عمارت ابر پارت16
#عمارت_ابر #پارت16
(جیسو)
دستم به شدت میسوخت خدایا یک چیزم ندادن من این خندق بلامو پرکنم
وایستا گفتم خندق بلا کولم در کولمو باز کردم واه شکلاتام کوش جیب هودیم هودیمو گشتم نبود
من:نیستششششش یعنی چی
واستا بینم نکنه اونا خوردن بدو بدو کردم وارد مجلس شدیم
دیدمش جعبه رو دست بزرگ گوسو بود بهش این میرغضب خیره بود
من:اون کی بهت داده
*من دادم که چی
همون لحظه مشتمو.کوبندم تو صورت پسره این مار از فیش فیش میکردم
همه ^_^ اینطوری بودن
مرده:تو به چه حقی اینکار کردی
من:اون به چه حقی از شکلات تلخایی واسه منه! برداشته درضمن آقا کی باشن.
جنی:اوه اوه نمیدونسته این کیه زدش
آیون:پسر ون روحان ون کای
من:خوب کردم زدم
همه متعجب بهم خیره بودن
من:ون روحان عزیز با اینکه از آداب اینجا چیزی حالیم نیس اما تویی دنیایی خودم یعنی آینده برداشتن وسایلی که مال تو نیست اشتباه و درضمن دفعه بعدی رویی شکلات هایی من دست نزار اندرستن
رفتم پیش عموه گوشه دامنمو گرفتم که یانلی چشم غره رفت یادم اومد درست ادایی احترام کردم
من:ببخشید رئیس لان میشه شکلاتامو بهم بدین
لبخند زد بابا چه خوشگل میخنده شکلات هارو گرفتم از کنار ون روحان گذشتم و زبونمو براش دراز کردم
من:اوووو درضمن نوع لباست ازمد افتاده است و خیلیم زشته
رفتم به سمت اتاقی که.نمیدونم مال کی بود ولی خیلی خوابم میومد بعد از خوردن شکلاتام البته نامردی نکردم واسه هر کدومشون یک کوچولو نگه داشتم تقریبا چهار تخته از ده تا تخته رو نگه داشتم دوتا روهم واسه روز مبدا از این خاندانهایی دیونه هیچی بعید نیست والا واستا سلفی با احتیاط بع دور و برم نگاه کردم خوب امنه گوشیمو درآوردم شروع کردم به سلفی گرفتن یاد زمانی افتادم که میگفتن این روزا گوشی ممنوع ومنم خیره میبردم
هیع دراز کشیدم دلم برایی دنیایی خودم تنگ شده بود با اینکه یک روزم نمیگذره هوف چشمامو بستم که احساس کردم جایی دیگه ای کنارم پهن شدش بهش نگاه کردم
آیون بود که دراز کشید کنارم چشماش رو بست
من:آم..بابت رفتار امروزم عذر...
آیون:موردی نداره بگیر بخواب فردا باید سرکلاس ها حاضر بشی
من:باشه..شب بخیر آیون
چشمامو بستم به روزایی که قرار اینجا سپری کنم فکر کردم
#اسکندر #آیسان_رومخ
(جیسو)
دستم به شدت میسوخت خدایا یک چیزم ندادن من این خندق بلامو پرکنم
وایستا گفتم خندق بلا کولم در کولمو باز کردم واه شکلاتام کوش جیب هودیم هودیمو گشتم نبود
من:نیستششششش یعنی چی
واستا بینم نکنه اونا خوردن بدو بدو کردم وارد مجلس شدیم
دیدمش جعبه رو دست بزرگ گوسو بود بهش این میرغضب خیره بود
من:اون کی بهت داده
*من دادم که چی
همون لحظه مشتمو.کوبندم تو صورت پسره این مار از فیش فیش میکردم
همه ^_^ اینطوری بودن
مرده:تو به چه حقی اینکار کردی
من:اون به چه حقی از شکلات تلخایی واسه منه! برداشته درضمن آقا کی باشن.
جنی:اوه اوه نمیدونسته این کیه زدش
آیون:پسر ون روحان ون کای
من:خوب کردم زدم
همه متعجب بهم خیره بودن
من:ون روحان عزیز با اینکه از آداب اینجا چیزی حالیم نیس اما تویی دنیایی خودم یعنی آینده برداشتن وسایلی که مال تو نیست اشتباه و درضمن دفعه بعدی رویی شکلات هایی من دست نزار اندرستن
رفتم پیش عموه گوشه دامنمو گرفتم که یانلی چشم غره رفت یادم اومد درست ادایی احترام کردم
من:ببخشید رئیس لان میشه شکلاتامو بهم بدین
لبخند زد بابا چه خوشگل میخنده شکلات هارو گرفتم از کنار ون روحان گذشتم و زبونمو براش دراز کردم
من:اوووو درضمن نوع لباست ازمد افتاده است و خیلیم زشته
رفتم به سمت اتاقی که.نمیدونم مال کی بود ولی خیلی خوابم میومد بعد از خوردن شکلاتام البته نامردی نکردم واسه هر کدومشون یک کوچولو نگه داشتم تقریبا چهار تخته از ده تا تخته رو نگه داشتم دوتا روهم واسه روز مبدا از این خاندانهایی دیونه هیچی بعید نیست والا واستا سلفی با احتیاط بع دور و برم نگاه کردم خوب امنه گوشیمو درآوردم شروع کردم به سلفی گرفتن یاد زمانی افتادم که میگفتن این روزا گوشی ممنوع ومنم خیره میبردم
هیع دراز کشیدم دلم برایی دنیایی خودم تنگ شده بود با اینکه یک روزم نمیگذره هوف چشمامو بستم که احساس کردم جایی دیگه ای کنارم پهن شدش بهش نگاه کردم
آیون بود که دراز کشید کنارم چشماش رو بست
من:آم..بابت رفتار امروزم عذر...
آیون:موردی نداره بگیر بخواب فردا باید سرکلاس ها حاضر بشی
من:باشه..شب بخیر آیون
چشمامو بستم به روزایی که قرار اینجا سپری کنم فکر کردم
#اسکندر #آیسان_رومخ
۵.۶k
۰۴ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.