🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده
#پارت196
#جلد_دوم
خبر بهتر از این مگه میشد با یه جیغ بلند گوشی از دستم افتاد و راحیل ترسیده به سمتم اومد و گفت
_چی شده چی شده ؟
محکم بغلش کردم و گفتم هوشیاریش اومده بالا گفتت به زودی به هوش میاد
با هم محکم همدیگرو بغل کردیم و من شروع کردم به گریه کردن مونسم اون گوشه ترسیده بود نمیخواستم دخترکم بترسه از راحیل فاصله گرفتم کنار پایه مونس زانو زدم و گفتم
دورت بگردم نترسیا همه چی داره خوب میشه خیلی زود بابا برمیگرده خونه پیش ما خاله کیمیا داره حالش خیلی بهتر میش
ه مونس با شنیدن این خبر خندید و منو بغل کرد و گفت
راست میگی؟
مامان بابا برمیگرده؟
صورتشو بوسیدم و گفتم آره جون دلم بابا اهورا خیلی زود برمیگرده خونه پیش ما باید زودتر می رفتم و این خبر رو به اهورا می دادم از درنگ نکردم مانتکم و تنم کردم و شال و روی سرم انداختم و سراسیمه از خونه بیرون رفتم خیلی زود باید به بازداشتگاه می رسیدم و این خبر خوب و بهش می دادم
وقتی خودمو به بازداشتگاه رسوندم سراغ اتاق سرگرد رفتم اینقدر خوشحال بودم که بدون در زدن وارد بشم و اون با دیدن من از جاش بلند بشه و بگه
خیر باشه خانم چیزی شده؟
خوشحال رو بهش گفتم هوشیاری کیمیا اومده بالا دکترا میگن خیلی زود به هوش میاد من باید این خبر رو به اهورا بدم
اما اون انگار کمی ناراحت بود که سر جاش نشست و گفت
_متاسفانه همسرتون فرستادیم پیش قاضی و دادسرا و از اونجا فرستادنش زندان دیگه اینجا نیست.
همه خوشحالیم دود شد ورفت به هوا اهورا رو برده بودن اون دیگه اینجا نبود
برده بودنش زندان ناراحت چند قدم به میز سرگرد نزدیک شدم و گفتم اما تازه دیروزاین اتفاق افتاده سرگرد کلافه گفت
_ میدونم خانم اما روال کار اینه ما خیلی نمیتونیم توی بازداشتگاه نگهش داریم باید می فرستادیم دادسرا از اونجا فرستادنش زندان و تا وقتی که اون خانم به هوش میاد همون جا میمونه
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
#خان_زاده
#پارت196
#جلد_دوم
خبر بهتر از این مگه میشد با یه جیغ بلند گوشی از دستم افتاد و راحیل ترسیده به سمتم اومد و گفت
_چی شده چی شده ؟
محکم بغلش کردم و گفتم هوشیاریش اومده بالا گفتت به زودی به هوش میاد
با هم محکم همدیگرو بغل کردیم و من شروع کردم به گریه کردن مونسم اون گوشه ترسیده بود نمیخواستم دخترکم بترسه از راحیل فاصله گرفتم کنار پایه مونس زانو زدم و گفتم
دورت بگردم نترسیا همه چی داره خوب میشه خیلی زود بابا برمیگرده خونه پیش ما خاله کیمیا داره حالش خیلی بهتر میش
ه مونس با شنیدن این خبر خندید و منو بغل کرد و گفت
راست میگی؟
مامان بابا برمیگرده؟
صورتشو بوسیدم و گفتم آره جون دلم بابا اهورا خیلی زود برمیگرده خونه پیش ما باید زودتر می رفتم و این خبر رو به اهورا می دادم از درنگ نکردم مانتکم و تنم کردم و شال و روی سرم انداختم و سراسیمه از خونه بیرون رفتم خیلی زود باید به بازداشتگاه می رسیدم و این خبر خوب و بهش می دادم
وقتی خودمو به بازداشتگاه رسوندم سراغ اتاق سرگرد رفتم اینقدر خوشحال بودم که بدون در زدن وارد بشم و اون با دیدن من از جاش بلند بشه و بگه
خیر باشه خانم چیزی شده؟
خوشحال رو بهش گفتم هوشیاری کیمیا اومده بالا دکترا میگن خیلی زود به هوش میاد من باید این خبر رو به اهورا بدم
اما اون انگار کمی ناراحت بود که سر جاش نشست و گفت
_متاسفانه همسرتون فرستادیم پیش قاضی و دادسرا و از اونجا فرستادنش زندان دیگه اینجا نیست.
همه خوشحالیم دود شد ورفت به هوا اهورا رو برده بودن اون دیگه اینجا نبود
برده بودنش زندان ناراحت چند قدم به میز سرگرد نزدیک شدم و گفتم اما تازه دیروزاین اتفاق افتاده سرگرد کلافه گفت
_ میدونم خانم اما روال کار اینه ما خیلی نمیتونیم توی بازداشتگاه نگهش داریم باید می فرستادیم دادسرا از اونجا فرستادنش زندان و تا وقتی که اون خانم به هوش میاد همون جا میمونه
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۱۲.۱k
۱۱ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.