رمان یادت باشد ۲۵۲
#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_پنجاه_و_دو
یکی از سخت ترین روزها بعد از شهادت حمید، روزی بود که دوستانش ساکش را از سوریه برایم آوردند، درست سی آذر، شب یلدا بود که ساک حمید به دستم رسید. اول که پدرم ممانعت می کرد. آن قدر خواهش کردم که بالاخره ساک را به من دادند. نمی خواستم پیش پدر و مادرم گریه کنم. آن روز فقط بغض کردم. شب که شد. دور از چشم بقیه به حیاط رفتم. ساک را بغل کردم؛ به یاد همه شب های یلدایی که حمید کنارم بود. حالا فقط ساک وسایلش را داشتم. تا صبح گریه کردم. این همان ساکی بود که با کلی بحث خودم برای حمید چیده بودم. با دست لرزانم زیپ سمت راست را باز کردم. نایلون مشکی که برای مواقع لزوم گذاشته بودم همان جا بود. جوراب و دستکش ها دست نخورده مانده بود. برایش باند کشی گذاشته بودم که مچ دست هایش را ببندد.
زیپ وسط را که باز کردم، فهمیدم خودش وسایل را چیده است. مدل تا کردن حمید را می دانستم. به جز لباس هایی که روز آخر با آنها از من خداحافظی کرد، همه داخل ساک بود. در جیب پیراهنش پانزده هزار تومان پول بود که با خودش برده بود، یک اتیکت یا زهرا "سلام الله علیها" که از طرف حرم حضرت زینب "سلام الله علیها" به حمید داده بودند، نمک هواپیما که داخل جیب کاپشنش بود و یک کتاب آموزش زبان عربی؛ همین! این ها آخرین چیزهایی بود که دست حمید من به آنها خورده بود و حالا من چون یعقوبی که یوسفش را گم کرده باشد با سرانگشتانی لرزان و دلی پر از غم آن ها را بو می کردم و به چشم می کشیدم.
سه چهار روز بعد از مراسم چهلم به خانه مشترکمان رفتم. بالاخره مستاجر بودیم و درست نبود وسایلمان آنجا بماند. باید وسایل زندگی را جمع می کردیم و خانه را تحویل می دادیم. به خواهرها و مادر حمید و....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها #شهید_شاخص_۹۹
یکی از سخت ترین روزها بعد از شهادت حمید، روزی بود که دوستانش ساکش را از سوریه برایم آوردند، درست سی آذر، شب یلدا بود که ساک حمید به دستم رسید. اول که پدرم ممانعت می کرد. آن قدر خواهش کردم که بالاخره ساک را به من دادند. نمی خواستم پیش پدر و مادرم گریه کنم. آن روز فقط بغض کردم. شب که شد. دور از چشم بقیه به حیاط رفتم. ساک را بغل کردم؛ به یاد همه شب های یلدایی که حمید کنارم بود. حالا فقط ساک وسایلش را داشتم. تا صبح گریه کردم. این همان ساکی بود که با کلی بحث خودم برای حمید چیده بودم. با دست لرزانم زیپ سمت راست را باز کردم. نایلون مشکی که برای مواقع لزوم گذاشته بودم همان جا بود. جوراب و دستکش ها دست نخورده مانده بود. برایش باند کشی گذاشته بودم که مچ دست هایش را ببندد.
زیپ وسط را که باز کردم، فهمیدم خودش وسایل را چیده است. مدل تا کردن حمید را می دانستم. به جز لباس هایی که روز آخر با آنها از من خداحافظی کرد، همه داخل ساک بود. در جیب پیراهنش پانزده هزار تومان پول بود که با خودش برده بود، یک اتیکت یا زهرا "سلام الله علیها" که از طرف حرم حضرت زینب "سلام الله علیها" به حمید داده بودند، نمک هواپیما که داخل جیب کاپشنش بود و یک کتاب آموزش زبان عربی؛ همین! این ها آخرین چیزهایی بود که دست حمید من به آنها خورده بود و حالا من چون یعقوبی که یوسفش را گم کرده باشد با سرانگشتانی لرزان و دلی پر از غم آن ها را بو می کردم و به چشم می کشیدم.
سه چهار روز بعد از مراسم چهلم به خانه مشترکمان رفتم. بالاخره مستاجر بودیم و درست نبود وسایلمان آنجا بماند. باید وسایل زندگی را جمع می کردیم و خانه را تحویل می دادیم. به خواهرها و مادر حمید و....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها #شهید_شاخص_۹۹
۱۰.۷k
۲۳ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.