سه پارتی هانما
سه پارتی هانما
پارت یک
______________________________________________________________________
توی وان نشستی و تیغو روی رگ دستت گذاشتی اشکات دونه دونه روی گونه هات سر میخورد و روی دستت می ریخت.
چشماتو بستی و با لبای لرزان نفس عمیقی کشیدی و تیغو روی دستت کشیدی که خون زیادی اومد از درد لباتو به دندون گرفتی و خواستی دوباره تیغو روی دستت بکشی که صدای دوستت اومد: خانم ا/ت اگر اتم اِتان را کشف کردید میشه بی زحمت بیاین بیرون منم میخوام برم حموم
لباتو به دندون گرفتی تا صدات بیرون نره...بعد از چند ثانیه که صدایی ازت در نیومد سریع دوستت درو باز کرد و با دیدن دست خونیت جیغ خفه ای کشید و به طرفت اومد،دستتو تو دستاش گرفت که باعث شد درد بیشتری توی دستت بپیچه و سرعت اشکات تندتر بشه
یونا (دوستت) سریع یه تیکه پارچه از لباسش پاره کرد و دستتو بست
یونا با اخم بهت نگاه کرد و داد زد: باکاااا معلوم است داشتی چه غلطی می کردیی؟! میدونی اگه هانما بفهمه چیکار کردی هم من و هم تو و هم این خونه رو به آتیش میکشه!
سرتو پایین انداختی و با صدایی که میلرزید گفتی:م...من..
یونا دوباره داد زد:اوروسای!نمیخوام چیزی ازت بشنوم
بعد هم از داخل وان بلندت کرد لباسای سفیدت رنگ خون گرفته بودند و خیسه خیس شده بودند با کمک یونا لباساتو عوض کردی و دستتو باندپیچی کردی یونا تمام مدت اخم کرده بود و باهات هیچ حرفی نمیزد
تو و یونا روی مبل نشسته بودید و به در و دیوار نگاه می کردید که دره خونه باز شد و هانما با ذوق داد زد:بیب کجایی؟ببین برات...
که چشم هانما خورد به مبلی که تو و یونا نشسته بودید
یونا با حرص بلند شد و گفت:خوش اومدید هانما سان..من دیگه میرم
و بدون هیچ حرفی از بغل هانما رد شد و رفت و در رو محکم بست که صدای بدی داد هانما با تعجب گفت:اتفاقی افتاده؟بنظر یونا ناراحت میومد
تو چیزی نگفتی و بلند شدی خواستی بری اتاقت که هانما دستت رو گرفت آخی از لبت خارج شد هانما با اخم به دست باندپیچی شدهات نگاه کرد و انگشتشو روی قرمزی باند کشید و گفت:دستت چی شده؟
با صدایی که از تهه چاه میومد گفتی:ه..هیچی
هانما به حرفت توجهی نکرد و با یه حرکت باند رو باز کرد و با دیدن رد تیغ روی رگ دستت خون جلوی چشماشو گرفت یهو داد زد:ا/ت این دیگه چه کوفتیه؟!
از ترس یه قدم عقب رفتی ولی دوباره دستت توسط هانما کشیده شد و تو رو به جلو آورد و توی صورتت غزید:ا/ت!گفتم چه غلطی کردی؟
ولی از ترس و استرس زبونت بند اومده بود
هانما بلندتر از قبل داد زد:جوابمو بدههه!!
با چشمای اشکی به هانما زل زدی و داد زدی:داد نزنن...
________________________________________________________________
پارت یک
______________________________________________________________________
توی وان نشستی و تیغو روی رگ دستت گذاشتی اشکات دونه دونه روی گونه هات سر میخورد و روی دستت می ریخت.
چشماتو بستی و با لبای لرزان نفس عمیقی کشیدی و تیغو روی دستت کشیدی که خون زیادی اومد از درد لباتو به دندون گرفتی و خواستی دوباره تیغو روی دستت بکشی که صدای دوستت اومد: خانم ا/ت اگر اتم اِتان را کشف کردید میشه بی زحمت بیاین بیرون منم میخوام برم حموم
لباتو به دندون گرفتی تا صدات بیرون نره...بعد از چند ثانیه که صدایی ازت در نیومد سریع دوستت درو باز کرد و با دیدن دست خونیت جیغ خفه ای کشید و به طرفت اومد،دستتو تو دستاش گرفت که باعث شد درد بیشتری توی دستت بپیچه و سرعت اشکات تندتر بشه
یونا (دوستت) سریع یه تیکه پارچه از لباسش پاره کرد و دستتو بست
یونا با اخم بهت نگاه کرد و داد زد: باکاااا معلوم است داشتی چه غلطی می کردیی؟! میدونی اگه هانما بفهمه چیکار کردی هم من و هم تو و هم این خونه رو به آتیش میکشه!
سرتو پایین انداختی و با صدایی که میلرزید گفتی:م...من..
یونا دوباره داد زد:اوروسای!نمیخوام چیزی ازت بشنوم
بعد هم از داخل وان بلندت کرد لباسای سفیدت رنگ خون گرفته بودند و خیسه خیس شده بودند با کمک یونا لباساتو عوض کردی و دستتو باندپیچی کردی یونا تمام مدت اخم کرده بود و باهات هیچ حرفی نمیزد
تو و یونا روی مبل نشسته بودید و به در و دیوار نگاه می کردید که دره خونه باز شد و هانما با ذوق داد زد:بیب کجایی؟ببین برات...
که چشم هانما خورد به مبلی که تو و یونا نشسته بودید
یونا با حرص بلند شد و گفت:خوش اومدید هانما سان..من دیگه میرم
و بدون هیچ حرفی از بغل هانما رد شد و رفت و در رو محکم بست که صدای بدی داد هانما با تعجب گفت:اتفاقی افتاده؟بنظر یونا ناراحت میومد
تو چیزی نگفتی و بلند شدی خواستی بری اتاقت که هانما دستت رو گرفت آخی از لبت خارج شد هانما با اخم به دست باندپیچی شدهات نگاه کرد و انگشتشو روی قرمزی باند کشید و گفت:دستت چی شده؟
با صدایی که از تهه چاه میومد گفتی:ه..هیچی
هانما به حرفت توجهی نکرد و با یه حرکت باند رو باز کرد و با دیدن رد تیغ روی رگ دستت خون جلوی چشماشو گرفت یهو داد زد:ا/ت این دیگه چه کوفتیه؟!
از ترس یه قدم عقب رفتی ولی دوباره دستت توسط هانما کشیده شد و تو رو به جلو آورد و توی صورتت غزید:ا/ت!گفتم چه غلطی کردی؟
ولی از ترس و استرس زبونت بند اومده بود
هانما بلندتر از قبل داد زد:جوابمو بدههه!!
با چشمای اشکی به هانما زل زدی و داد زدی:داد نزنن...
________________________________________________________________
- ۷.۵k
- ۰۷ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط