رمان ماهک پارت 28
#رمان_ماهک #پارت_28
همزمان میخندید و اشکاش میریخت پایین، مدام صورتمو میبوسید و قربون صدقم میرفت منم که فقط اشکام میریخت پایین و هیچی نمیگفتم
چند لحظه ای گذشت و دعوتم کرد داخل و عمو با دیدنم خیلی مردونه گرفتم توی اغوشش و استقبال گرمی ازم کردن
حس امنیت رو با بند بند وجودم حس میکردم جالب بود که هیچکدومشون درباره ارش نمیپرسیدن با زن عمو رفتیم توی اشپز خونه و کیک خوشمزه ای پختیم و از همه دری حرف میزدیم
بازم برگشته بودم به همون ماهک قبلی همون ماهک شاد و سرزنده بعد از خوردن کیک و چایی عمو ازمون عذر خاهی کرد و گفت امشب سرش بخاطر کارش حسابی شلوغه وباید به اتاق کارش بره
زن عمو هم بهش گفت که امشبو میخاد پیش من بخوابه و بارفتن عمو به اتاقش، منو زن عمو هم به اتاق خواب من رفتیم و بعد از خاموش کردن چراغ کنار زن عمو خوابیدم
زن عمویی که برام حکم مادر دومم رو داشت زن عمویی که هیچ وقت جز خوبی چیزی ازش ندیدم
زن عمو: باهم حرف بزنیم؟
+اوهوم
موهامو مرتب کرد و گفت رابطت با ارش چطوریه تو خونه؟
سرمو تکون دادم و گفتم
+بدنیس
اما دروغ میگفتم چون بد بود خیلیم بد بود ارشی که منو اونجوری کتک زد چطور میتونستم بگم رابطم باهاش خوبه اما اینو گفتم فقط بخاطر ارامش زن عمو،
سری تکون داد و گفت
_برام بیشتر بگو میخام بدونم تو اون خونه چخبره
لبمو خیس کردم و گفتم اجازه ندارم تنهایی برم بیرون دیدن دوستام اشناها و حتی شماروهم که قدغن کرده و امروز بعد از کلی گریه و داد و بیداد اجازه داد بیام اینجا البته گفت فردا شب ساعت 9 دم در باشم!
مثلا میخاد همه ی راه های فرار منو ببنده نمیدونم چی با خودش فک کرده پسره دیوونه
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
همزمان میخندید و اشکاش میریخت پایین، مدام صورتمو میبوسید و قربون صدقم میرفت منم که فقط اشکام میریخت پایین و هیچی نمیگفتم
چند لحظه ای گذشت و دعوتم کرد داخل و عمو با دیدنم خیلی مردونه گرفتم توی اغوشش و استقبال گرمی ازم کردن
حس امنیت رو با بند بند وجودم حس میکردم جالب بود که هیچکدومشون درباره ارش نمیپرسیدن با زن عمو رفتیم توی اشپز خونه و کیک خوشمزه ای پختیم و از همه دری حرف میزدیم
بازم برگشته بودم به همون ماهک قبلی همون ماهک شاد و سرزنده بعد از خوردن کیک و چایی عمو ازمون عذر خاهی کرد و گفت امشب سرش بخاطر کارش حسابی شلوغه وباید به اتاق کارش بره
زن عمو هم بهش گفت که امشبو میخاد پیش من بخوابه و بارفتن عمو به اتاقش، منو زن عمو هم به اتاق خواب من رفتیم و بعد از خاموش کردن چراغ کنار زن عمو خوابیدم
زن عمویی که برام حکم مادر دومم رو داشت زن عمویی که هیچ وقت جز خوبی چیزی ازش ندیدم
زن عمو: باهم حرف بزنیم؟
+اوهوم
موهامو مرتب کرد و گفت رابطت با ارش چطوریه تو خونه؟
سرمو تکون دادم و گفتم
+بدنیس
اما دروغ میگفتم چون بد بود خیلیم بد بود ارشی که منو اونجوری کتک زد چطور میتونستم بگم رابطم باهاش خوبه اما اینو گفتم فقط بخاطر ارامش زن عمو،
سری تکون داد و گفت
_برام بیشتر بگو میخام بدونم تو اون خونه چخبره
لبمو خیس کردم و گفتم اجازه ندارم تنهایی برم بیرون دیدن دوستام اشناها و حتی شماروهم که قدغن کرده و امروز بعد از کلی گریه و داد و بیداد اجازه داد بیام اینجا البته گفت فردا شب ساعت 9 دم در باشم!
مثلا میخاد همه ی راه های فرار منو ببنده نمیدونم چی با خودش فک کرده پسره دیوونه
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۴.۳k
۱۳ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.