پارت اول
پارت اول
-بازم خراب کردم!
ا.ت پاک کنش رو برداشت و به جون ورقه اش افتاد
این پروژه ی خیلی مهمی بود و نباید اشتباه می کشید
بالاخره بعد از کشیدن خط ها با خط کش تونست به شکل مورد نظرش برسه!
با لبخند کاغذ رو برداشت و به پذیرایی رفت
-یونگیا...این کاغذو ببین..این همون ساختمونی بود که شرکتدار پولدار می خواست براش درست کنم! باورم نمیشه که بالاخره قراره یه پول قلنبه گیرم بیاد! نظرت راجبش چیه؟
+نظری ندارم...
-ای بابا یونگی بیخیال از امروز صبح هر چی بهت گفتم تو فقط با نمی دونم یا فرقی برام نداره جوابمو دادی تو چت شده؟ نکنه از من خسته شدی؟
ا.ت با این حرف هینی کشید و دستشو جلوی دهنش گذاشت
سریع نشست روبروی یونگی و دستاشو گرفت
ـبهم بگو...بگو که هنوزم دوسم داری!
+نمی دونم...
اشک تو چشم های دخترک جمع شد
-چرا ازم بدت میاد اخه؟...چیکار کردم من؟
ا.ت گریه کنان به طبقه ی بالا رفت
در اتاق رو قفل کرد تا مبادا یونگی سراغش بیاد
گوشه ی اتاق نشست و گریه کرد
بعد از این همه ابراز عشق و دو سال زندگی مشترک..این بود جوابش؟
-خدایا...چرا اینطوری شد؟!
وقتی اروم تر شد از روی زمین بلند شد
کشوی میز رو باز کرد و قرص ارامبخشی رو بدون اب قورت داد
نشست روی تخت و دستشو روی سرش گذاشت
-شاید داره باهام شوخی میکنه...اما چشماش دیگه مثل قبل برق نمیزد
و دوباره زد زیر گریه
-شاید بهتره بخوابم...همه این چیزا باید خواب باشه
روی تخت دراز کشید و پتو رو روی خودش کشید
-من حتم دارم که یه کابوسه..باید بیدار بشم...
.....
مثل همیشه پنجره ی روبروی تخت اولین چیزی بود که بعد از خواب میدید
به سمت پنجره رفت و پرده رو کنار زد
شب شده بود و ماه همه جارو روشن می کرد
به سمت در رفت
خواست بازش کنه اما فقط دستگیره اش بالا پایین میشد!
-یعنی....من خواب نبودم؟
شوکه به سمت تخت و روی تخت نشست
-باید چیکار کنم؟
صدای نوتیف موبایل اون رو از فکر بیرون اورد
باز هم صدای نوتیف
و دوباره و دوباره....
ا.ت کنجکاو به سمت صدا رفت
صدا از موبایل یونگی میومد
-حتما دوست دختر جدیدشه
اما ا.ت به محض اینکه گوشی رو باز کرد با سیلی از پیام ها و کامنت ها از توییتر مواجه شد
-اینا که ارمیان!
تا خواست گوشی رو خاموش کنه چشمش به یکی از پیام ها خورد
*از مین یونگی متنفرم! اون خیلی بی احساسه
ا.ت با تعجب بقیه ی پیام هارو دنبال کرد
*مین یونگی بی احساسه!
*اون باید بره پیش روانشناس خیلی بی احساسه!
*یه کلاس اموزش ابراز احساسات برای شوگا باید برگزار کنیم
*واقعا خودشو در چه حد دیده که عضو بوی بند جهانه؟
*موندم بقیه اعضا چجوری یه بی احساسی مثل اون رو تحمل میکنن
*لابد به خاطر ما چاره ای ندارن
*یه ادم بی احساس مثه مین یونگی نباید تو گروه بی تی اس باشه!
*از گروه برو بیورن بی احساس!
*افسرده ی بی احساس!
بی احساس....
بی احساس....
بی احساس....
این فیکو برای اون هیترا و ارمیایی می نویسم که فکر میکنن یونگی بی احساسه..امیدوارم که درکش کنین
-بازم خراب کردم!
