تصور درخواستی پارت②
#تصور #درخواستی پارت②
ا. ت: به محراب زنگ زدم
محراب: بله
ا. ت: محراب میگم ارسلانم هس؟
محراب: نه. دستش به کافهاش بنده
ا. ت: اها اوکی بای
قطع کردم
ا. ت: بیا دیدی نیس
دیانا: خیالم راحت شد
وایی چی بپوشیمم
ا. ت: بیا بریم سر کمدت بالاخره یه چیزی پیدا میشه
بعد از دوساعت تازه لباس انتخاب کردیم و سریع رفتیم آرایش کردیم، لباسارو پوشیدیم و رفتیم
وقتی وارد شدیم محراب اومد باهامون سلام علیک کرد
بعد رفتیم رو یکی از مبل ها نشستیم
مهشاد واسمون شربت اورد و خوردیم
احساس کردم رژ لبم پاک شده
رفتم اتاق که تمدیدش کنم این کارم حدود یک دیقه طول کشید وقتی از اتاق اومدم بیرون دیدم دیانا با صورت حرصی داره بهم نگا میکنه
به محراب نگا کردم که دیدم ارسلان کنارش نشسته، سری واسه ارسلان تکون دادم و زیر لبی سلام کردم، که اونم همین کارو کرد رفتم پیش دیانا نشستم
دیانا: وایسا بریم خونهه دارم واست
ا. ت: خب به من چهه
دیانا: به تو چه؟؟؟ تو مگه نگفتی نمیاد
ا. ت: خب عزیز من
من که نمیتونم بهش بگم نیا یا چرا میخوای بیای!!
دیانا: واسه ی محراب هم دارم واقعا که یه مشت آدم فروش جمع کردم دور خودم
ا. ت: دیانا بد جور عصبی شده بود و همه داشتن بهش نگا میکردن.. دیگه نتونست خثدشو تحمل کنه و با شتاب رفت بیرون
سریع دنبالش رفتم و ارسلان هم پشت سرم اومد
ا. ت: دیانا.... دیاناااااا وایساااا
دیانا: ــــــــ
ا. ت: وایسا بهت میگممم
بی توجه به حذف تند تند راه میرفت
سرمو چرخوندم که دیدم ارسلان داره دنبالمون میاد و از من جلو زد
از بازوی دیانا گرفت و نگهش داشت
دیانا که انتظار نداشت ارسلان باشه چشماش از کاسه داشت در میومد
دیانا: ولم کن
ارسلان: نوچ
دیانا: میگم ولم کنن
ا. ت: دیانا بسه دیگه لجبازی
باهم آشتی کنین دیگهه
دیانا: من باهاش مشکلی ندارم
فقط اخلاقم اینجوریه
ارسلان: خب واسه همین اخلاقته که میخوامت
دیانا: چی گفتی؟؟؟؟؟
ارسلان: هیچی. دیانا.. بیا مثل قبل باشیم
دیانا: فقط همین جملش کافی بود که خودمو بندازم تو بغلش
ا. ت: یسسس یسسس آشتی کردن یوهووووو
اینهههه
محراب: چشیده؟؟؟!!!!
ا. ت: هیچی
آشتیشون دادم😎😂
محراب: عههه خب میگفتید من این همه راه نیامم اخه شما چحوری دوتا کوچه اومدید
ا. ت: سرعت دیاناعه دیگه😂
محراب: بیاین بریم😁
همه: بریم
ارسلان: همه رفتن قبل اینکه ماهم باهاشون هم قدم بشیم صورت دیانارو با دستام قاب کردم و ل.بشو بوسیدم
اونم مقابلم همین کارو کرد.. حس خوبی بود واسم.....
