رمان ماهک پارت 27
#رمان_ماهک #پارت_27
من: ارههههههههههههههههههه من بچه ام من خیلی بچه ام من فقط 18 سالمه دختری که بجای تفریح و ولو شدن توی کلاسای مختلف و بچچچگی کردن، بجای اینکهه با دوستاش بره سینما و هرروز دنبال مدل مانتو جدید باشه کلکسیونی از لاکای مختلف واسه خودش جمع کنه باید مثل یه خانوم خونه دار بشینه تو خونه و به شوهرش برسههههههههه
اونم چه شوهری شوهری که هرگز شوهر ندیدش شوهری که هیچ حسسسسی بهش نداره
و اما تو تویی که تجربه بزرگ کردن بچه رو نداشتی غلط کردی که به خودت اجازه دادی یه بچه رو مجبور به ازدواج با خودت کنی من که داشتم زندگیمو میکردم بقول تو بچگی میکردم اگر تو توی زندگیت با من موندی دلیلش سن کم من نیس دلیلش این اجبار لعنتیه که خودت باعثشی
اشکام پشت هم میریخت و هق هقم بلند شده بود، روشو برگردوند و همزمان چیزی گفت که متوجه نشدم و وقتی پرسیدم چیزی گفتی خیلی قاطع گفت نه
دیگه چیزی نگفتم و فقط اروم اشک میریختم همونطور ک با دوتا دستش شقیقه هاشو فشار میداد با صدای ارومی گفت دلیل گریه عصرت چیبود؟
با بغض گفتم دلم واسه عمو و زن عمو تنگ شده میخام ببینمشون سری تکون داد و گفت
+لباساتو بپوش میزارمت اونجا فردا شبم دقیقا ساعت 9 میام دنبالت یک دقیقه هم دلم نمیخاد دیرکنی دقیقا ساعت 9 جلوی دری
از اتاق بیرون رفت با شتاب پتو رو کنار زدم و در عرض 5 دقیقه اماده شدم و توی سالن ایستادم چند دقیقه ای بعد اونم اومد پایین و راه افتادیم
در خونه پیادم کرد زنگ درو زدم دستام از هیجان یخ کرده بود زن عمو به محضی که از توی ایفون دیدم با یه جیغ گوشیو گزاشت و چند لحظه بعد درو باز کرد و خیلی محکم در آغوشم گرفت.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
من: ارههههههههههههههههههه من بچه ام من خیلی بچه ام من فقط 18 سالمه دختری که بجای تفریح و ولو شدن توی کلاسای مختلف و بچچچگی کردن، بجای اینکهه با دوستاش بره سینما و هرروز دنبال مدل مانتو جدید باشه کلکسیونی از لاکای مختلف واسه خودش جمع کنه باید مثل یه خانوم خونه دار بشینه تو خونه و به شوهرش برسههههههههه
اونم چه شوهری شوهری که هرگز شوهر ندیدش شوهری که هیچ حسسسسی بهش نداره
و اما تو تویی که تجربه بزرگ کردن بچه رو نداشتی غلط کردی که به خودت اجازه دادی یه بچه رو مجبور به ازدواج با خودت کنی من که داشتم زندگیمو میکردم بقول تو بچگی میکردم اگر تو توی زندگیت با من موندی دلیلش سن کم من نیس دلیلش این اجبار لعنتیه که خودت باعثشی
اشکام پشت هم میریخت و هق هقم بلند شده بود، روشو برگردوند و همزمان چیزی گفت که متوجه نشدم و وقتی پرسیدم چیزی گفتی خیلی قاطع گفت نه
دیگه چیزی نگفتم و فقط اروم اشک میریختم همونطور ک با دوتا دستش شقیقه هاشو فشار میداد با صدای ارومی گفت دلیل گریه عصرت چیبود؟
با بغض گفتم دلم واسه عمو و زن عمو تنگ شده میخام ببینمشون سری تکون داد و گفت
+لباساتو بپوش میزارمت اونجا فردا شبم دقیقا ساعت 9 میام دنبالت یک دقیقه هم دلم نمیخاد دیرکنی دقیقا ساعت 9 جلوی دری
از اتاق بیرون رفت با شتاب پتو رو کنار زدم و در عرض 5 دقیقه اماده شدم و توی سالن ایستادم چند دقیقه ای بعد اونم اومد پایین و راه افتادیم
در خونه پیادم کرد زنگ درو زدم دستام از هیجان یخ کرده بود زن عمو به محضی که از توی ایفون دیدم با یه جیغ گوشیو گزاشت و چند لحظه بعد درو باز کرد و خیلی محکم در آغوشم گرفت.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۳.۱k
۱۳ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.