عشق درسایه سلطنت پارت7
نه نبود.. جون آدما مهم بود. من کی بودم؟ باید میباختم
و میسوختم تا عده ای تو صلح و آرامش زندگی کنن و به
رش باخوندان باید مرگ میلیونها آدم رو میپذیرفتم یا مرگ خوشبختی وقلبم رو ؟؟
ژاکلین :بانوی من...
ژاکلین خیلی سال بود که همراهم بود.
سرم رو کمی به سمتش کج کردم که زیر پام زانو زد و گفت
ژاکلین: الهی من پیش مرگتون بشم. چرا انقدر خودتون رو
اذیت میکنین؟ اون همه شادی و انرژی زیادتون که همه رو
کلافه میکرد کجاست؟ میگن پادشاه جوان خیلی
خواه و مودب و با شخصيتيه...
مری:هه همیشه همشون اولش همینن اولش اون پادشاه خوبه ان و وقتی ثروت و قدرت رفت زیر زبونشون به افعی میشن که خون همه رو میمکن... مخصوشا خون شخصی رو که در اصل دشمنشون تلقی میشده و حالا توی خونه شونه...
ژاکلین: شنیدم پادشاه جوان اعتقادی به دست داشتن فرانسه در اون توطیه نداره. به هر حال میخواین چیکار کنین؟ مثل بقیه خواستگاراتون یه بلایی سرش بیارین؟ ولی بانوی من این با بقیه خیلی فرق داره. این یکی پادشاهه... یه پادشاه قدرتمند و شنیدم خیلی مغرور مثل بقیه نمیشه با ملک و چه میدونم جواهرهایی که پدرتون بهش میده دهنش رو بست و راهیش کرد اون الان غم پدرش رو داره. اگه درد دیگه ای بهش اضافه بشه جنگ راه میندازه.
جنگ... و فرانسه زیر این جنگ له میشه...
به آب نگاه کردم و گفتم
مری: و دیگه هیچ کس حتى اسم فرانسه رو نمیشنوه.
روی تخته سنگ بزرگی که اونجا بود نشستم. ژاکلین تعظیمی کرد و عقب تر رفت و ایستاد.
چقدر اوضاع بد و نابه سامانی بود.
سعی کردم فقط به زیبایی آب فکر کنم تا ذهنم اروم شه. اروم بلند شدم و رفتم کنار آب و دستامو توی آب کردم سردی اب کمی ارومم کرد و لبخند بی اختیاری روی لبم نقش بست..
یه دفعه شیطنتم گل کرد و دستامو پر اب کردم و سمت
ژاکلین پرتاب کردم
ژاکلین بلند خندید و سمت آب اومد که خیسم کنه.
بلند میخندیدم و تند تند روی ژاکلین اب میریختم و اونم سعی میکرد در مقابل حمله های شدید من روم آب بپاشه. با دیدن خرگوش سفید و خوشگلی که با چابکی بین علف ها
میچرخید ناخوداگاه لبخندی رو لبم اومد. سریع از آب بیرون اومدم و دنبال خرگوش افتادم اول دنبالش راه رفتم ولی دیدم سرعتش زیاده و شروع کردم به دویدن
ازدواج و کشور و موقعیتم یادم رفت و فقط عین یه دختر بچه کوچولو میخندیدم و بیخیال دنيا ومشكلات دنبال خرگوش میدوییدم که با سرعت و فرزی بین علف ها چرخ
میزد و ژاکلین هم دنبالم میومد.
از گرفتن خرگوشه که خیلی تند میدویید پشیمون شدم
وایستادم.
خندیدم
نا امید مثل بچه لوسا لبامو غنچه کردم و گفتم
مری: ...
و میسوختم تا عده ای تو صلح و آرامش زندگی کنن و به
رش باخوندان باید مرگ میلیونها آدم رو میپذیرفتم یا مرگ خوشبختی وقلبم رو ؟؟
ژاکلین :بانوی من...
ژاکلین خیلی سال بود که همراهم بود.
سرم رو کمی به سمتش کج کردم که زیر پام زانو زد و گفت
ژاکلین: الهی من پیش مرگتون بشم. چرا انقدر خودتون رو
اذیت میکنین؟ اون همه شادی و انرژی زیادتون که همه رو
کلافه میکرد کجاست؟ میگن پادشاه جوان خیلی
خواه و مودب و با شخصيتيه...
مری:هه همیشه همشون اولش همینن اولش اون پادشاه خوبه ان و وقتی ثروت و قدرت رفت زیر زبونشون به افعی میشن که خون همه رو میمکن... مخصوشا خون شخصی رو که در اصل دشمنشون تلقی میشده و حالا توی خونه شونه...
ژاکلین: شنیدم پادشاه جوان اعتقادی به دست داشتن فرانسه در اون توطیه نداره. به هر حال میخواین چیکار کنین؟ مثل بقیه خواستگاراتون یه بلایی سرش بیارین؟ ولی بانوی من این با بقیه خیلی فرق داره. این یکی پادشاهه... یه پادشاه قدرتمند و شنیدم خیلی مغرور مثل بقیه نمیشه با ملک و چه میدونم جواهرهایی که پدرتون بهش میده دهنش رو بست و راهیش کرد اون الان غم پدرش رو داره. اگه درد دیگه ای بهش اضافه بشه جنگ راه میندازه.
جنگ... و فرانسه زیر این جنگ له میشه...
به آب نگاه کردم و گفتم
مری: و دیگه هیچ کس حتى اسم فرانسه رو نمیشنوه.
روی تخته سنگ بزرگی که اونجا بود نشستم. ژاکلین تعظیمی کرد و عقب تر رفت و ایستاد.
چقدر اوضاع بد و نابه سامانی بود.
سعی کردم فقط به زیبایی آب فکر کنم تا ذهنم اروم شه. اروم بلند شدم و رفتم کنار آب و دستامو توی آب کردم سردی اب کمی ارومم کرد و لبخند بی اختیاری روی لبم نقش بست..
یه دفعه شیطنتم گل کرد و دستامو پر اب کردم و سمت
ژاکلین پرتاب کردم
ژاکلین بلند خندید و سمت آب اومد که خیسم کنه.
بلند میخندیدم و تند تند روی ژاکلین اب میریختم و اونم سعی میکرد در مقابل حمله های شدید من روم آب بپاشه. با دیدن خرگوش سفید و خوشگلی که با چابکی بین علف ها
میچرخید ناخوداگاه لبخندی رو لبم اومد. سریع از آب بیرون اومدم و دنبال خرگوش افتادم اول دنبالش راه رفتم ولی دیدم سرعتش زیاده و شروع کردم به دویدن
ازدواج و کشور و موقعیتم یادم رفت و فقط عین یه دختر بچه کوچولو میخندیدم و بیخیال دنيا ومشكلات دنبال خرگوش میدوییدم که با سرعت و فرزی بین علف ها چرخ
میزد و ژاکلین هم دنبالم میومد.
از گرفتن خرگوشه که خیلی تند میدویید پشیمون شدم
وایستادم.
خندیدم
نا امید مثل بچه لوسا لبامو غنچه کردم و گفتم
مری: ...
۷.۷k
۰۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.