آره دیگه خلاصه اون شب خونه محراب اینا میگید میخندید و خیلی بهتون خوش میگذره
و اردیا واسه همیشه باهمن(حتی نوشتن این جمله حس خیلی خوبی میده')
حمایت یادتون نره جیگراا
ا. ت: به محراب زنگ زدم
محراب: بله
ا. ت: محراب میگم ارسلانم هس؟
محراب: نه. دستش به کافهاش بنده
ا. ت: اها اوکی بای
قطع کردم
ا. ت: بیا دیدی نیس
دیانا: خیالم راحت شد
وایی چی بپوشیمم
ا. ت: بیا بریم سر کمدت بالاخره یه چیزی پیدا میشه
بعد از دوساعت تازه لباس انتخاب کردیم و سریع رفتیم آرایش کردیم، لباسارو پوشیدیم و رفتیم
وقتی وارد شدیم محراب اومد باهامون سلام علیک کرد
بعد رفتیم رو یکی از مبل ها نشستیم
مهشاد واسمون شربت اورد و خوردیم
احساس کردم رژ لبم پاک شده
رفتم اتاق که تمدیدش کنم این کارم حدود یک دیقه طول کشید وقتی از اتاق اومدم بیرون دیدم دیانا با صورت حرصی داره بهم نگا میکنه
به محراب نگا کردم که دیدم ارسلان کنارش نشسته، سری واسه ارسلان تکون دادم و زیر لبی سلام کردم، که اونم همین کارو کرد رفتم پیش دیانا نشستم
دیانا: وایسا بریم خونهه دارم واست
ا. ت: خب به من چهه
دیانا: به تو چه؟؟؟ تو مگه نگفتی نمیاد
ا. ت: خب عزیز من
من که نمیتونم بهش بگم نیا یا چرا میخوای بیای!!
دیانا: واسه ی محراب هم دارم واقعا که یه مشت آدم فروش جمع کردم دور خودم
ا. ت: دیانا بد جور عصبی شده بود و همه داشتن بهش نگا میکردن.. دیگه نتونست خثدشو تحمل کنه و با شتاب رفت بیرون
سریع دنبالش رفتم و ارسلان هم پشت سرم اومد
ا. ت: دیانا.... دیاناااااا وایساااا
دیانا: ــــــــ
ا. ت: وایسا بهت میگممم
بی توجه به حذف تند تند راه میرفت
سرمو چرخوندم که دیدم ارسلان داره دنبالمون میاد و از من جلو زد
از بازوی دیانا گرفت و نگهش داشت
دیانا که انتظار نداشت ارسلان باشه چشماش از کاسه داشت در میومد
دیانا: ولم کن
ارسلان: نوچ
دیانا: میگم ولم کنن
ا. ت: دیانا بسه دیگه لجبازی
باهم آشتی کنین دیگهه
دیانا: من باهاش مشکلی ندارم
فقط اخلاقم اینجوریه
ارسلان: خب واسه همین اخلاقته که میخوامت
دیانا: چی گفتی؟؟؟؟؟
ارسلان: هیچی. دیانا.. بیا مثل قبل باشیم
دیانا: فقط همین جملش کافی بود که خودمو بندازم تو بغلش
ا. ت: یسسس یسسس آشتی کردن یوهووووو
اینهههه
محراب: چشیده؟؟؟!!!!
ا. ت: هیچی
آشتیشون دادم😎😂
محراب: عههه خب میگفتید من این همه راه نیامم اخه شما چحوری دوتا کوچه اومدید
ا. ت: سرعت دیاناعه دیگه😂
محراب: بیاین بریم😁
همه: بریم
ارسلان: همه رفتن قبل اینکه ماهم باهاشون هم قدم بشیم صورت دیانارو با دستام قاب کردم و ل.بشو بوسیدم
اونم مقابلم همین کارو کرد.. حس خوبی بود واسم.....
آره دیگه خلاصه اون شب خونه محراب اینا میگید میخندید و خیلی بهتون خوش میگذره
و اردیا واسه همیشه باهمن(حتی نوشتن این جمله حس خیلی خوبی میده')
حمایت یادتون نره جیگراا
۸.۰k
۲۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.