ناجی پارت۶۴
#ناجی #پارت۶۴
روز دیگ بازم امیر علی تو اتاق احسانن بیدارم کرد چشمام مثله همیشه پف کرده لباساشو چیدم تو کمد و از اتاقش اوومدم بیرون لباسمو عوض کردم ورو اخرین روز مهر هم خط کشیدم مهر هم تموم شدو وارد بهمن شدیم با امیر علی رفتیم بیمارستان دیگ تمام پرستارا از منو احسان حرف میزدن ک صبح میاد و شعر میخونه براش و شب ب زور میره
رفتم تو اتاق و گفتم
+سلام اقا صبحت بخیر خوبی ؟!
کنارش نشستم و گفتم
+امروز اول بهمنه میشه زودی برگردی اخه میترسم ک زمستونو بدون تو سر کنم قطره اشکی روی صورتم غلتید و رو دستای احسان ریخت
+نمیخوای بلند بشی
اروم بهش گفتم
بدون تو میترسم اخه تنها شدم حس میکنم تو نیستی همه بد نگام میکنن منظورم دکترا و پرستارای بیمارستانه ی جورین میترسم حرف در بیارن بهوش بیا ....ی چیزی ی بیست روزی میشه ک تورو تو خونه میبینم نکنه دیوونه شدم اخه هیچ کسی تورو نمیبینه شبا میای کنارم میشینی و فقط نگام کیکنی حتی حرف نمیزنی دیگ لبخند نمیزنی برگرد من احسان خودمو میخوام همونی ک با دست گچ گرفته اشکمو پاک میکرد
ب خدا از ادما میترستم از همه همه
احسان بلند شو بیرونو ببین امیر علی داداشت بدون تو مریضه و روانی برگرد دیگ برگرد
سرم گزاشتم روی تخت و فقط گریه میکرد ی صدای گرفته ای بریده بریده گفت
^ف ....ری... ن ا
باز هم توهمات مسخره
دوباره صدام کرد سرمو اوردم بالا بادیدن چشمای باز احسان یک لحظه نفسم گرفت
با خنده و گریه گفتم
+احسان تو ب هوش اومدی
دوباره اسممو گفت
سریع رفتم بیرون و پرستار و دکترو صدا کردم همه ریختن تو اتاقش امیر علی پرسید
~چی شده
گریه اجازه حرف زدن نمیداد
~اتفاقی افتاده
ب زور وسط گریه هام گفتم
+ب هوش اومد
امیر علی زد زیر گریه و همونجا سجده کرد گوشمو گرفتم و زنگ زدم ب ارام جون ی بوق دو بوق
×جونم مامان
+مامان احسان
×احسان چی
+بهوش اومد
صدای جیغ ارام جون و گریه هاش گوشمو کر کرده بود یهو قطع کرد رو صندلی نشستم و ی دل سیر گریه کردم دکتر اومد بیرون رفتم جلو گفتم
+چی شد اقای دکتر
لبخندی زد و گفت
-همه جا بهم ثابت شده ک عشق درمون هر دردیه تبریک میگم عشق شما مریضی ک فقط٧درصد امکان داشت برگرده ب زندگی رو برگردوند
حرفی نزدم دکتر رفت منم پشت شیشه ایستاده بودم پرستار پرده رو کشید و چهرا احسان و دیدم پرستار ک اومد بیرون با خواهش ازش خواستم ک برم تو
روز دیگ بازم امیر علی تو اتاق احسانن بیدارم کرد چشمام مثله همیشه پف کرده لباساشو چیدم تو کمد و از اتاقش اوومدم بیرون لباسمو عوض کردم ورو اخرین روز مهر هم خط کشیدم مهر هم تموم شدو وارد بهمن شدیم با امیر علی رفتیم بیمارستان دیگ تمام پرستارا از منو احسان حرف میزدن ک صبح میاد و شعر میخونه براش و شب ب زور میره
رفتم تو اتاق و گفتم
+سلام اقا صبحت بخیر خوبی ؟!
کنارش نشستم و گفتم
+امروز اول بهمنه میشه زودی برگردی اخه میترسم ک زمستونو بدون تو سر کنم قطره اشکی روی صورتم غلتید و رو دستای احسان ریخت
+نمیخوای بلند بشی
اروم بهش گفتم
بدون تو میترسم اخه تنها شدم حس میکنم تو نیستی همه بد نگام میکنن منظورم دکترا و پرستارای بیمارستانه ی جورین میترسم حرف در بیارن بهوش بیا ....ی چیزی ی بیست روزی میشه ک تورو تو خونه میبینم نکنه دیوونه شدم اخه هیچ کسی تورو نمیبینه شبا میای کنارم میشینی و فقط نگام کیکنی حتی حرف نمیزنی دیگ لبخند نمیزنی برگرد من احسان خودمو میخوام همونی ک با دست گچ گرفته اشکمو پاک میکرد
ب خدا از ادما میترستم از همه همه
احسان بلند شو بیرونو ببین امیر علی داداشت بدون تو مریضه و روانی برگرد دیگ برگرد
سرم گزاشتم روی تخت و فقط گریه میکرد ی صدای گرفته ای بریده بریده گفت
^ف ....ری... ن ا
باز هم توهمات مسخره
دوباره صدام کرد سرمو اوردم بالا بادیدن چشمای باز احسان یک لحظه نفسم گرفت
با خنده و گریه گفتم
+احسان تو ب هوش اومدی
دوباره اسممو گفت
سریع رفتم بیرون و پرستار و دکترو صدا کردم همه ریختن تو اتاقش امیر علی پرسید
~چی شده
گریه اجازه حرف زدن نمیداد
~اتفاقی افتاده
ب زور وسط گریه هام گفتم
+ب هوش اومد
امیر علی زد زیر گریه و همونجا سجده کرد گوشمو گرفتم و زنگ زدم ب ارام جون ی بوق دو بوق
×جونم مامان
+مامان احسان
×احسان چی
+بهوش اومد
صدای جیغ ارام جون و گریه هاش گوشمو کر کرده بود یهو قطع کرد رو صندلی نشستم و ی دل سیر گریه کردم دکتر اومد بیرون رفتم جلو گفتم
+چی شد اقای دکتر
لبخندی زد و گفت
-همه جا بهم ثابت شده ک عشق درمون هر دردیه تبریک میگم عشق شما مریضی ک فقط٧درصد امکان داشت برگرده ب زندگی رو برگردوند
حرفی نزدم دکتر رفت منم پشت شیشه ایستاده بودم پرستار پرده رو کشید و چهرا احسان و دیدم پرستار ک اومد بیرون با خواهش ازش خواستم ک برم تو
۲۸.۰k
۱۳ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.