند شد و به سمتش قدم برداشت ، با هر قدمی که به یونجون نزدیک تر میشد اون
یه قدم عقب تر می رفت و اونقدر عقب رفت که بین سوبین و دیوار گیر افتاد
۳.۵k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.