سرنوشت
#سرنوشت
#Part۸۲
هرکی از جلوم رد میشد بد جور نگام میکردن ولی اصلا برام مهم نیس چند دیقه ای به گریه دادنم ادامه دادم گلوم خشک شده بود ناگهان ترسی تو وجودم افتاد من تنها اینجا بودم گوشیمم نیاورده بودم حالا چه غلطی بکنم داشتم مث دیوونه ها دور خودم میگشتم جایی رو بلد نبودم رسما گم شده بودم مظترب دور خودم میچرخیدم یعنی یه درصدم ممکن بود تهیونگ نگرانم شده باشه معلومه که نه اون ازمن بدش میاد اصلا منه شل مغز تو این شرایط چرا داشتم به اون فکر میکردم الان که تو این شهر غریب گم شده بودم نمیتونستم با کسی حرف بزنم زبونشونم بلد نیستم خدایا حالا چیکار کنم چند قدمی جلو و عقب رفتم دیگه داشتم دیوونه میشدم حتی نمیتونستم با تلفن عمومی زنگ بزنم چند ساعتی تو خیابونا میچرخیدم دیگه خسته شده بودم سرجام نشستم کلافه از همه جی نفسمو بیرون دادم سرمو بین دستام گرفتم و جشمامو بستم یهو حس کردم یکی کنارم نشست سرمو بلند کردم مردی بور با ریش قهوه ای موهای بور کنارم نشسته بود و داشت نگام میکرد کلماتی رو به زبون خودش گفت که مث منگلا فقط داشتم نگاه میکردم از جام بلند شدم و راه افتادم به مقصدی که نمیدونستم اخرش بکجا میکشه حس اینکه یکی داره پشت سرم راه میره برگشتم ولی کسی نبود فک کنم توهم زدم ولی واقعا انگار یکی داشت تعقیبم میکرد مجددا برگشتم که بازم همون پسره داشت دنبالم میومد سرعتمو بیشتر کردم چندبار به پشت سرم برگشتم بازم داشت دنبالم میومد یهو رسید بهم هی نزدیک میشد منم فقط داشتم براهم ادامه میدادم بلاخره دستمو از پشت کشید و خودشو نزدیکم کرد فقط داشتم تقلا میکردم که از دستاش بیام بیرون هرچی جیغ میزمو کمک میخاستم کسی نبود اشکام داشت رو صورتم قل میخورد فقط داشتم جیغو داد میکردم پسره نزدیکم شد و یهو شروع کرد به بوسیدنم هرچقد تقلا و دادو بیداد میکردم کسی به دادم نرسید یهو انگار یکی از پشت کشیدش پسره رو زمین افتاده بود و اون...
درسته اون تهیونگ بود به جون پسره افتاده بود و داشت میزدش وقتی از زدنش خسته شد بلافاصله بسمتم اومدو با عصبانیت گفت
ـــ معلوم هس کجایی همه جارو دنبالت گشتم با خودت فکر نمیکنی یکی اونجا نگرانته.....
#Part۸۲
هرکی از جلوم رد میشد بد جور نگام میکردن ولی اصلا برام مهم نیس چند دیقه ای به گریه دادنم ادامه دادم گلوم خشک شده بود ناگهان ترسی تو وجودم افتاد من تنها اینجا بودم گوشیمم نیاورده بودم حالا چه غلطی بکنم داشتم مث دیوونه ها دور خودم میگشتم جایی رو بلد نبودم رسما گم شده بودم مظترب دور خودم میچرخیدم یعنی یه درصدم ممکن بود تهیونگ نگرانم شده باشه معلومه که نه اون ازمن بدش میاد اصلا منه شل مغز تو این شرایط چرا داشتم به اون فکر میکردم الان که تو این شهر غریب گم شده بودم نمیتونستم با کسی حرف بزنم زبونشونم بلد نیستم خدایا حالا چیکار کنم چند قدمی جلو و عقب رفتم دیگه داشتم دیوونه میشدم حتی نمیتونستم با تلفن عمومی زنگ بزنم چند ساعتی تو خیابونا میچرخیدم دیگه خسته شده بودم سرجام نشستم کلافه از همه جی نفسمو بیرون دادم سرمو بین دستام گرفتم و جشمامو بستم یهو حس کردم یکی کنارم نشست سرمو بلند کردم مردی بور با ریش قهوه ای موهای بور کنارم نشسته بود و داشت نگام میکرد کلماتی رو به زبون خودش گفت که مث منگلا فقط داشتم نگاه میکردم از جام بلند شدم و راه افتادم به مقصدی که نمیدونستم اخرش بکجا میکشه حس اینکه یکی داره پشت سرم راه میره برگشتم ولی کسی نبود فک کنم توهم زدم ولی واقعا انگار یکی داشت تعقیبم میکرد مجددا برگشتم که بازم همون پسره داشت دنبالم میومد سرعتمو بیشتر کردم چندبار به پشت سرم برگشتم بازم داشت دنبالم میومد یهو رسید بهم هی نزدیک میشد منم فقط داشتم براهم ادامه میدادم بلاخره دستمو از پشت کشید و خودشو نزدیکم کرد فقط داشتم تقلا میکردم که از دستاش بیام بیرون هرچی جیغ میزمو کمک میخاستم کسی نبود اشکام داشت رو صورتم قل میخورد فقط داشتم جیغو داد میکردم پسره نزدیکم شد و یهو شروع کرد به بوسیدنم هرچقد تقلا و دادو بیداد میکردم کسی به دادم نرسید یهو انگار یکی از پشت کشیدش پسره رو زمین افتاده بود و اون...
درسته اون تهیونگ بود به جون پسره افتاده بود و داشت میزدش وقتی از زدنش خسته شد بلافاصله بسمتم اومدو با عصبانیت گفت
ـــ معلوم هس کجایی همه جارو دنبالت گشتم با خودت فکر نمیکنی یکی اونجا نگرانته.....
۱۰.۹k
۰۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.