فصلدو

#فصل_دو
#پارت_۴۷
*از زبان میونگ*
دراز کشیده بودم روی تخت و با افکارم دست و پنجه نرم میکردم از بیــرون داشتم به سقف نگاه میکردم اما از درون تو مغزم هلهله ای برپا بود...از یک طرف میخواستم از عمــارت فرار کنم و دست هیچکس بهم نرسه از یه طرف دیگه میخواستم تو عمارت بمونم و به زندگی کسالت بارم ادامه بدم...شاید هم درخواست تهیونگ رو قبول میکردم؛ از طرف سوم میخواستم همینجا کارم را تمام کنم!و انقدر زجر نکشم....اما نمیدانستم کدوم کار درسته و کدوم غلط...به شدت نیاز به یه منجی داشتم منجی ــی که بیاد بهم بگه دارم با زندگیم چیکار میکنم و چه کاری درسته و چه کاری غلط
...
با صدای تق تق در افکارم ذره ای از مغزم عقب نشینی کردند؛
_بله؟
+ تهیونگ ــم!
ناخوداگاه از جام بلند شدم و صاف ایستادم
+میتونم بیام تو؟
_یلحظه.
خدایا چیکار کنم از اخرین باری که دیدمش!..درحال...وای خدای من حتی نمیخوام راجبش حرف بزنم!..
_بـ.فرماید!..
دستگیره در باز شد و تهیونگ تو چارچوب در نمایان شد؛نمیدونم چه جذبه ای درش بود که حتی اسمشم میومد وسط هـُل میکردم نگاهمو از در دادم به گل های قالی..
+میتونم بشینم؟
_بله...بفــرماییــد!
روی صندلی چوبی تک نفره کنار شومینه نشست
+تو نمیشینی؟
_راحتم
+من راحت نیستم.
دو دل نشستم روی تخت و بهش خیره شدم نگاهش رو از چوب های درحال سوختن تو شومینه داد به من!..سریع سرمو انداختم پایین و اب دهنم رو قورت دادم
+فکر نمیکنی زیادی ازم دوری؟
سرمو بالا اوردم و بهش خیره شدم
_بله؟ִֶָ ៸៸ ִ ★
دیدگاه ها (۲)

#فصل_دو #پارت_۴۸ +بیا نزدیکم._ر...+حتما باید همیشه تکرارش کن...

#فصل_دو#پارت_۴۹یکم فکر کردم و با مرور تلخ دوباره اون روزا اخ...

#فصل_دو #پارت_۴۶ نباید انقدر با قلبت تصمیم بگیری میونگ...نه ...

#فصل_دو #پارت_۴۵ برگشتم به عقب؛صورت تهیونگ رو به زردی میزد؛+...

خون آشام عزیز (77)

#شب_خاص Part 27. تو همین فکرها...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط