رمان ماهک پارت 29
#رمان_ماهک #پارت_29
زن عمو مصرانه تر از قبل گفت
_بیشتر بگو
نمیدونم دنبال چی میگشت منم ادامه دادم
+بعد از یه زد و خورد بد که باهم داشتیم من یه تصمیم جدید برا خودم گرفتم و اجراش کردم
زن عمو حرفمو قطع کرد و ناباورانه پرسید
+زد و خورد؟چه زد و خوردی؟ ارش روت دست بلند کرد؟
چشماش خیلی نگران بود طولانی و عمیق به چشاش نگاه کردم و بعد از مدت زمان طولانی فقط گفتم نه
جفتمون میدونستیم دارم دروغ میگم زن عمو چشماشو بست و نفس عمیقی کشید و گف
+پسره ی احمق چطور جرعت میکنه دست روت بلند کنه
خیلی بچگانه گفتم
_ازم معذرت خواهی کرد کادو هم برام خرید
چشماشو باز کرد و با لبخند عمیقی صورتمو بوسید و گفت فدای اون دل مهربونت بشم من اخه چرا تو انقدر ازم دوری تو الان باید هرروز کنارم باشی برام شیرین زبونی کنی
قطره اشکی از چشاش ریخت که اعتراض گونه گفتم
_عه اصن دیگه نمیگم
چشاشو پاک کرد و گفت
+نه بگو بگو دیگه گریه نمیکنم
طبق عادت همیشم مجددا لبمو خیس کردم و ادامه دادم تصمیم گرفتم درس بخونم و کنکور بدم
_واقعا؟
+اوهوم میخام درس بخونم شاید بلکم ازین راه بتونم استقلالی داشته باشم
زن عمو چند ثانیه ای فکر کرد و گفت
+چرا میگی رابطتون بد نیس اون زندگی جهنمه نمیدونم چطور تحمل میکنی
_بالاخره یجوری میشه این زندگی هم به یه سمتی میره
اینبار با مکثی صدام کرد
+ماهک
_جانم
خیلی اروم و با ارامش پرسید
+شما باهم رابطه دارید؟ منظورمو میفهمی؟
سرمو به معنی اره تکون دادم و به جای دیگه ای خیره شدم روم نمیشد به چشماش نگاه کنم
_نه ما باهم رابطه ای نداریم از همون شب اول هم اتاقامون از هم جدا بود خودش اتاقمو نشونم داد
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
زن عمو مصرانه تر از قبل گفت
_بیشتر بگو
نمیدونم دنبال چی میگشت منم ادامه دادم
+بعد از یه زد و خورد بد که باهم داشتیم من یه تصمیم جدید برا خودم گرفتم و اجراش کردم
زن عمو حرفمو قطع کرد و ناباورانه پرسید
+زد و خورد؟چه زد و خوردی؟ ارش روت دست بلند کرد؟
چشماش خیلی نگران بود طولانی و عمیق به چشاش نگاه کردم و بعد از مدت زمان طولانی فقط گفتم نه
جفتمون میدونستیم دارم دروغ میگم زن عمو چشماشو بست و نفس عمیقی کشید و گف
+پسره ی احمق چطور جرعت میکنه دست روت بلند کنه
خیلی بچگانه گفتم
_ازم معذرت خواهی کرد کادو هم برام خرید
چشماشو باز کرد و با لبخند عمیقی صورتمو بوسید و گفت فدای اون دل مهربونت بشم من اخه چرا تو انقدر ازم دوری تو الان باید هرروز کنارم باشی برام شیرین زبونی کنی
قطره اشکی از چشاش ریخت که اعتراض گونه گفتم
_عه اصن دیگه نمیگم
چشاشو پاک کرد و گفت
+نه بگو بگو دیگه گریه نمیکنم
طبق عادت همیشم مجددا لبمو خیس کردم و ادامه دادم تصمیم گرفتم درس بخونم و کنکور بدم
_واقعا؟
+اوهوم میخام درس بخونم شاید بلکم ازین راه بتونم استقلالی داشته باشم
زن عمو چند ثانیه ای فکر کرد و گفت
+چرا میگی رابطتون بد نیس اون زندگی جهنمه نمیدونم چطور تحمل میکنی
_بالاخره یجوری میشه این زندگی هم به یه سمتی میره
اینبار با مکثی صدام کرد
+ماهک
_جانم
خیلی اروم و با ارامش پرسید
+شما باهم رابطه دارید؟ منظورمو میفهمی؟
سرمو به معنی اره تکون دادم و به جای دیگه ای خیره شدم روم نمیشد به چشماش نگاه کنم
_نه ما باهم رابطه ای نداریم از همون شب اول هم اتاقامون از هم جدا بود خودش اتاقمو نشونم داد
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۶.۵k
۱۴ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.