Namjin
علامتا:
&هیونا
-جین
+نامجون
#میکا
Part 6✨
+حرفی که بهت زدمو یادت نره...
«و رف»
ویو جین:
نمیدونم این حس مزخرف چی بود...!
فقط میخوام بیشتر ار شخصیتش سر در بیارم...
&سلام ددی جونممم...چی شده صورتت کار او پسره روانیه؟! ایشالله دستش بشکنه ددی منو زده....
«باگریه»
-چیزی نیست هیونا...
الکی شلوغش نکن..!
+ددی جونم امشب میای دیگه؟!
-اوکی..
نویسنده:دختر باز بدبختتت
-فقط یه چیزی.. ساعت چند بود؟!
&ساعت ۱۰ ددی جونم...
-هیونااا..
انقد این کامرو به کار نبر....
ما فقط دوستیم..!
&ولی من میخوام..
- دیگه چیزی نگو میام دیگه
&مرسی ددی جونم...
(و رف)
-عجبببب:/
حالا از همه اینا بگذریم، هیونا یه رفیق داشت که اسمش میکا بود،و هیونا و میکا باهم پارتی گرفته بودن.
و میکا روی نامجون کراش زده بود..
پرش زمانی:
ساعت ۸ بود و میکا دنبال نامجون میگشت تا به مهمونی دعوتش کنه....
بلاخره بعد از نیم ساعت تونست توی کتابخونه پیداش کنه...
#امممم.... سلاامم.. ببخشید، منو دوستم امشب مهمونی گرفتیم.... و خیلی از بچه های کالج هم هستن...
نامجون پرید وسط حرفش
+ خیر ... نمیام
#لطفاا خوش میگذرهع....
+یه بار گفتم نه!«با داد»
ماریا که این لحن تند نامجون رو دید ناراحت شد و بغضش گرفت....
نامجون که چهره ناراحت و بغ زده میکارو دید دلش سوخت...
+بیینم چی میشه...
#وایییییی ممنونن
ادرسشم توی خیابون روبروی کالجه...
+اوکی
.....
خب خب الان نامجون و جین به طور خیلی اتفاقی توی یه مهمونی دعوت شدن..
ساعت ۹ بود و جین شروع کرد به حاضر شدن..
رفت دوش گرفت و یه پیرهنو یه شلوار مشکی پوشیت و موهاشو داد بالا و عینک طبی فیکشو زد...
*عکسشو میزارم*
و رفت سوار BMW مشکیش شد.
*عکس اینم میزارم*
ویو نامجون:
الان واقعا باید برمم؟!
حالشو ندارمم...
ولی به دختره قول دادم..
نامجونم شروع کرد به حاضر شدن و مت شلوار قرمزشو پوشید
*عکسشو میزارم*
و راه افتاد...
جین بعد از نیم ساعت رسید..و ماشینشو پارک کرد
دستشو توی جیبش گذاشت و وارد مهمونی شد..
نامجون هم بلا فاصلا بعد از جین رسید. ولی نامجون جین رو ندید،چون پشتش به نامجون بود......
لایک و کامنتت✨💜
&هیونا
-جین
+نامجون
#میکا
Part 6✨
+حرفی که بهت زدمو یادت نره...
«و رف»
ویو جین:
نمیدونم این حس مزخرف چی بود...!
فقط میخوام بیشتر ار شخصیتش سر در بیارم...
&سلام ددی جونممم...چی شده صورتت کار او پسره روانیه؟! ایشالله دستش بشکنه ددی منو زده....
«باگریه»
-چیزی نیست هیونا...
الکی شلوغش نکن..!
+ددی جونم امشب میای دیگه؟!
-اوکی..
نویسنده:دختر باز بدبختتت
-فقط یه چیزی.. ساعت چند بود؟!
&ساعت ۱۰ ددی جونم...
-هیونااا..
انقد این کامرو به کار نبر....
ما فقط دوستیم..!
&ولی من میخوام..
- دیگه چیزی نگو میام دیگه
&مرسی ددی جونم...
(و رف)
-عجبببب:/
حالا از همه اینا بگذریم، هیونا یه رفیق داشت که اسمش میکا بود،و هیونا و میکا باهم پارتی گرفته بودن.
و میکا روی نامجون کراش زده بود..
پرش زمانی:
ساعت ۸ بود و میکا دنبال نامجون میگشت تا به مهمونی دعوتش کنه....
بلاخره بعد از نیم ساعت تونست توی کتابخونه پیداش کنه...
#امممم.... سلاامم.. ببخشید، منو دوستم امشب مهمونی گرفتیم.... و خیلی از بچه های کالج هم هستن...
نامجون پرید وسط حرفش
+ خیر ... نمیام
#لطفاا خوش میگذرهع....
+یه بار گفتم نه!«با داد»
ماریا که این لحن تند نامجون رو دید ناراحت شد و بغضش گرفت....
نامجون که چهره ناراحت و بغ زده میکارو دید دلش سوخت...
+بیینم چی میشه...
#وایییییی ممنونن
ادرسشم توی خیابون روبروی کالجه...
+اوکی
.....
خب خب الان نامجون و جین به طور خیلی اتفاقی توی یه مهمونی دعوت شدن..
ساعت ۹ بود و جین شروع کرد به حاضر شدن..
رفت دوش گرفت و یه پیرهنو یه شلوار مشکی پوشیت و موهاشو داد بالا و عینک طبی فیکشو زد...
*عکسشو میزارم*
و رفت سوار BMW مشکیش شد.
*عکس اینم میزارم*
ویو نامجون:
الان واقعا باید برمم؟!
حالشو ندارمم...
ولی به دختره قول دادم..
نامجونم شروع کرد به حاضر شدن و مت شلوار قرمزشو پوشید
*عکسشو میزارم*
و راه افتاد...
جین بعد از نیم ساعت رسید..و ماشینشو پارک کرد
دستشو توی جیبش گذاشت و وارد مهمونی شد..
نامجون هم بلا فاصلا بعد از جین رسید. ولی نامجون جین رو ندید،چون پشتش به نامجون بود......
لایک و کامنتت✨💜
۳.۱k
۱۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.