ا.ت پاک کنش رو برداشت و به جون ورقه اش افتاد
این پروژه ی خیلی مهمی بود و نباید اشتباه می کشید
بالاخره بعد از کشیدن خط ها با خط کش تونست به شکل مورد نظرش برسه!
با لبخند کاغذ رو برداشت و به پذیرایی رفت
-یونگیا...این کاغذو ببین..این همون ساختمونی بود که شرکتدار پولدار می خواست براش درست کنم! باورم نمیشه که بالاخره قراره یه پول قلنبه گیرم بیاد! نظرت راجبش چیه؟
+نظری ندارم...
-ای بابا یونگی بیخیال از امروز صبح هر چی بهت گفتم تو فقط با نمی دونم یا فرقی برام نداره جوابمو دادی تو چت شده؟ نکنه از من خسته شدی؟
ا.ت با این حرف هینی کشید و دستشو جلوی دهنش گذاشت
سریع نشست روبروی یونگی و دستاشو گرفت
ـبهم بگو...بگو که هنوزم دوسم داری!
+نمی دونم...
اشک تو چشم های دخترک جمع شد
-چرا ازم بدت میاد اخه؟...چیکار کردم من؟
ا.ت گریه کنان به طبقه ی بالا رفت
در اتاق رو قفل کرد تا مبادا یونگی سراغش بیاد
گوشه ی اتاق نشست و گریه کرد
بعد از این همه ابراز عشق و دو سال زندگی مشترک..این بود جوابش؟
-خدایا...چرا اینطوری شد؟!
وقتی اروم تر شد از روی زمین بلند شد
کشوی میز رو باز کرد و قرص ارامبخشی رو بدون اب قورت داد
نشست روی تخت و دستشو روی سرش گذاشت
-شاید داره باهام شوخی میکنه...اما چشماش دیگه مثل قبل برق نمیزد
و دوباره زد زیر گریه
-شاید بهتره بخوابم...همه این چیزا باید خواب باشه
روی تخت دراز کشید و پتو رو روی خودش کشید
-من حتم دارم که یه کابوسه..باید بیدار بشم...
.....
مثل همیشه پنجره ی روبروی تخت اولین چیزی بود که بعد از خواب میدید
به سمت پنجره رفت و پرده رو کنار زد
شب شده بود و ماه همه جارو روشن می کرد
به سمت در رفت
خواست بازش کنه اما فقط دستگیره اش بالا پایین میشد!
-یعنی....من خواب نبودم؟
شوکه به سمت تخت و روی تخت نشست
-باید چیکار کنم؟
صدای نوتیف موبایل اون رو از فکر بیرون اورد
باز هم صدای نوتیف
و دوباره و دوباره....
ا.ت کنجکاو به سمت صدا رفت
صدا از موبایل یونگی میومد
-حتما دوست دختر جدیدشه
اما ا.ت به محض اینکه گوشی رو باز کرد با سیلی از پیام ها و کامنت ها از توییتر مواجه شد
-اینا که ارمیان!
تا خواست گوشی رو خاموش کنه چشمش به یکی از پیام ها خورد
*از مین یونگی متنفرم! اون خیلی بی احساسه
ا.ت با تعجب بقیه ی پیام هارو دنبال کرد
*مین یونگی بی احساسه!
*اون باید بره پیش روانشناس خیلی بی احساسه!
*یه کلاس اموزش ابراز احساسات برای شوگا باید برگزار کنیم
*واقعا خودشو در چه حد دیده که عضو بوی بند جهانه؟
*موندم بقیه اعضا چجوری یه بی احساسی مثل اون رو تحمل میکنن
*لابد به خاطر ما چاره ای ندارن
*یه ادم بی احساس مثه مین یونگی نباید تو گروه بی تی اس باشه!
*از گروه برو بیورن بی احساس!
*افسرده ی بی احساس!
بی احساس....
بی احساس....
بی احساس....
این فیکو برای اون هیترا و ارمیایی می نویسم که فکر میکنن یونگی بی احساسه..امیدوارم که درکش کنین
۵۹.۰k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.