چانگ هی مین جو

𝐏𝐚𝐫𝐭²¹
(چانگ هی× مین جو-)
×اینم از گوشیت عزیزم
- چیی؟ واقعا ؟ حالا چرا این همه مدت ندادی بهم الان دادی؟
×چون هنوز از عشقت مطمئن نبودم . ولی دیشب مطمئن شدم .
- خب پس یعنی میتونم برم بیرون از عمارت؟
× بله که میتونی.
_ (بغلش میکنه) وای مرسی عشقمممم.
× حالا ی امروز رو کمی استراحت کن چون شب ی مهمونی داریم توی عمارت . قراره ی قرارداد مهم رو امضا کنم . میخوام به عنوان همسرم توی این مهمونی بدرخشی.
[ شب مهمونی ]👇

مین جو : توی مهمونی کم کم داشت حوصلم سر میرفت.ی لیوان شراب برداشتمو رفتم کنار پنجره.
بیرونو که داشتم نگاه میکردم کلی ماشین پلیس داشت به سمت عمارت میومد . بعدم بلافاصله بعدش در عمارت باز شد و کسی که حتی فکرشم نمیکردم اونجا وایساده بود . چانگ هی که همه‌ی صورت و بدنش کتک خورده و زخمی بود .
چوی شی وون که چانگ هی رو دید اسلحه اش رو رو به اون درآورد که پلیسا ریختن توی عمارت و همه ی مهمونا به علاوه ی چوی شی وون رو دستگیر کردن . اینقدری شوکه بودم که نتوستم رو پام وایسم و افتادم . بعدم چانگ به سرعت به سمتم اومد و منو بلند کرد .
چانگ هی:
ببخشید. ببخشید که دیر کردم ، ببخشید که زودتر از اینا نفهمیدم. مین جو ، من دوست دارم . ببخشید اگه اینو زودتر بهت نگفتم.
مین جو :
چرا چوی شی وون و مهمونا رو دستگیر کردن ؟ مگه چیکار کرده بودن ؟ بعدم تو چرا اینجایی؟ چرا همه جات زخمیه ، چیکار باهات کردن؟
چانگ هی :
چوی شی وون رو به خاطر قتل هایی که قبلا داشته دستگیر کردن . اون مهمونا هم هرکدوم ی کثافت کاری داشتن . اون مدتی که چوی شی وون منو گروگان گرفته بود ، خدمتکاری که برام شام می‌آورد به خاطر کینه ی قدیمی ای که از چوی شی وون داشت کلی اطلاعات ازش بهم داد . بعدم منو فراری داد که اون اطلاعات رو در اختیار پلیس بزارم . مین جو ، لطفا از من عصبانی نباش . من برای نجات خودمو و خودت مجبور بودم .
باید ی جوری این لکه ی ننگ رو از زندگیمون پاک میکردم . راستی کارای طلاقت از اون عوضی هم جوره فقط مونده امضای تو .
مین جو : مرسی از اینکه دوباره به زندگیم برگشتی. نبودت نابودم کرد...

( چند سال بعد )
ادمین[ راوی رمان ] :
چوی شی وون که دستگیر شد به خاطر کارایی که توی زندان با بقیه ی زندانی ها می‌کرد(دعوا)، چنتا از زندانی ها اونو به قتل رسوندن .(وحشین)
اما چانگ هی و مین جو ، اونا بلاخره باهم ازدواج کردن و صاحب ی دختر و ی پسر شدن🤭چانگ هی هم همونطور که به مین جو قول داده بود براش ی زندگی عالی و با آرامش ساخت اونا کنار هم بهترین روزای زندگیشون رو خاطره سازی میکردن .

خب بلاخره این رمان با وجود کلی وقفه تموم شد. امیدوارم دوسش داشته باشید و همچنین امیدوارم توی زندگیتون همیشه بهترین لحظات رو با آدمایی که دوسشون دارین بگذرونید❤️
#رمان
دیدگاه ها (۲)

جهت‌ تغییر تم/نیاز به لایک نیست×

𝗠у є∂ιт 🍒• ادیت‌از‌چوی‌هیون‌ووک‌☆ ...

𝐏𝐚𝐫𝐭²⁰ ‌‌ ‌ اون لحظه با خودم فکر کردم آخه این چه غلطی...

𝐏𝐚𝐫𝐭¹⁹ ‌ ...

I belong to youP:1ویو نامی:بلاخره از اون مهمونی لعنتی اومدیم...

شوهر دو روزه. پارت۸0

مین سو:مین سو یه پسر ۲۱ سالس که باباش بزرگترین و ثروتمندترین...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط