فیکشن دلباخته پارت ۱
Name: دلباخته
*Genre:romans_dram_angst*
*Couple:chanbaek*
*Writer:Kim miha*
قسمت اول: باران..
*گاهی زندگی اون جوری که ما فکر میکنیم نیست.
زندگی همیشه آفتابی نیست بعضی مواقع اونقدر ابری میشه که دیگه چیزی وجود ندارد برای دیدن.......*
زیر هوای بارانی قدم میزد و از برخورد آب با پوستش لذت میبرد.
چیزی جز یه سویشرت نازک تنش نبود.
ولی براش مهم نبود چون تا وقتی که بارون میبارید هیچ چیزی مهم نبود.
به خاطر بارون شدید فعلا کسی تو خیابونا نبود و شهر خالی از هر اتوموبیل و آدمی بود.
و الان شهر پر از آرامش و سکوت بود و فقط صدای قطره های کوچیک بارون که به زمین برخورد میکرد میومد.
اگه ازش میپرسیدند. چه صدایی آرامبخش تره قطعا میگفت صدای بارون!
علاقه ی شدیدش رو به بارون درک نمیکرد!
ولی بارون براش حکم یه دوست صمیمی داشت که وقتی زندگیش خالی از هر آفتابی میشد اون میومد تا همراه باهاش گریه کنه و تنهاش نزاره!
این تصورات اون از بارون بود که از بچگی به سراغش اومده بود.
و شاید هرکی این تصور ازش میشنید قطعا به اون میگفت دیوونه.!
ولی از نظر اون نباید تصورات دیگران رو بهم بریزیم چون این تصورات هستن که آدم رو میسازن!
تصورات آدم رو میسازن چون باعث میشه از دنیای واقعی دور بشن و کمی توی رویاشون غرق بشن.....
اینم داستان اون بود اونقدر توی تصوراتش غرق شد که هیچ نفهمید دیگه زندگی نیست!
بین این همه فکر ترقه توی سرش زد!
کف خیابون دراز کشید و اهمیت نداد که لباساش کامل خیس شدن.
موهای فندقیش که حالا کمی بلند شده بودند روی زمین سر خوردند و قطرات بارون با شدت بهشون برخورد کرد.
چشماش رو بست و گذاشت صورتش با قطرات بارون که حالا با شدت تر از قبل میبارید خیس تر بشن.....
*گاهی دوست دارم جزوی از قطره های باران باشم چون میتوانم بدون بهایی و محدودیتی گریه کنم*
هلو گایز:)
ببخشید دو روز نبودم خودتون که میدونید ویس ریده به معنای واقعی-_-💔
و خب حالا با یه فیک چانبک اومدم^-^
امیدوارم دوسش داشته باشید.
و مرسی از حمایت هاتون؛)🖤🖤🖤🖤🖤🖤
*Genre:romans_dram_angst*
*Couple:chanbaek*
*Writer:Kim miha*
قسمت اول: باران..
*گاهی زندگی اون جوری که ما فکر میکنیم نیست.
زندگی همیشه آفتابی نیست بعضی مواقع اونقدر ابری میشه که دیگه چیزی وجود ندارد برای دیدن.......*
زیر هوای بارانی قدم میزد و از برخورد آب با پوستش لذت میبرد.
چیزی جز یه سویشرت نازک تنش نبود.
ولی براش مهم نبود چون تا وقتی که بارون میبارید هیچ چیزی مهم نبود.
به خاطر بارون شدید فعلا کسی تو خیابونا نبود و شهر خالی از هر اتوموبیل و آدمی بود.
و الان شهر پر از آرامش و سکوت بود و فقط صدای قطره های کوچیک بارون که به زمین برخورد میکرد میومد.
اگه ازش میپرسیدند. چه صدایی آرامبخش تره قطعا میگفت صدای بارون!
علاقه ی شدیدش رو به بارون درک نمیکرد!
ولی بارون براش حکم یه دوست صمیمی داشت که وقتی زندگیش خالی از هر آفتابی میشد اون میومد تا همراه باهاش گریه کنه و تنهاش نزاره!
این تصورات اون از بارون بود که از بچگی به سراغش اومده بود.
و شاید هرکی این تصور ازش میشنید قطعا به اون میگفت دیوونه.!
ولی از نظر اون نباید تصورات دیگران رو بهم بریزیم چون این تصورات هستن که آدم رو میسازن!
تصورات آدم رو میسازن چون باعث میشه از دنیای واقعی دور بشن و کمی توی رویاشون غرق بشن.....
اینم داستان اون بود اونقدر توی تصوراتش غرق شد که هیچ نفهمید دیگه زندگی نیست!
بین این همه فکر ترقه توی سرش زد!
کف خیابون دراز کشید و اهمیت نداد که لباساش کامل خیس شدن.
موهای فندقیش که حالا کمی بلند شده بودند روی زمین سر خوردند و قطرات بارون با شدت بهشون برخورد کرد.
چشماش رو بست و گذاشت صورتش با قطرات بارون که حالا با شدت تر از قبل میبارید خیس تر بشن.....
*گاهی دوست دارم جزوی از قطره های باران باشم چون میتوانم بدون بهایی و محدودیتی گریه کنم*
هلو گایز:)
ببخشید دو روز نبودم خودتون که میدونید ویس ریده به معنای واقعی-_-💔
و خب حالا با یه فیک چانبک اومدم^-^
امیدوارم دوسش داشته باشید.
و مرسی از حمایت هاتون؛)🖤🖤🖤🖤🖤🖤
۷۹.۱k
۲۷ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.