۰"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 1"
۰"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 1"
part: ۴۲
"ویو جونگکوک"
لباسم و عوض کردم و با برداشتن گوشیو سوییچ ماشین رفتم طبقه پایین
خبری از نادیا نبود که همون لحظه در اتاقش باز شدو در حال درگیر بودن با کمربند لباسش سری امد بیرون
سرشو بالا گرفت و با انرژی گفت
_ : بریم؟
کوک: این وقت شب دست فرش نیستا...
نادیا : عه ...بس کن دیگهه
کوک : باشه باشه بریم
از خونه خارج شدیم و بعد از سوار شدن تو ماشین نادیا گفت:
_ وای چقدر سرد ، ماشینت مگه بخاری نداره؟
کوک: داره...
نادیا: روشنش کن یخ کردمممم
کوک: گرمه، نمیخواد
نادیا:تو گرمته من خیلی سردمه
کوک: ماشین منه پس روشن نمیکنم
نادیا: لطفاا سرده اخه ..
بخاری و روشن کردم ولی خیلی کم از شیشه طرف خودم و پایین کشیدم
نادیا: الان میخوای از کجا پیدا کنی؟
کوک: ساعت هنوز ۱۰ نشده فک کنم یه دونه دست فروش پیدا کنم
نادیا: باش..
به دنبال چییزی که میخواست بودم و اونم ساکت بیرونو نگاه میکرد
( لباساشونو گزاشتم البته جونگکوک کوله پشتیو و ماسک نداره)
یه دفعه با جیغی که زد سکوت و از بین برد
با دست به بازوم میکوبیدو و به بیرون اشاره و نگا میکرد و میگفت:
_ اونهاش اونجاسستتت...
کوک: باشه باشه
کنار همون ماشین( از اینا که شبی کامیونه و داخلش غذا ایناست )
نگه داشتم
کوک: وایسا برم بگیرم
نادیا: باش
یه دختر بچه به چه کارایی مجبور نمیکنه ادمو
بعد از گفتن سفارشمون و حصاب کردنش برگشتم داخل ماشین
کوک: شانس اوردی داشت میبست
نادیا: اخیش
کوک: این همه چییز چرا غذا؟
نادیا: چون اینارو بابان قبل از مرگش برام میگرفت،کوچولو بودم ولی یادمه وقتی اولین بار خوردم..شد غذایه مورد علاقم...قرار شد دوباره از اونا برام بگیره که دیگه...نشد
چون یکم گرفته شد تصمیم گرفتم یکاری کنم یادش بره
یکی از دستام و رو فرمون گذاشتم و
کوک: پس میتونم با اینا خرت کنم هرکاری کنی؟
سرشو اورد بالا و با حرص و هول دادن الکیم به عقب گفت:
_این چیه میپرسی؟
با صدایع ضربه از شیشه کنارم برگشتم و شیشه رو پایین دادم
بعد از گرفتن ساندویجا و دادنشون به نادیا
نادیا تشکری کردو اون مرده رفت
کوک: بریم؟
نادیا: بزار بخورمم
کوک: تو راه میخوری دیگه...
نادیا: باش
من وایسادم برسیم ولی اون داشت میخورد
یه لحظه وقتی نگاش کردم
داشت قورت میداد
کوک: بچه گنجایشت نمیکشه نکن
با دهن پر جواب داد:
_ نخیرر...خوبه
واقعا با مودل خوردنش منم دلم خواست
کوک: یزید اونطوری میخوری من دستم بنده چجوری بخورم؟
نادیا : بهت گفتم وایسا بخورم ...اها وایسا
همه حرفاشو با دهن پر میزد
برایه منو برداشت و جلو دهنم گرفت
کوک: چیکار میکنی ؟
نادیا: بخور دیگه مگه نمیگی میخوای؟
یجوری بود ولی خب گازی زدم
نادیا: نظرت جیه؟
طعمش خوب بود،نمیشه بگم بدم میاد
کوک:خوبه...
