عشق درسایه سلطنت پارت6
ضربه کوچیکی به در خورد و در باز شد. به ژاکلین خدمتکار شخصیم نگاه کردم همه خشمم از اتفاقات رو توی صدام ریختم و داد زدم
مری: کجا بودی تا الان؟
با ترس لرزید و گفت
ژاکلین :بانوی من.. به خدا.. من...
دلم براش سوخت و وسط حرفش همونجور که قطره اشکم پایین میومد اروم گفتم
مری : برو... امروز هیچ کاری باهات ندارم
با ناراحتی از اتاق رفت بیرون غم بزرگی رو دلم سنگینی میکرد که باعث شد ساعت ها بی وقفه فقط به اینده ی سیاهی که در انتظارم بود فکر کنم و گریه کنم. پدر همه اشراف زادهها و درباریان رو دعوت کرد و اعلام کرد که همه چیز برای ورود پادشاه جدید انگلستان باید باشکوه و مرتب باشه.
چند روزی بود که همه در تکوپا بودن مامان بهترین خیاطها و ارایشگرها رو خبر کرده بود که بهترین لباسا رو برام بدوزن و بزکم کنن تا مقبول پادشاه انگلستان بیام
همه حتی خدمتکارا هم شوق و ذوق داشتن که پادشاه جوان
رو که تا حالا به قصر فرانسه نیومده ببینن.
همه جا حرف از اون بود و همه درباریان در حال پیدا کردن
بهترین زیور الات و لباسها بودن حتى اسمش رو نمیدونستم.
خیلی هم مشتاق نبودم بدونم خیلی داغون بودم.. قلبم درد میکرد.
درد میکرد از اینکه انقدر سیاه بخت بودم.
درد میکرد از اینکه قرار بود قربانی باشم. قربانی این
زندگی قربانی سلطنت...پس من چی؟ قلبم چی؟
روزها به زور و اصرار مامان یه لقمه غذا میخوردم که فقط
زنده بمونم.
بی حال شنل قرمز بلندم رو پوشیدم و کلاهش رو روی سرم
کشیدم و مثل دوسه روز گذشته سوار کالسکه شدم و با
ژاکلین از قصر خارج شدم
همیشه دختر شاد و سرزنده ای بودم اما امکان وقوع این ازدواج اجباری و مسخره انگار پیرم کرده بود و همه انرژیم
رو گرفته بود.
رفتم کنار رودخونه به آب خروشان نگاه کردم و چشمامو بستم.
حالم داشت از تکاپو و بهم ریختگی قصر بهم میخورد واسه
همین بیشتر این روزها اینجا بودم.
طبق حرفایی که پیچیده بود امشب قرار بود پادشاه
انگلستان برسه و پدر و مادر مهمانی بزرگی
ترتیب داده بودن و همه بزرگان رو دعوت کرده بودن که به
طریقی حسن نیت خودشون رو نسبت به انگلستان نشون
بدن هه نشون دادن حسن نیت با فروختن دخترشون
کلاه شنلم رو بیشتر روی سرم کشیدم تا همراهانم قطره های
اشکی که از چشمم پایین میاد رو نبینن
تکلیفم با خودم مشخص نبود. میخواستم چیکار کنم؟؟ مثل یه دختر خوب و مقبول رفتار کنم تا بپسندتم و ازدواج کنیم و این جنگ دوملت تموم شه یا مثل یه دختر وحشی و سرکش برخورد کنم و بلایی سرش بیارم که بره و پشت سرش رو هم نگاه نکنه...و بعدش چی؟ جنگ ؟؟ باعث مرگ میلیونها میلیون آدم بشم؟
قطره اشکم پایین اومد.
جلوی جنگ رو بگیرم یا مشکل قلبم رو حل کنم؟؟
قلبم ؟ مگه قلبم مهم بود؟
مری: کجا بودی تا الان؟
با ترس لرزید و گفت
ژاکلین :بانوی من.. به خدا.. من...
دلم براش سوخت و وسط حرفش همونجور که قطره اشکم پایین میومد اروم گفتم
مری : برو... امروز هیچ کاری باهات ندارم
با ناراحتی از اتاق رفت بیرون غم بزرگی رو دلم سنگینی میکرد که باعث شد ساعت ها بی وقفه فقط به اینده ی سیاهی که در انتظارم بود فکر کنم و گریه کنم. پدر همه اشراف زادهها و درباریان رو دعوت کرد و اعلام کرد که همه چیز برای ورود پادشاه جدید انگلستان باید باشکوه و مرتب باشه.
چند روزی بود که همه در تکوپا بودن مامان بهترین خیاطها و ارایشگرها رو خبر کرده بود که بهترین لباسا رو برام بدوزن و بزکم کنن تا مقبول پادشاه انگلستان بیام
همه حتی خدمتکارا هم شوق و ذوق داشتن که پادشاه جوان
رو که تا حالا به قصر فرانسه نیومده ببینن.
همه جا حرف از اون بود و همه درباریان در حال پیدا کردن
بهترین زیور الات و لباسها بودن حتى اسمش رو نمیدونستم.
خیلی هم مشتاق نبودم بدونم خیلی داغون بودم.. قلبم درد میکرد.
درد میکرد از اینکه انقدر سیاه بخت بودم.
درد میکرد از اینکه قرار بود قربانی باشم. قربانی این
زندگی قربانی سلطنت...پس من چی؟ قلبم چی؟
روزها به زور و اصرار مامان یه لقمه غذا میخوردم که فقط
زنده بمونم.
بی حال شنل قرمز بلندم رو پوشیدم و کلاهش رو روی سرم
کشیدم و مثل دوسه روز گذشته سوار کالسکه شدم و با
ژاکلین از قصر خارج شدم
همیشه دختر شاد و سرزنده ای بودم اما امکان وقوع این ازدواج اجباری و مسخره انگار پیرم کرده بود و همه انرژیم
رو گرفته بود.
رفتم کنار رودخونه به آب خروشان نگاه کردم و چشمامو بستم.
حالم داشت از تکاپو و بهم ریختگی قصر بهم میخورد واسه
همین بیشتر این روزها اینجا بودم.
طبق حرفایی که پیچیده بود امشب قرار بود پادشاه
انگلستان برسه و پدر و مادر مهمانی بزرگی
ترتیب داده بودن و همه بزرگان رو دعوت کرده بودن که به
طریقی حسن نیت خودشون رو نسبت به انگلستان نشون
بدن هه نشون دادن حسن نیت با فروختن دخترشون
کلاه شنلم رو بیشتر روی سرم کشیدم تا همراهانم قطره های
اشکی که از چشمم پایین میاد رو نبینن
تکلیفم با خودم مشخص نبود. میخواستم چیکار کنم؟؟ مثل یه دختر خوب و مقبول رفتار کنم تا بپسندتم و ازدواج کنیم و این جنگ دوملت تموم شه یا مثل یه دختر وحشی و سرکش برخورد کنم و بلایی سرش بیارم که بره و پشت سرش رو هم نگاه نکنه...و بعدش چی؟ جنگ ؟؟ باعث مرگ میلیونها میلیون آدم بشم؟
قطره اشکم پایین اومد.
جلوی جنگ رو بگیرم یا مشکل قلبم رو حل کنم؟؟
قلبم ؟ مگه قلبم مهم بود؟
۹۰۶
۰۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.