ᴘᴀʀᴛ ۲۰
ᴘᴀʀᴛ ۲۰
رفت بیرون و چند دقیقه بعد با شمع بلند سفید توی دستش وارد اتاق شد....شمعو کنار پام روی زمین چسبوند و جلوم زانو زد....
_اینم نور.....اگر بفهمن کار من بوده دیگه منو نمیبینید.....اگر دیدی خبری ازم نیست سراغمو نگیر چون اونوقت شمارم اذیت میکنن....
+چرا؟یعنی بلایی سرت میارن؟مراقب باش...
_چرا با اینکه این همه بهت بدی کردم هنوز نگرانمی؟
+نمیدونم........تقصیر توعه که منو از آدم سنگدل تبدیل به وسیله عشقی خودت کردی!
_(پوزخند)مراقب خودت و مین هه باش...من دیگه میرم...
+راستی!من صداهای عجیبی از بیرون شنیدم!اینجا کجاست؟ما تو همون ساختمون خرابه نیستیم نه؟اون صداها چی بودن؟
_سعی نکن از اتفاقای بیرون اتاق سر در بیاری....فقط ساکت بمون تا این ماجرا ها تموم شه....میبرمتون بیرون!
+چرا گفتی عشقت بهم طعمه شد؟اگر واقعا دوستم نداری چرا داری خودتو میکشی تا نجاتم بدی؟
_گفتم که!آدما زود عوض نمیشن!سخته درک کنی الان چه موقعیتی داریم...به وقتش بهت ثابت میکنم چقدر آدم قابل اعتمادیم.....
با صدای قدم هاش ازم دور شد و در رو بست...اما ایندفعه نه تنها بودم و نه توی اتاق تاریک!دستمو نوازش طور روی صورت مین هه تکون میدادم اما همچنان خواب بود....
منم کم کم چشمام گرم شدن و به خواب رفتم!...
با صدای در بلند شدم و مین هه رو محکم توی بغلم گرفتم...
§بلندشو....نقشمون داره میگیره!بیا دنبالم....
طناب دور پامو باز کرد...به سختی از روی زمین بلند شدم و دنبالش راهی شدم....کف زمین لکه های خون بود!اینجا اون ساختمون متروکه نبود!خیلی تمیزتر و مجهز تر بود...اما همچنان نمیدونستم کجام....دنبالش آروم قدم برمی داشتم که دوباره صدای ناله و درخواست کمک از پشت یه در فلزی شنیدم.....
+اونا.....زنن؟نه؟
«حمایتاکمهبچهها😭🚫»
رفت بیرون و چند دقیقه بعد با شمع بلند سفید توی دستش وارد اتاق شد....شمعو کنار پام روی زمین چسبوند و جلوم زانو زد....
_اینم نور.....اگر بفهمن کار من بوده دیگه منو نمیبینید.....اگر دیدی خبری ازم نیست سراغمو نگیر چون اونوقت شمارم اذیت میکنن....
+چرا؟یعنی بلایی سرت میارن؟مراقب باش...
_چرا با اینکه این همه بهت بدی کردم هنوز نگرانمی؟
+نمیدونم........تقصیر توعه که منو از آدم سنگدل تبدیل به وسیله عشقی خودت کردی!
_(پوزخند)مراقب خودت و مین هه باش...من دیگه میرم...
+راستی!من صداهای عجیبی از بیرون شنیدم!اینجا کجاست؟ما تو همون ساختمون خرابه نیستیم نه؟اون صداها چی بودن؟
_سعی نکن از اتفاقای بیرون اتاق سر در بیاری....فقط ساکت بمون تا این ماجرا ها تموم شه....میبرمتون بیرون!
+چرا گفتی عشقت بهم طعمه شد؟اگر واقعا دوستم نداری چرا داری خودتو میکشی تا نجاتم بدی؟
_گفتم که!آدما زود عوض نمیشن!سخته درک کنی الان چه موقعیتی داریم...به وقتش بهت ثابت میکنم چقدر آدم قابل اعتمادیم.....
با صدای قدم هاش ازم دور شد و در رو بست...اما ایندفعه نه تنها بودم و نه توی اتاق تاریک!دستمو نوازش طور روی صورت مین هه تکون میدادم اما همچنان خواب بود....
منم کم کم چشمام گرم شدن و به خواب رفتم!...
با صدای در بلند شدم و مین هه رو محکم توی بغلم گرفتم...
§بلندشو....نقشمون داره میگیره!بیا دنبالم....
طناب دور پامو باز کرد...به سختی از روی زمین بلند شدم و دنبالش راهی شدم....کف زمین لکه های خون بود!اینجا اون ساختمون متروکه نبود!خیلی تمیزتر و مجهز تر بود...اما همچنان نمیدونستم کجام....دنبالش آروم قدم برمی داشتم که دوباره صدای ناله و درخواست کمک از پشت یه در فلزی شنیدم.....
+اونا.....زنن؟نه؟
«حمایتاکمهبچهها😭🚫»
۳.۷k
۱۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.