گمشده در قلبم
گمشده در قلبم
پارت۳۴
متعجب اومد بیرون و درو بست هنوز نفسم بالا نیومده بود.بریده بریده گفتم:هایاسه.....زخمی....سرویس دخترانه....اورژانس....بیاین!و دوییدم.فهمید چی میگم با اضطرار دنبالم دویید.
_میکو....اومدم.
معلم رفت جلو و با دیدن وضعیت گفت:چیشده؟
به گلوی کیوکا اشاره کردم.باند رو باز کرد و با دیدن زخمش گفت:این بخیه میخوااد!سریع با اورژانس تماس گرفت.بعد از چند دقیقه اورژانس اومد.کیوکا رو بردن تو ماشین منم بعنوان همراه سوار شدم:خانم هالفورد لطفا به خانوادمون اطلاع بدین!
سر تکون داد.و حرکت کردیم.پرستار براش سِرُم زد تا انرژی از دست رفتش رو بازیابی کنه.نگاهم به استینم افتاد.خونی بود.
رسیدیم بیمارستان و براش بخیه زدن بعدش بردنش یه اتاقی و سرم زدن.نشستم کنارش و دستشو گرفتم و با شیرین زبونی گفتم:کیوکا؟هاشیرای یخ؟بیدار شو!کیوکا؟
چشماشو باز کرد:با اونهمه.....درد فکر کردم..... دیگه میمیرم!
بعد دوباره چشماش رو بست
از حرفش ناراحت شدم ولی با خنده گفتم:خفه شو تو غلط میکنی بمیری!
از حرفم لبخند به لبش اومد:خیلی....دوسم....داریا!
_معلومه که دوست دارم!
یه چشمش رو باز کرد:پیش...رفت....کردی!
_چی؟!
با شیطنت گفت:فکر...کردم....باز....سرخ...میشی!
یاد نیم ساعت قبل افتادم که مجبور شدیم همو ببوسیم ولی کیوکا کلک زد.
_جای خجالت کشیدن اونجا بود نه الان.
شرمنده شد:ببخـ........شید....مجـ.....بور...بو....دم
_اشکال نداره.خودت حیا کردی و اون پسره رو دور زدی!جای عذرخواهی نمیمونه!
حالش بهتر شده بود:بازم ازت معذرت می خوام
_خودت رو نگران اون نکن.الان سلامتی تو مهمتره.
از دید کیوکا
از حرفش لبخند زدم:ممنون که انقد خوبی.
فردا در مدرسه
مایکل و جاناتان و رفیق مایکل هرسه اخراج شدن(دوتاشون باهم ماجرا رو تلفنی برای مامان میکو تعریف میکنن)
و همه چیز به حالت عادی برگشت
پارت۳۴
متعجب اومد بیرون و درو بست هنوز نفسم بالا نیومده بود.بریده بریده گفتم:هایاسه.....زخمی....سرویس دخترانه....اورژانس....بیاین!و دوییدم.فهمید چی میگم با اضطرار دنبالم دویید.
_میکو....اومدم.
معلم رفت جلو و با دیدن وضعیت گفت:چیشده؟
به گلوی کیوکا اشاره کردم.باند رو باز کرد و با دیدن زخمش گفت:این بخیه میخوااد!سریع با اورژانس تماس گرفت.بعد از چند دقیقه اورژانس اومد.کیوکا رو بردن تو ماشین منم بعنوان همراه سوار شدم:خانم هالفورد لطفا به خانوادمون اطلاع بدین!
سر تکون داد.و حرکت کردیم.پرستار براش سِرُم زد تا انرژی از دست رفتش رو بازیابی کنه.نگاهم به استینم افتاد.خونی بود.
رسیدیم بیمارستان و براش بخیه زدن بعدش بردنش یه اتاقی و سرم زدن.نشستم کنارش و دستشو گرفتم و با شیرین زبونی گفتم:کیوکا؟هاشیرای یخ؟بیدار شو!کیوکا؟
چشماشو باز کرد:با اونهمه.....درد فکر کردم..... دیگه میمیرم!
بعد دوباره چشماش رو بست
از حرفش ناراحت شدم ولی با خنده گفتم:خفه شو تو غلط میکنی بمیری!
از حرفم لبخند به لبش اومد:خیلی....دوسم....داریا!
_معلومه که دوست دارم!
یه چشمش رو باز کرد:پیش...رفت....کردی!
_چی؟!
با شیطنت گفت:فکر...کردم....باز....سرخ...میشی!
یاد نیم ساعت قبل افتادم که مجبور شدیم همو ببوسیم ولی کیوکا کلک زد.
_جای خجالت کشیدن اونجا بود نه الان.
شرمنده شد:ببخـ........شید....مجـ.....بور...بو....دم
_اشکال نداره.خودت حیا کردی و اون پسره رو دور زدی!جای عذرخواهی نمیمونه!
حالش بهتر شده بود:بازم ازت معذرت می خوام
_خودت رو نگران اون نکن.الان سلامتی تو مهمتره.
از دید کیوکا
از حرفش لبخند زدم:ممنون که انقد خوبی.
فردا در مدرسه
مایکل و جاناتان و رفیق مایکل هرسه اخراج شدن(دوتاشون باهم ماجرا رو تلفنی برای مامان میکو تعریف میکنن)
و همه چیز به حالت عادی برگشت
۷۷۶
۱۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.