پارت ۳۷
پارت ۳۷
حرفم نصفه موند و رو به آرمیتا گفتم : مگه تو ماشینشون رو پنچر نکردی پس اینا چجوری برگشتن ؟
آرمیتا : آره دیگه همون ماشین مشکیه .
آرش زد زیر خنده و گفت : یه ماشین مثل ماشین ما همونجا پارک شده بود لابد اشتباهی پنچر کرده .
یه چشم غره به آرمیتا رفتم و ادامه دادم : به هر حال من به آرمیتا سپردم که حواسش باشه شما که رفتید تو پاساژ بیاد ماشین رو پنچر کنه و منم باهاتون اومدم تا ببینم می خواید چی بخرید .
وقتی وارد اون مغازه شدید خیلی اتفاقی یاد ولنتاین افتادم و تصمیم گرفتم سر کارتون بذارم و بقیه اتفاقا هم که خودت می دونی .
آرش چشم غره ای رفت و گفت : و دست گذاشتی رو نقطه ضعف من .
من : تقصیر خودتون بود وقتی می خواید ما رو سر کار بذارید به بقیه ی جوانب هم فکر کنید .
آرش : بار آخرت باشه من رو سر کار می ذاریا .
نقطه ضعف منم فراموش می کنی و دیگه سو ء استفاده نمی کنی ازش .
خندیدم و گفتم : چششم آرش خان .
آرش بلند شد بره که تند تند گفتم : یه لحظه صبر کن .
آرش وایساد و مشکوک نگاهم کرد : چیزی دیگه ای هم هست ؟
من : آره
به سمت کمد رفتم و بسته کادوپیچ شده رو دادم به آرش .
با لبخند گفتم : از اولشم می خواستم واسه خودت بخرم واسه همینم گفتم دربارش نظر بدید .
آرش گوشام رو کشید و گفت : آجی خودمی دیگه .
بغلش کردم و گفت : یه دونه ای .
با سرفه آرمیتا بهش نگاه کردم و گفتم : ها چیه ؟
آرمیتا : خو شما همو بغل می کنید نمی گید منم دلم می خواد این داداشای منم که بی عرضه ، عرضه ندارن یه بغلم کنن .
آرش خندید و گفت : می خوای خودم بغلت کنم .
با چشم غره ی من خفه شد .
و آرمیتا هم که خجالت کشیده بود سرشو پاین انداخت و آروم گفت : نه ممنون .
آروم تو گوش آرش گفتم : فک نکنم آیدا بفهمه خوشحال شه .
با چشای درشت شده نگام کرد و گفت : تو نمی گی .
من : می گم .
آرش : اگه خواهش کنم .
من : خالا خواهشت رو بکن ولی فقط یه راه داره .
آرش : چی ؟
من : فردا جدی جدی بریم تهران گردی .
خندید و گفت : آخ جووون عالی میشه فقط قبلش آیدا رو هم خبر کن .
خواستم یه پس گردنی نثارش کنم که فرار کرد و رفت .
خندیدم و چشمکی به آرمیتا زدم و گفتم : شوخی کردا جدی نگیری .
چشم غره ای رفت و گفت : وااای از خجالت مردم نمی دونستم از کدوم ور فرار کنم .
من : حالا بیخیال .
واسه فردا آماده شیم که حسابی می خوایم بترکونیم .
آرمیتا : کوهنوردی هم می ریم ؟
من : وسایلش رو آماده کن می ریم .
آرمیتا : چه با اطمینان حرف می زنی .
خندیدم و گفتم : کارش لنگ منه .
آرمیتا مشغول آماده کردن وسایلش شد و منم تند تند چیپس و پفکم رو تو کیف چپوندم .
یه خورده هم لواشک و پاستیل با خودم آوردم و یه شیشه آب و لباسم که می موند واسه فردا .
صبح با شور و شوقی که داشتم سر ساعت ۵ آماده بودم ...
