ᴘᴀʀᴛ ۱۹
ᴘᴀʀᴛ ۱۹
+ازت متنفرم! هم میخوام سر به تنت نباشه هم میخوام بغلت کنم!.....چیکار کردی با من جئون جونگکوک؟.....دیگه حتی نمیتونم پست بزنم.....
+مین هه رو میارم اینجا....فقط گردو خاک نکن که جون دوتاتون در خطره....
از اتاق زد بیرون و دوباره تنها شدم....بدنم درد میکرد و دیگه طاقت نداشتم....
چند ساعتی بود که توی خواب و بیداری بودم...از ثانیه های تکراری و تاریک توی اتاق خسته شده بودم و از درد عضله های بدنم ناله میکردم...
کسی نمیومد تا باهام حرف بزنه!یا بهم بگه چیکار باید بکنم!اما تا به خودم اومدم صدا های متفاوتی به گوشم خورد....صدای ناله و جیغ های پی در پی.....انگار اون بیرون دعوا شده بود و بعضیا توی زندان اعتراض میکردن....صدا ها عجیب و دردناک بودن....کنجکاو بودم که اونا کین و برای چی انقد بی قراری میکنن ولی یه گوشه زندانی بودم و دست پام بسته بود....
چند دقیقه ای گذشت و صدا کامل قطع شده بود....کم کم چشمام داشتن گرم میشدن که صدای در اومد....با دیدن مین هه که توی بغل جونگکوک فرو رفته بود قند تو دلم آب شد....انگار تموم بدبختیام تموم شدن و الان به آرامش رسیدم...
+مین هه!!!!!
_هشششش!!!
در رو بست و اومد طرفم....
_ساکت باش وگرنه جداتون میکنن.....اینم بچت....
+میشه لااقل یه چراغ یا شمع یا هرچیز دیگه که یکم اینجا رو روشن کنه بزارید؟هیچ جا رو نمیبینم...
_خیلی خب الان یه چیزی میارم....فقط به کسی نگو من مین هه رو آوردم اینجا...اونا فکر میکنن دستور رئیسه!
+باشه...
دستمو باز کرد و مین هه رو گذاشت توی بغلم....دستام حسابی تیر میکشیدن و خشک شده بودن ولی اون لحظه نفهمیدم چطوری بغلش کردم....
+ممنون.....
رفت بیرون و چند دقیقه بعد با شمع بلند سفید توی دستش وارد اتاق شد....شمعو کنار پام روی زمین چسبوند و جلوم زانو زد....
+ازت متنفرم! هم میخوام سر به تنت نباشه هم میخوام بغلت کنم!.....چیکار کردی با من جئون جونگکوک؟.....دیگه حتی نمیتونم پست بزنم.....
+مین هه رو میارم اینجا....فقط گردو خاک نکن که جون دوتاتون در خطره....
از اتاق زد بیرون و دوباره تنها شدم....بدنم درد میکرد و دیگه طاقت نداشتم....
چند ساعتی بود که توی خواب و بیداری بودم...از ثانیه های تکراری و تاریک توی اتاق خسته شده بودم و از درد عضله های بدنم ناله میکردم...
کسی نمیومد تا باهام حرف بزنه!یا بهم بگه چیکار باید بکنم!اما تا به خودم اومدم صدا های متفاوتی به گوشم خورد....صدای ناله و جیغ های پی در پی.....انگار اون بیرون دعوا شده بود و بعضیا توی زندان اعتراض میکردن....صدا ها عجیب و دردناک بودن....کنجکاو بودم که اونا کین و برای چی انقد بی قراری میکنن ولی یه گوشه زندانی بودم و دست پام بسته بود....
چند دقیقه ای گذشت و صدا کامل قطع شده بود....کم کم چشمام داشتن گرم میشدن که صدای در اومد....با دیدن مین هه که توی بغل جونگکوک فرو رفته بود قند تو دلم آب شد....انگار تموم بدبختیام تموم شدن و الان به آرامش رسیدم...
+مین هه!!!!!
_هشششش!!!
در رو بست و اومد طرفم....
_ساکت باش وگرنه جداتون میکنن.....اینم بچت....
+میشه لااقل یه چراغ یا شمع یا هرچیز دیگه که یکم اینجا رو روشن کنه بزارید؟هیچ جا رو نمیبینم...
_خیلی خب الان یه چیزی میارم....فقط به کسی نگو من مین هه رو آوردم اینجا...اونا فکر میکنن دستور رئیسه!
+باشه...
دستمو باز کرد و مین هه رو گذاشت توی بغلم....دستام حسابی تیر میکشیدن و خشک شده بودن ولی اون لحظه نفهمیدم چطوری بغلش کردم....
+ممنون.....
رفت بیرون و چند دقیقه بعد با شمع بلند سفید توی دستش وارد اتاق شد....شمعو کنار پام روی زمین چسبوند و جلوم زانو زد....
۵.۸k
۱۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.