وقتی کیک رو خوردم مزه ی شیرین کیک با مزه ی تلخ قهوه مزه ی
وقتی کیک رو خوردم مزه ی شیرین کیک با مزه ی تلخ قهوه مزه ی زیبایی رو میدادن خوشمزه شده بود
همینطور که به کتاب خوندنم ادامه میدادم ظهر شده بود کتابمو بستم که دیدم کیک و قهوه تموم شده بودن یعنی مزشون اینقدر خوشمزه ان که بدون اینکه متوجه بشم همشو خوردم،اوه
با خودم که فکر میکردم یهو هانا اومد
هانا:اووووو میبینم خوشت اومده،هروقت خواستی بگو برات میارم،نوش جونت
شوگا:خبببب...راستش من نمیدونم چطور همشو خوردم
هانا:وقتی از ی چیز خوشت میاد حساب زمان از دست میره
شوگا:تاحالا تجربه اش نکردم
هانا:اما الان تجربه اش کردی
شوگا:احساس باحالیه
هانا:مطمئن باش احساس اصلیش رو هم حس میکنی
شوگا:ها؟
هانا:هیچی...اومدم بهت بگم که عصر ساعت ۵ بیا کافه تا باهم بریم بیرون
شوگا:ما باهم نسبتی نداریم چرا باید بیام؟
هانا:یاااااا ماباهم دوستیم!
شوگا:دوست؟
هانا:اره دیگه
🗣:هاناااااااا بیا دیگهههههه
هانا:اوه من باید برم ساعت ۶ میبنمت، ساعت ۶ یادت نره هاااااااا
شوگا:بعدش رفت دیگه منم کولمو برداشتم و رفتم خونه تقریبا بیست دقیقه بعد رسیدم،پدرم داشت نهارشو میخورد
بابا:اومدی پسرم،بیا نهارتو بخور
شوگا:من نمیخوام نوش جونتون
بابا:ولی اینطور نمیشه،گرسنه میمونی
شوگا:تو کافه ی چیز خوردم
بابا:هرجور راحتی
شوگا:بعدش دیگه رفتم اتاقم و رو تخت دراز کشیدم ساعت یک بود با فکر کردن به هانا خوابم برد....کم کم چشامو باز کردم نگاهی به ساعت انداختم ۴ بود وقت زیادی داشتم،نمیدونم برم یا نه فک کنم چیزی نمیشه بزار این بار رو برم امتحانش ضرری نداره
بلند شدم رفتم حموم ی دوش آب ولرم گرفتم که ۲۰ دقیقه طول کشید بعدش لباسامو پوشیدم موهامو شونه زدم کتونی هامو پوشیدم و رفتم بیرون دیگه تا به کافه رسیدم ساعت دقیقا ۶ بود که همزمان با رسیدنم هانا هم رسید
هانا:ساعت ۳ بود منم کاری نداشتم پس یکم با گوشی ور رفتم بعد بلند شدم ی حموم ۳۵ دقیقه ای گرفتم بعدش لباس پوشیدم موهامو شونه زدم ی گیر کیوت هم بهشون زدم کیفمو برداشتم و نیم بوت ام رو پوشیدم و رفتم سمت کافه که همزمان شوگا رسید خیلی ذوووووق کردم فک نمیکردم بیاااد
همینطور که به کتاب خوندنم ادامه میدادم ظهر شده بود کتابمو بستم که دیدم کیک و قهوه تموم شده بودن یعنی مزشون اینقدر خوشمزه ان که بدون اینکه متوجه بشم همشو خوردم،اوه
با خودم که فکر میکردم یهو هانا اومد
هانا:اووووو میبینم خوشت اومده،هروقت خواستی بگو برات میارم،نوش جونت
شوگا:خبببب...راستش من نمیدونم چطور همشو خوردم
هانا:وقتی از ی چیز خوشت میاد حساب زمان از دست میره
شوگا:تاحالا تجربه اش نکردم
هانا:اما الان تجربه اش کردی
شوگا:احساس باحالیه
هانا:مطمئن باش احساس اصلیش رو هم حس میکنی
شوگا:ها؟
هانا:هیچی...اومدم بهت بگم که عصر ساعت ۵ بیا کافه تا باهم بریم بیرون
شوگا:ما باهم نسبتی نداریم چرا باید بیام؟
هانا:یاااااا ماباهم دوستیم!
شوگا:دوست؟
هانا:اره دیگه
🗣:هاناااااااا بیا دیگهههههه
هانا:اوه من باید برم ساعت ۶ میبنمت، ساعت ۶ یادت نره هاااااااا
شوگا:بعدش رفت دیگه منم کولمو برداشتم و رفتم خونه تقریبا بیست دقیقه بعد رسیدم،پدرم داشت نهارشو میخورد
بابا:اومدی پسرم،بیا نهارتو بخور
شوگا:من نمیخوام نوش جونتون
بابا:ولی اینطور نمیشه،گرسنه میمونی
شوگا:تو کافه ی چیز خوردم
بابا:هرجور راحتی
شوگا:بعدش دیگه رفتم اتاقم و رو تخت دراز کشیدم ساعت یک بود با فکر کردن به هانا خوابم برد....کم کم چشامو باز کردم نگاهی به ساعت انداختم ۴ بود وقت زیادی داشتم،نمیدونم برم یا نه فک کنم چیزی نمیشه بزار این بار رو برم امتحانش ضرری نداره
بلند شدم رفتم حموم ی دوش آب ولرم گرفتم که ۲۰ دقیقه طول کشید بعدش لباسامو پوشیدم موهامو شونه زدم کتونی هامو پوشیدم و رفتم بیرون دیگه تا به کافه رسیدم ساعت دقیقا ۶ بود که همزمان با رسیدنم هانا هم رسید
هانا:ساعت ۳ بود منم کاری نداشتم پس یکم با گوشی ور رفتم بعد بلند شدم ی حموم ۳۵ دقیقه ای گرفتم بعدش لباس پوشیدم موهامو شونه زدم ی گیر کیوت هم بهشون زدم کیفمو برداشتم و نیم بوت ام رو پوشیدم و رفتم سمت کافه که همزمان شوگا رسید خیلی ذوووووق کردم فک نمیکردم بیاااد
۳.۹k
۱۳ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.