𝒰𝓃𝓀𝓃𝑜𝓌𝓃 𝒹𝑒𝓈𝓉𝒾𝓃𝒶𝓉𝒾𝑜𝓃
𝒰𝓃𝓀𝓃𝑜𝓌𝓃 𝒹𝑒𝓈𝓉𝒾𝓃𝒶𝓉𝒾𝑜𝓃
𝐏𝐚𝐫𝐭:⁷⁴
(شب بعد شام)
(اتاق ا.ت و جونگ کوک)
+چیزه...امم
-فقط بگو
+″نمیدونم چطور بهش بگم..داشتم موهامو شونه میکردم...برای با احترام گفتنش بلند شدم و تعظیم کردم″
+مامانم فردا صبح میره...راستش منم دیگه کاری اینجا ندارم...میشه بزارید منم برم؟
کم کم و قدم قدم میومد جلو...و این باعث ترسم میشد به خودم که اومدم متوجه شدم چسبیدم به دیوار و فقط چند سانت فاصله داریم
-چرا...؟
برای اینکه کم نیارم گفتم
+چیزه...منم کارو زندگی دارم نمیتونم که همش اینجا بمونم!
با نگاه های خمارش داشت منو از پایین تا بالا دید میزد که یهو گفت
-میخوای...به گفته ی قدیمی ها اگه رفتی شاهزاده ی سوار بر اسب سفیدت بیاد دنبالت؟(خمار.نیشخند)
+چی...؟!
بعد از حرفش دستامو گرفت و بالای سرم کوبوند به دیوار اخ کوچکی به زبونم اومد
-خوب خوب گوشاتو باز کن...جئون ا.ت! تو زاده شدی که مال من باشی...تو مال منی و اگر کسی بهت دست بزنه مطمئن باش دونه به دونه ی انگشتاشو میبرم و میزارم جلوی گرگای داخل جنگل...(جدی)
+″بعد از حرفش انگار از تعجب شاخ در اوردم...یعنی امکان داره؟...شاید فقط میخواد کشورش یه ملکه داشته باشه″
+ فقط میخوای کشورت یه ملکه داشته باشه..اینطور نیست؟(نیشخند)″بعد از حرفم صورتش اومد جلو و ل*باش روی ل*بام قرار گرفت از تعجب چشمام چهار تا شد اما ناخواسته همراهیش کردم که کم کم از کم اوردن نفس ازم جدا شد″
-اگر به ملکه بودن بود که کلی زن و دختر ریخته...اونی که من میخوام توعی!.....ملکه ا.ت!(لبخند)من میخوام ازت محافظت کنم...تو نمیخوای؟
+منم...میخوام که ازم محافظت کنی!(لبخند کم)
بعد از اون منو انداخت روی تخت و ل*بام رو میبوسید و منم همراهیش میکردم....
(فردا صبح قبل طلوع)
𝐏𝐚𝐫𝐭:⁷⁴
(شب بعد شام)
(اتاق ا.ت و جونگ کوک)
+چیزه...امم
-فقط بگو
+″نمیدونم چطور بهش بگم..داشتم موهامو شونه میکردم...برای با احترام گفتنش بلند شدم و تعظیم کردم″
+مامانم فردا صبح میره...راستش منم دیگه کاری اینجا ندارم...میشه بزارید منم برم؟
کم کم و قدم قدم میومد جلو...و این باعث ترسم میشد به خودم که اومدم متوجه شدم چسبیدم به دیوار و فقط چند سانت فاصله داریم
-چرا...؟
برای اینکه کم نیارم گفتم
+چیزه...منم کارو زندگی دارم نمیتونم که همش اینجا بمونم!
با نگاه های خمارش داشت منو از پایین تا بالا دید میزد که یهو گفت
-میخوای...به گفته ی قدیمی ها اگه رفتی شاهزاده ی سوار بر اسب سفیدت بیاد دنبالت؟(خمار.نیشخند)
+چی...؟!
بعد از حرفش دستامو گرفت و بالای سرم کوبوند به دیوار اخ کوچکی به زبونم اومد
-خوب خوب گوشاتو باز کن...جئون ا.ت! تو زاده شدی که مال من باشی...تو مال منی و اگر کسی بهت دست بزنه مطمئن باش دونه به دونه ی انگشتاشو میبرم و میزارم جلوی گرگای داخل جنگل...(جدی)
+″بعد از حرفش انگار از تعجب شاخ در اوردم...یعنی امکان داره؟...شاید فقط میخواد کشورش یه ملکه داشته باشه″
+ فقط میخوای کشورت یه ملکه داشته باشه..اینطور نیست؟(نیشخند)″بعد از حرفم صورتش اومد جلو و ل*باش روی ل*بام قرار گرفت از تعجب چشمام چهار تا شد اما ناخواسته همراهیش کردم که کم کم از کم اوردن نفس ازم جدا شد″
-اگر به ملکه بودن بود که کلی زن و دختر ریخته...اونی که من میخوام توعی!.....ملکه ا.ت!(لبخند)من میخوام ازت محافظت کنم...تو نمیخوای؟
+منم...میخوام که ازم محافظت کنی!(لبخند کم)
بعد از اون منو انداخت روی تخت و ل*بام رو میبوسید و منم همراهیش میکردم....
(فردا صبح قبل طلوع)
۲.۴k
۰۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.