هم درحال خوردن بود هم دادن به من
part: ۴۲
"ویو جونگکوک"
لباسم و عوض کردم و با برداشتن گوشیو سوییچ ماشین رفتم طبقه پایین
خبری از نادیا نبود که همون لحظه در اتاقش باز شدو در حال درگیر بودن با کمربند لباسش سری امد بیرون
سرشو بالا گرفت و با انرژی گفت
_ : بریم؟
کوک: این وقت شب دست فرش نیستا...
نادیا : عه ...بس کن دیگهه
کوک : باشه باشه بریم
از خونه خارج شدیم و بعد از سوار شدن تو ماشین نادیا گفت:
_ وای چقدر سرد ، ماشینت مگه بخاری نداره؟
کوک: داره...
نادیا: روشنش کن یخ کردمممم
کوک: گرمه، نمیخواد
نادیا:تو گرمته من خیلی سردمه
کوک: ماشین منه پس روشن نمیکنم
نادیا: لطفاا سرده اخه ..
بخاری و روشن کردم ولی خیلی کم از شیشه طرف خودم و پایین کشیدم
نادیا: الان میخوای از کجا پیدا کنی؟
کوک: ساعت هنوز ۱۰ نشده فک کنم یه دونه دست فروش پیدا کنم
نادیا: باش..
به دنبال چییزی که میخواست بودم و اونم ساکت بیرونو نگاه میکرد
( لباساشونو گزاشتم البته جونگکوک کوله پشتیو و ماسک نداره)
یه دفعه با جیغی که زد سکوت و از بین برد
با دست به بازوم میکوبیدو و به بیرون اشاره و نگا میکرد و میگفت:
_ اونهاش اونجاسستتت...
کوک: باشه باشه
کنار همون ماشین( از اینا که شبی کامیونه و داخلش غذا ایناست )
نگه داشتم
کوک: وایسا برم بگیرم
نادیا: باش
یه دختر بچه به چه کارایی مجبور نمیکنه ادمو
بعد از گفتن سفارشمون و حصاب کردنش برگشتم داخل ماشین
کوک: شانس اوردی داشت میبست
نادیا: اخیش
کوک: این همه چییز چرا غذا؟
نادیا: چون اینارو بابان قبل از مرگش برام میگرفت،کوچولو بودم ولی یادمه وقتی اولین بار خوردم..شد غذایه مورد علاقم...قرار شد دوباره از اونا برام بگیره که دیگه...نشد
چون یکم گرفته شد تصمیم گرفتم یکاری کنم یادش بره
یکی از دستام و رو فرمون گذاشتم و
کوک: پس میتونم با اینا خرت کنم هرکاری کنی؟
سرشو اورد بالا و با حرص و هول دادن الکیم به عقب گفت:
_این چیه میپرسی؟
با صدایع ضربه از شیشه کنارم برگشتم و شیشه رو پایین دادم
بعد از گرفتن ساندویجا و دادنشون به نادیا
نادیا تشکری کردو اون مرده رفت
کوک: بریم؟
نادیا: بزار بخورمم
کوک: تو راه میخوری دیگه...
نادیا: باش
من وایسادم برسیم ولی اون داشت میخورد
یه لحظه وقتی نگاش کردم
داشت قورت میداد
کوک: بچه گنجایشت نمیکشه نکن
با دهن پر جواب داد:
_ نخیرر...خوبه
واقعا با مودل خوردنش منم دلم خواست
کوک: یزید اونطوری میخوری من دستم بنده چجوری بخورم؟
نادیا : بهت گفتم وایسا بخورم ...اها وایسا
همه حرفاشو با دهن پر میزد
برایه منو برداشت و جلو دهنم گرفت
کوک: چیکار میکنی ؟
نادیا: بخور دیگه مگه نمیگی میخوای؟
یجوری بود ولی خب گازی زدم
نادیا: نظرت جیه؟
طعمش خوب بود،نمیشه بگم بدم میاد
کوک:خوبه...
هم درحال خوردن بود هم دادن به من
۱۵.۱k
۲۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.