۰"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 1"
۰"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 1"
part: ۴۳
"ویو جونگکوک"
کفشاشو در اورده بودو چهار زانو به طرفم نشسته بود
انگار با وجود ساندیج از ماتریسک خارج شده
وقتی تموم شد اشغالارو داخل پلاستیک انداخت که بندازه دور
نادیا: اخیش...کجا میریم؟
کوک: خونه
نادیا: نه
کوک: چرا؟
نادیا: خسته شدم
کوک: همینکه هست
نادیا: عه..نبر دیگه یکم بیرون باشیم
کوک: که چیکار کنیم ؟
نادیا: هوا خوری
کوک: اینم انجام بدم امریاتت تموم میشه؟
نادیا: اره
کنار یه فضایه سبز نگه داشتم
کوک: پیاده شو..
حرفم تموم نشده کفشاشو پا کرد رفت بیرون
رو چمن زیر درخت بزرگی نشست
به سمتش رفتم کنارش نشستم
به دستاش تکیه داد و پاهاشو عین بچه هارو چمن تکون میداد
نادیا: وای چقدر خوبه
این همه انرژی از کجا میاره؟
یه دفعه دستاش و برداشت و خودش کامل رو چمن انداخت
یکم عقب تر خودمو کشیدم سرشو رو پام گذاشتم
یکم معذب و با تعجب نگا کرد
کوک: مگه تازه حموم نبودی؟ موهات کثیف میشه
چقدرم که برام مهمه
چییزی نگفت و چشماش و بست
و باز وراجیو شروع کرد
نادیا:با پشت بوم خونمونم اینطوری بود ...بابام بخواطر مامانم بالایه خونه رو عین چادر درست میکرد که بعضی شبا اونجا بخوابن، انقدر خوشگل بود ...مامانم همیشه از فضایه بسته و خونه موندن بیزار بود
"عین خودت" زیر لب گفتم که خندید و گفت:
_ اره ...
چشماش بسته بود و کلا انگار تو گذشتش بود
و دروغ چرا نمیتونستم از دیدنش دست بر دارم
من تا همین الانشم خیلی عوض شدم
همین که چند ساعت پیش سر لباسش قاطی کردم، باهاش شرت بستم و شرتشو قبول کردم ، همینکه الان اینجام...رفتارم با دختر کلا متفاوته
انقدر تو فکر این چییزا بودم که یه دفعه سکوت طولانیش توجم و جلب کرد
به نظرتون چی جز خواب دهن اینو میبنده؟
انگار زیاد تو حس رفته بود که خوابش برده
جوری که بیدار نشه براید استایل بلندش کردم و داخل ماشین گزاشتم وکمربندو بستم ، درو بستم تا برم سنت راننده...که گوشیم زنگ خورد...بیرون از ماشین جواب دادم
کوک: هوم؟
.....
کوک: صبح زود در بارش صحبت کردیم
....
کوک: مگه من مسخره توام؟....
....
کوک: نمیام
قط کردمو برگشتم تو ماشیین
part: ۴۳
"ویو جونگکوک"
کفشاشو در اورده بودو چهار زانو به طرفم نشسته بود
انگار با وجود ساندیج از ماتریسک خارج شده
وقتی تموم شد اشغالارو داخل پلاستیک انداخت که بندازه دور
نادیا: اخیش...کجا میریم؟
کوک: خونه
نادیا: نه
کوک: چرا؟
نادیا: خسته شدم
کوک: همینکه هست
نادیا: عه..نبر دیگه یکم بیرون باشیم
کوک: که چیکار کنیم ؟
نادیا: هوا خوری
کوک: اینم انجام بدم امریاتت تموم میشه؟
نادیا: اره
کنار یه فضایه سبز نگه داشتم
کوک: پیاده شو..
حرفم تموم نشده کفشاشو پا کرد رفت بیرون
رو چمن زیر درخت بزرگی نشست
به سمتش رفتم کنارش نشستم
به دستاش تکیه داد و پاهاشو عین بچه هارو چمن تکون میداد
نادیا: وای چقدر خوبه
این همه انرژی از کجا میاره؟
یه دفعه دستاش و برداشت و خودش کامل رو چمن انداخت
یکم عقب تر خودمو کشیدم سرشو رو پام گذاشتم
یکم معذب و با تعجب نگا کرد
کوک: مگه تازه حموم نبودی؟ موهات کثیف میشه
چقدرم که برام مهمه
چییزی نگفت و چشماش و بست
و باز وراجیو شروع کرد
نادیا:با پشت بوم خونمونم اینطوری بود ...بابام بخواطر مامانم بالایه خونه رو عین چادر درست میکرد که بعضی شبا اونجا بخوابن، انقدر خوشگل بود ...مامانم همیشه از فضایه بسته و خونه موندن بیزار بود
"عین خودت" زیر لب گفتم که خندید و گفت:
_ اره ...
چشماش بسته بود و کلا انگار تو گذشتش بود
و دروغ چرا نمیتونستم از دیدنش دست بر دارم
من تا همین الانشم خیلی عوض شدم
همین که چند ساعت پیش سر لباسش قاطی کردم، باهاش شرت بستم و شرتشو قبول کردم ، همینکه الان اینجام...رفتارم با دختر کلا متفاوته
انقدر تو فکر این چییزا بودم که یه دفعه سکوت طولانیش توجم و جلب کرد
به نظرتون چی جز خواب دهن اینو میبنده؟
انگار زیاد تو حس رفته بود که خوابش برده
جوری که بیدار نشه براید استایل بلندش کردم و داخل ماشین گزاشتم وکمربندو بستم ، درو بستم تا برم سنت راننده...که گوشیم زنگ خورد...بیرون از ماشین جواب دادم
کوک: هوم؟
.....
کوک: صبح زود در بارش صحبت کردیم
....
کوک: مگه من مسخره توام؟....
....
کوک: نمیام
قط کردمو برگشتم تو ماشیین
۱۹.۷k
۲۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.