پارت هشتم
پارت هشتم
بیشتر از دو ساعت میشد که روی صندلی نشسته بود و به غروب خورشید نگاه میکرد
حتما باز هم دنبال پدر و مادرش بود
یا حداقل نشونه ای از اونها...
حالا در نبود اون جنی چیکار میکرد؟
نگرانش بود؟ یا اصلا براش اهمیتی نداشت؟
هنوز دانشگاه میرفت یا اینکه رفته بود دنبال کار؟
ای کاش میتونست بره پیش خواهرش
اما اون جرات همچین کاری رو نداشت!
با صدای جونگکوک از فکر بیرون اومد
*پخ!
-منو ترسوندی!
*این که چیزی نبود! تازه من انقدر هیونگمو ترسوندم که دیگه هر کاری بکنم اصلا براش مهم نیست!
-حرف از هیونگت شد...
*چی؟!
-می خوام لطف برادرتو جبران کنم! از اینکه نجاتم داده!
*هوم...خب بیشتر کارای مزرعه رو اون انجام میده از شانس ما هم زمینامون زیادن و خیلی بزرگن! پدرمم پیر شده منم که خیلی حوصله کشاورزی ندارم! واسه همین هیونگم دست تنهاست نظرت چیه بری کمک دستش؟
-واقعا؟ برم کمکش؟
*اره..اون الان برگشته بعد از اینکه غذا خورد از بخواه تو رم ببره کمکش
دخترک به پیشنهاد جونگکوک فکر کرد
شاید حق با اون بود
چون کار دیگه ای هم بلد نبود و چیزی به فکرش نمی رسید
باید هر طور شده این کارو می کرد وگرنه عذاب وجدان ولش نمی کرد!
تهیونگ بشقاب خالیش رو کنار گذاشت
٪مامان من رفتم سرزمین!
=جونگکوکم با خودت میبری؟
٪اونو که ببرم فقط میره با گاوها بازی میکنه
و از کنار میز بلند شد
-تهیونگ شی..منم باهات میام!
تهیونگ با حرف ا.ت سر جاش وایساد
٪چرا میخوای بیایی سر زمین؟
-می خوام کمکت کنم! به خاطر اینکه اونروز نجاتم دادی...
٪نیازی نیست..کشاورزی کار شما زنا نیست
-ولی من میام!
*ای بابا هیونگ! انقدر بهش سخت نگیر بذار بیاد و لطفتو جبران کنه!
٪اخه مگه چقدر کار از دستش برمیاد؟
-قول میدم همه کارای مزرعه رو من انجام بدم و تو فقط بهم بگی چیکار کنم!
تهیونگ سمج بودن ا.ت رو که دید پوفی کشید و بهش اجازه داد که بیاد
*موفق باشی!
بیشتر از دو ساعت میشد که روی صندلی نشسته بود و به غروب خورشید نگاه میکرد
حتما باز هم دنبال پدر و مادرش بود
یا حداقل نشونه ای از اونها...
حالا در نبود اون جنی چیکار میکرد؟
نگرانش بود؟ یا اصلا براش اهمیتی نداشت؟
هنوز دانشگاه میرفت یا اینکه رفته بود دنبال کار؟
ای کاش میتونست بره پیش خواهرش
اما اون جرات همچین کاری رو نداشت!
با صدای جونگکوک از فکر بیرون اومد
*پخ!
-منو ترسوندی!
*این که چیزی نبود! تازه من انقدر هیونگمو ترسوندم که دیگه هر کاری بکنم اصلا براش مهم نیست!
-حرف از هیونگت شد...
*چی؟!
-می خوام لطف برادرتو جبران کنم! از اینکه نجاتم داده!
*هوم...خب بیشتر کارای مزرعه رو اون انجام میده از شانس ما هم زمینامون زیادن و خیلی بزرگن! پدرمم پیر شده منم که خیلی حوصله کشاورزی ندارم! واسه همین هیونگم دست تنهاست نظرت چیه بری کمک دستش؟
-واقعا؟ برم کمکش؟
*اره..اون الان برگشته بعد از اینکه غذا خورد از بخواه تو رم ببره کمکش
دخترک به پیشنهاد جونگکوک فکر کرد
شاید حق با اون بود
چون کار دیگه ای هم بلد نبود و چیزی به فکرش نمی رسید
باید هر طور شده این کارو می کرد وگرنه عذاب وجدان ولش نمی کرد!
تهیونگ بشقاب خالیش رو کنار گذاشت
٪مامان من رفتم سرزمین!
=جونگکوکم با خودت میبری؟
٪اونو که ببرم فقط میره با گاوها بازی میکنه
و از کنار میز بلند شد
-تهیونگ شی..منم باهات میام!
تهیونگ با حرف ا.ت سر جاش وایساد
٪چرا میخوای بیایی سر زمین؟
-می خوام کمکت کنم! به خاطر اینکه اونروز نجاتم دادی...
٪نیازی نیست..کشاورزی کار شما زنا نیست
-ولی من میام!
*ای بابا هیونگ! انقدر بهش سخت نگیر بذار بیاد و لطفتو جبران کنه!
٪اخه مگه چقدر کار از دستش برمیاد؟
-قول میدم همه کارای مزرعه رو من انجام بدم و تو فقط بهم بگی چیکار کنم!
تهیونگ سمج بودن ا.ت رو که دید پوفی کشید و بهش اجازه داد که بیاد
*موفق باشی!
۵۴.۱k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
comments (۱۶)
no_comment