سرنوشت
#سرنوشت
#Part۸۱
یعنی چی الان من باید باهاش تو یه اتاق باشم به سمت اتاقی که بهمون داده بودن رفتیم و باگذاشتن کارتی روی صفحه نمایشی که روی دستگیره در بود وارد اتاق شدیم اتاقی با تخت دونفره بزرگ با روتختی های سفید و کمدی که گوشه اتاق گذاشته شده بود پنحره ای که نمای شهر رو به نمایش گذاشته بود اینه لوزی شکلی که جلوش یه کمد که از ظاهرش برای لوازم ارایشی بود گذاشته شده بود
تهیونگ که بلافاصله بعد از ورودش رفت حموم منم لباسامو از چمدون دراورم و داخل کمد گذاشتم لباس راحتی پوشیدم گرم تماشا کردن شهر از بالا بودم که تهیونگ با حوله کوچیکی روی دوشش و یه پلیور کرمی با شلوار گشادی از حموم در اومد و گوشه تخت نشست و با لپتابش ور میرفت منم عزممو جزم کردم میخاستم موضوعو بهش بگم بعد یکی بدو کردن با خودم گفتم
.: هنوز ازم ناراحتی
جیزی نگفت که دوباره گفتم
.: معذرت میخام
بازم سکوت کرده بود و جیزی نمیگفت
بغض بدی با این بی توجهیاش تو گلوم نشست و راه نفس کشیدنم رو سخت کرده بود با عصبانیت و گریه گفتم
.: منکه ازت عذر خواهی کردم چرا بازم باهام سردی گناه من چیه که ازم استفاده کردن تو حتی خاضر نیستی یکم ازون غرور لعنتیت رو بزاری کنار منو بگو فک میکردم تو با بقیه مردا فرق میکنی ولی اشتباه میکردم توکه ازم بدت میومد چرا ازم خاستی باهات بیام فک میکردم قراره بهمون خوش بگذره ولی انگار برعکسش شده میدونی چقد این با این رفتارات عذابم دادی تو فقط به خودت اهمیت میدی و اصلا برات مهم نیس که طرف مقابلت چقد اذیت میشه اصلا برات مهم نیس
دیگه هق هقم بلند شده بود فقط یه روپوش پوشیدمو از اتاق رفتم بیرون تو خیابونای غریبه این شهر راه میرفتم روی نیمکتی که کنار خیابون بود نشستم و از ته دلم گریه میکردم چرا باهام اینحوری میکنه یعنی یه عکاسی انقد مهم بود.....
#Part۸۱
یعنی چی الان من باید باهاش تو یه اتاق باشم به سمت اتاقی که بهمون داده بودن رفتیم و باگذاشتن کارتی روی صفحه نمایشی که روی دستگیره در بود وارد اتاق شدیم اتاقی با تخت دونفره بزرگ با روتختی های سفید و کمدی که گوشه اتاق گذاشته شده بود پنحره ای که نمای شهر رو به نمایش گذاشته بود اینه لوزی شکلی که جلوش یه کمد که از ظاهرش برای لوازم ارایشی بود گذاشته شده بود
تهیونگ که بلافاصله بعد از ورودش رفت حموم منم لباسامو از چمدون دراورم و داخل کمد گذاشتم لباس راحتی پوشیدم گرم تماشا کردن شهر از بالا بودم که تهیونگ با حوله کوچیکی روی دوشش و یه پلیور کرمی با شلوار گشادی از حموم در اومد و گوشه تخت نشست و با لپتابش ور میرفت منم عزممو جزم کردم میخاستم موضوعو بهش بگم بعد یکی بدو کردن با خودم گفتم
.: هنوز ازم ناراحتی
جیزی نگفت که دوباره گفتم
.: معذرت میخام
بازم سکوت کرده بود و جیزی نمیگفت
بغض بدی با این بی توجهیاش تو گلوم نشست و راه نفس کشیدنم رو سخت کرده بود با عصبانیت و گریه گفتم
.: منکه ازت عذر خواهی کردم چرا بازم باهام سردی گناه من چیه که ازم استفاده کردن تو حتی خاضر نیستی یکم ازون غرور لعنتیت رو بزاری کنار منو بگو فک میکردم تو با بقیه مردا فرق میکنی ولی اشتباه میکردم توکه ازم بدت میومد چرا ازم خاستی باهات بیام فک میکردم قراره بهمون خوش بگذره ولی انگار برعکسش شده میدونی چقد این با این رفتارات عذابم دادی تو فقط به خودت اهمیت میدی و اصلا برات مهم نیس که طرف مقابلت چقد اذیت میشه اصلا برات مهم نیس
دیگه هق هقم بلند شده بود فقط یه روپوش پوشیدمو از اتاق رفتم بیرون تو خیابونای غریبه این شهر راه میرفتم روی نیمکتی که کنار خیابون بود نشستم و از ته دلم گریه میکردم چرا باهام اینحوری میکنه یعنی یه عکاسی انقد مهم بود.....
۹.۸k
۰۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.