فصل دو
#فصل_دو
#پارت_۴۶
نباید انقدر با قلبت تصمیم بگیری میونگ...نه میونگ ـنــــهههــــــــــــــه!؛
_من...دوستت...
+نداری؟...درسته...حــق هم داری میونگ،من زیادی باهات سرد بودم،وقتی من رو با تمام قلبت دوست داشتی من قلبتو مچاله کردم...وقتی شبا با خیال من میخابیدی من با با خیال یه هرزه دیگه (داهیون) میخوابیدم!....بببخشید...من...فقط بخاطر اینکه جانکوک فوت شده و دوست ندارم کس دیگه ای ناموس داداشم اسم بــزاره این پیشنهادو بهت دادم(مود ادمین:دادا دست هرچی مخ زنیه بستی🤣🥹) با حرفاش رفتم تو فکر....
+نمیخام الان جوابمو بدی!...منتظرت میمونم!..یک سال...دوسال.. هر چقدر که تو بخای..اما اخرش جواب تو به من*بله* باشه؛باشه؟؟
_من...باید فکر کنم!
از جام بلند شدم و بعد از گفتن با اجازه اتاق رو ترک کردم...سریع رفتم تو اتاقم و دستمو گذاشتم روی قلبم...باز هم یاد جانکوک افتادم.همونجا پشت در نشستم و هق هق گریه کردمــ
*از زبان تهیونگ*
فنجان قهوه رو گذاشتم رو میز و بهش خیره شدم
_جنازه شو خاک کردین؟
+بله ارباب..
_دختره جـ....🙂
+بله؟
_باتو نبودم!ـ..میتونی بری...
تطظیـمی کرد و داشت میرفت به سمت در که با صدای نسبتا بلنــدی گفتم
_درضمن....نبینم ضایع بازی در آوردی!
+چشم قربان...
با دست اشاره کردم که بره؛از کشو میز کارم پاکت سیگارم رو دراوردم و گذاشتم روی لبم
فندکم رو از جیبم درآوردم و سیگارمو روشن کردم! دوتا پامو گذاشتم رو میز و رو صندلی چرم ام لش کردم
#پارت_۴۶
نباید انقدر با قلبت تصمیم بگیری میونگ...نه میونگ ـنــــهههــــــــــــــه!؛
_من...دوستت...
+نداری؟...درسته...حــق هم داری میونگ،من زیادی باهات سرد بودم،وقتی من رو با تمام قلبت دوست داشتی من قلبتو مچاله کردم...وقتی شبا با خیال من میخابیدی من با با خیال یه هرزه دیگه (داهیون) میخوابیدم!....بببخشید...من...فقط بخاطر اینکه جانکوک فوت شده و دوست ندارم کس دیگه ای ناموس داداشم اسم بــزاره این پیشنهادو بهت دادم(مود ادمین:دادا دست هرچی مخ زنیه بستی🤣🥹) با حرفاش رفتم تو فکر....
+نمیخام الان جوابمو بدی!...منتظرت میمونم!..یک سال...دوسال.. هر چقدر که تو بخای..اما اخرش جواب تو به من*بله* باشه؛باشه؟؟
_من...باید فکر کنم!
از جام بلند شدم و بعد از گفتن با اجازه اتاق رو ترک کردم...سریع رفتم تو اتاقم و دستمو گذاشتم روی قلبم...باز هم یاد جانکوک افتادم.همونجا پشت در نشستم و هق هق گریه کردمــ
*از زبان تهیونگ*
فنجان قهوه رو گذاشتم رو میز و بهش خیره شدم
_جنازه شو خاک کردین؟
+بله ارباب..
_دختره جـ....🙂
+بله؟
_باتو نبودم!ـ..میتونی بری...
تطظیـمی کرد و داشت میرفت به سمت در که با صدای نسبتا بلنــدی گفتم
_درضمن....نبینم ضایع بازی در آوردی!
+چشم قربان...
با دست اشاره کردم که بره؛از کشو میز کارم پاکت سیگارم رو دراوردم و گذاشتم روی لبم
فندکم رو از جیبم درآوردم و سیگارمو روشن کردم! دوتا پامو گذاشتم رو میز و رو صندلی چرم ام لش کردم
۶.۹k
۳۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.