حرفم نصفه موند و رو به آرمیتا گفتم : مگه تو ماشینشون رو پنچر نکردی پس اینا چجوری برگشتن ؟
آرمیتا : آره دیگه همون ماشین مشکیه .
آرش زد زیر خنده و گفت : یه ماشین مثل ماشین ما همونجا پارک شده بود لابد اشتباهی پنچر کرده .
یه چشم غره به آرمیتا رفتم و ادامه دادم : به هر حال من به آرمیتا سپردم که حواسش باشه شما که رفتید تو پاساژ بیاد ماشین رو پنچر کنه و منم باهاتون اومدم تا ببینم می خواید چی بخرید .
وقتی وارد اون مغازه شدید خیلی اتفاقی یاد ولنتاین افتادم و تصمیم گرفتم سر کارتون بذارم و بقیه اتفاقا هم که خودت می دونی .
آرش چشم غره ای رفت و گفت : و دست گذاشتی رو نقطه ضعف من .
من : تقصیر خودتون بود وقتی می خواید ما رو سر کار بذارید به بقیه ی جوانب هم فکر کنید .
آرش : بار آخرت باشه من رو سر کار می ذاریا .
نقطه ضعف منم فراموش می کنی و دیگه سو ء استفاده نمی کنی ازش .
خندیدم و گفتم : چششم آرش خان .
آرش بلند شد بره که تند تند گفتم : یه لحظه صبر کن .
آرش وایساد و مشکوک نگاهم کرد : چیزی دیگه ای هم هست ؟
من : آره
به سمت کمد رفتم و بسته کادوپیچ شده رو دادم به آرش .
با لبخند گفتم : از اولشم می خواستم واسه خودت بخرم واسه همینم گفتم دربارش نظر بدید .
آرش گوشام رو کشید و گفت : آجی خودمی دیگه .
بغلش کردم و گفت : یه دونه ای .
با سرفه آرمیتا بهش نگاه کردم و گفتم : ها چیه ؟
آرمیتا : خو شما همو بغل می کنید نمی گید منم دلم می خواد این داداشای منم که بی عرضه ، عرضه ندارن یه بغلم کنن .
آرش خندید و گفت : می خوای خودم بغلت کنم .
با چشم غره ی من خفه شد .
و آرمیتا هم که خجالت کشیده بود سرشو پاین انداخت و آروم گفت : نه ممنون .
آروم تو گوش آرش گفتم : فک نکنم آیدا بفهمه خوشحال شه .
با چشای درشت شده نگام کرد و گفت : تو نمی گی .
من : می گم .
آرش : اگه خواهش کنم .
من : خالا خواهشت رو بکن ولی فقط یه راه داره .
آرش : چی ؟
من : فردا جدی جدی بریم تهران گردی .
خندید و گفت : آخ جووون عالی میشه فقط قبلش آیدا رو هم خبر کن .
خواستم یه پس گردنی نثارش کنم که فرار کرد و رفت .
خندیدم و چشمکی به آرمیتا زدم و گفتم : شوخی کردا جدی نگیری .
چشم غره ای رفت و گفت : وااای از خجالت مردم نمی دونستم از کدوم ور فرار کنم .
من : حالا بیخیال .
واسه فردا آماده شیم که حسابی می خوایم بترکونیم .
آرمیتا : کوهنوردی هم می ریم ؟
من : وسایلش رو آماده کن می ریم .
آرمیتا : چه با اطمینان حرف می زنی .
خندیدم و گفتم : کارش لنگ منه .
آرمیتا مشغول آماده کردن وسایلش شد و منم تند تند چیپس و پفکم رو تو کیف چپوندم .
یه خورده هم لواشک و پاستیل با خودم آوردم و یه شیشه آب و لباسم که می موند واسه فردا .
صبح با شور و شوقی که داشتم سر ساعت ۵ آماده بودم ...
۶۸.۸k
۲۸ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.