پارت ۱۲
پارت ۱۲
که مثل یه حیوون وحشی ازت بترسن ... و بعد به خودت افتخارکنکه این همه آدم ازت حساب میبرن
..
شاید اگه مثل همیشه بود سوبین فقط عصبی میشد و به بدترین شکل ممکن سر یونجون تالفی می کرد
ولی ... به طرز عجیبی حرفای یونجون به فکر وادارشکردن و تحت تاثیر قرارش دادن ، با این وجود
نمیخواست جلوی یونجون کم بیاره یا بیخیال رابطه باهاش بشه پس فقط پوزخندی زد وگفت :
سوبین : فعال منیکه به قول تو مثل حیوون زندگی میکنم زورم از تو بیشتره
یونجون اخمیکرد وگفت :
یونجون : آره همیشه اونیکه بی رحم تره زورش هم بیشتره ، ولی تا حاال به عاقبت اوناییکه بی رحم
ترن دقت کردی ؟ چه اونایی که توی واقعیتن و چه اونایی که توی داستان ها و افسانه ها درموردشون
تعریف میکنن همه شون شخصیت های منفور این دنیان ... هیچ آدمی دلش نمیخواد بقیه ازش متنفر
باشن ...به جز بعضیامثل پدر توکه چیزای بی ارزش و مادیه دیگه ای براشون مهم تر از این ارزش ها و
انسانیت شده ... ولی من برای تو بیشتر از پدرت افسوس میخورم میدونی چرا ؟
مکثیکرد و ادامه داد :
یونجون : چون ... اون خودش انتخابکردکه اینقدرکثیف باشه ولی تو با دست های خودت حق
انتخابت رو دادی پدرت و داری وارد این راه میشی ، بدون اینکه حتی نگاهی به اطرافت بندازی چشم
هات رو بستی و با طناب پوسیده ی پدرت داری میوفتی توی چاه ...
اونقدر حرف های یونجون براش عین حقیقت بودن که از اینکه نمیتونست باهاشون مخالفت کنه
عصبی شد و با لحن سردی گفت :
سوبین : مراقب حرف هات باش چوی یونجون ... ممکنه امشب به ضررت تموم شه ..
یونجون بدون هیچ ترسی مستقیما به چشم هاش زل زد و جواب داد :
یونجون : توکه در هر صورتکار خودت رو میکنی ، ترجیح میدم به جای اینکه ازت بترسم هر چی توی
دلمه رو بهت بگم ... میدونی چرا عصبانی شدی و تهدیدم کردیکه امشب به ضررم تموم میشه ؟
...چون چیزاییکه میگم ... دقیقا چیزیه که تو داری درونت سرکوبش میکنی ... من میتونم ببینم چوی
سوبین ...میتونم ببینم که رویات با چیزیکه االن هستی فرق میکنه ...میتونم ببینمگاهی اوقات از این
همه قدرت و احترام خسته میشی ... میتونم ببینمکه خام حرفای پدرت شدی ...مطمئنن بهت همچین
حرفایی زده ...که اگه بی رحم باشی دنیامال توعه و همه ازت حساب میبرن و نمیدونم از اینجور چرت و
پرت ها ... تا حاال به حرف پدرت فکرکردی ؟ اینکه همه ازت حساب ببرن یعنی چی ؟ یعنی همه ازت
بترسن ... آدم که از آدم نمیترسه ...از حیوونای وحشی میترسه ...از هیوال میترسه ... تو بدون اینکه
متوجه باشی داری درون وجودت هیوالییکه پدرت میخواد رو پرورش میدی ...
مکثیکرد و ادامه داد :
که مثل یه حیوون وحشی ازت بترسن ... و بعد به خودت افتخارکنکه این همه آدم ازت حساب میبرن
..
شاید اگه مثل همیشه بود سوبین فقط عصبی میشد و به بدترین شکل ممکن سر یونجون تالفی می کرد
ولی ... به طرز عجیبی حرفای یونجون به فکر وادارشکردن و تحت تاثیر قرارش دادن ، با این وجود
نمیخواست جلوی یونجون کم بیاره یا بیخیال رابطه باهاش بشه پس فقط پوزخندی زد وگفت :
سوبین : فعال منیکه به قول تو مثل حیوون زندگی میکنم زورم از تو بیشتره
یونجون اخمیکرد وگفت :
یونجون : آره همیشه اونیکه بی رحم تره زورش هم بیشتره ، ولی تا حاال به عاقبت اوناییکه بی رحم
ترن دقت کردی ؟ چه اونایی که توی واقعیتن و چه اونایی که توی داستان ها و افسانه ها درموردشون
تعریف میکنن همه شون شخصیت های منفور این دنیان ... هیچ آدمی دلش نمیخواد بقیه ازش متنفر
باشن ...به جز بعضیامثل پدر توکه چیزای بی ارزش و مادیه دیگه ای براشون مهم تر از این ارزش ها و
انسانیت شده ... ولی من برای تو بیشتر از پدرت افسوس میخورم میدونی چرا ؟
مکثیکرد و ادامه داد :
یونجون : چون ... اون خودش انتخابکردکه اینقدرکثیف باشه ولی تو با دست های خودت حق
انتخابت رو دادی پدرت و داری وارد این راه میشی ، بدون اینکه حتی نگاهی به اطرافت بندازی چشم
هات رو بستی و با طناب پوسیده ی پدرت داری میوفتی توی چاه ...
اونقدر حرف های یونجون براش عین حقیقت بودن که از اینکه نمیتونست باهاشون مخالفت کنه
عصبی شد و با لحن سردی گفت :
سوبین : مراقب حرف هات باش چوی یونجون ... ممکنه امشب به ضررت تموم شه ..
یونجون بدون هیچ ترسی مستقیما به چشم هاش زل زد و جواب داد :
یونجون : توکه در هر صورتکار خودت رو میکنی ، ترجیح میدم به جای اینکه ازت بترسم هر چی توی
دلمه رو بهت بگم ... میدونی چرا عصبانی شدی و تهدیدم کردیکه امشب به ضررم تموم میشه ؟
...چون چیزاییکه میگم ... دقیقا چیزیه که تو داری درونت سرکوبش میکنی ... من میتونم ببینم چوی
سوبین ...میتونم ببینم که رویات با چیزیکه االن هستی فرق میکنه ...میتونم ببینمگاهی اوقات از این
همه قدرت و احترام خسته میشی ... میتونم ببینمکه خام حرفای پدرت شدی ...مطمئنن بهت همچین
حرفایی زده ...که اگه بی رحم باشی دنیامال توعه و همه ازت حساب میبرن و نمیدونم از اینجور چرت و
پرت ها ... تا حاال به حرف پدرت فکرکردی ؟ اینکه همه ازت حساب ببرن یعنی چی ؟ یعنی همه ازت
بترسن ... آدم که از آدم نمیترسه ...از حیوونای وحشی میترسه ...از هیوال میترسه ... تو بدون اینکه
متوجه باشی داری درون وجودت هیوالییکه پدرت میخواد رو پرورش میدی ...
مکثیکرد و ادامه داد :
۳.۰k
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.