آزمایشگاه هاوکینز( نفرین وکنا ) ( پارت چهارم )
آزمایشگاه هاوکینز( نفرین وکنا ) ( پارت چهارم )
* ویو تهیونگ *
چند دقیقه میگذشت که اون دختره رفته بود....
حتا اسمش هم نمیدونستم!
رفتم یکم خونه رو گشتم....
چیزایی دیدم که اونجا ندیدم....
نشستم رو یه صندلی خیلی نرم بود!
یعنی واقعا مردم عادی انقد خوشبختن؟
چشمام رو بستم.......تمرکز کردم....
* فلش بک *
؟ : شماره ۱۲ بیاد جلو!
۱۲ : اومدم....
؟ : بیا بریم بابا کارت داره!
۱۲: اوهوم....
رفتیم.
بابا : خیلی خب.....عزیزم.....من آرت یه چیزی میخوام بدون دردسر باید انجامش بدی!
۱۲ : چشم...
بابا : ( لبخند ) دستت رو بده میخوایم روی قدرت هات تمرکز کنیم.....هرچیزی اونحا دیدی ازش نترس اونا واقعای نیستن باشه؟
۱۲ : باشه....
رفتم توی اون مخضن آب که تا بالاس سرم بود یهجورایی عمودی بود!
زمانی که رفتم داخلش چشمام رو بستم....
بعد از باز کردن چشمام....
سیاهی دیدم!
همه جا سیاه بود.....هیچ کس نبود....
۱۲ : سلام.....
صدای قرش چیزی اومد!
رفتم نزدیک اون صدا.....رفتم رفتم تا.....
خدای من....
یه هیولا دیدم!!
خیلی آروم بهش دست زدم.....
برگشت سمتم!!!!
؟ : پدر باید درش بیاریم وگرنه میمیره!
بابا : نه هنوز زوده باید باهاش قلبه کنه فقط در این صورت میتونه دوباره قدرتش رو یه دست بیاره!
چراغا شروع کردن به خاموش روشن شدن!
بعد چند دقیقه همهچیز درست شد!..
منو آوردن بیرون.
بابا : خب.....چی دیدی؟
۱۲ : یه.....هیولا.....که......دهنش انگار....تیکه تیکه شده بود!!
بابا : میخواست بهت صدمه بزنه؟
۱۲ : آره....فکر کنم!
* پایان فلش بک *
ا/ت : تهیونگ!
چشمام رو باز کردم....!!
ا/ت : خواب بودی؟
تهیونگ : نه....
ا/ت : باشه....خداروشکر مامانم نیومده!
تهیونگ : یه چیزی فراموش نکردی؟
ا/ت : چی؟!
تهیونگ : دیشب که منو اوردین اینجا تو بهم نگفتی کی هستی....
ا/ت : اوو...راس میگی! من ا/ت هستم.....۱۳ سالمه......و......کسایی که دیشب دیدی دوستام هستن مایک ، مکس و.....
تهیونگ : وکی؟
ا/ت : جیسون....( ناراحت )
تهیونگ : جیسون......چیشده؟
ا/ت : اون ۲ روز پیش گم شد!
تهیونگ: چجوری؟
ا/ت : هنوز هیچ کس نمیدونه.....
تهیونگ : اوهوم....
ا/ت : هوفف....بیا بریم اتاق تا برات غذا بیارم....
تهیونگ : باشه....
رفتم تو اتاق....
ا/ت : اومدم....
* ویو ا/ت *
تا اومدم تو اتاق یهو قدتی کلید انداختن مامانم رو شنیدم!!
هول شدم!!
یهو دیدم تهیونگ در و بست بدون اینکه بهش دست بزنه!!!
ا/ت : ( شوکه )
م/ا : عزیزم؟
در و باز کردم.
ا/ت : اومدم....
م/ا : سلام....صدای چی بود؟
ا/ت : هیچی فقط یهو باد زد در بسته شد!
م/ا: خیلی خب....
ا/ت : من میرم تو اتاقم....
رفتم داخل اتاق و در و بستم.
ا/ت : خدای من....تهیونگ!
تهیونگ : بله؟
ا/ت : تو......جادوگری؟
تهیونگ : نه....
ا/ت : پس چطوری در و بستی؟
تهیونگ : خب.....جادوگر رو نزدیک گفتی ولی....نه اون نیستم....فقط یه سری قدرت هایی دارم که توی وجودم کار گذاشتن خیلی پیچیدست!
ا/ت : کیا....اینکارو باهات کردن؟
تهیونگ : بابا....
ا/ت : پدرت؟
تهیونگ : آره....و....پدر ۲۳ تا بچه دیگه که بچش نیستن!
ا/ت : خب....خیلی پیچیده شد!
تهیونگ : به پلیس که زنگ نزدی؟
ا/ت : نه نزدم....ببین تهیونگ تو یه روز کامل نیاز داری که همه چیز رو درباره خودت بهم بگی!
تهیونگ : چرا؟
ا/ت : چون دوستا همه چیز رو به هم میگن....
تهیونگ،: یعنی ما الان دوستیم؟
ا/ت : آره........
* ویو م/ج *
توی خونه بودم....
یهو صدای زنگ گوشیم اومد رفتم بر داشتم.
م/ج: بله؟
هاپر : سلام هاپرم....یه چیزی پیدا کردیم همین الان خودتو برسون به رودخونه!!
م/ج: ب....باشه الان میام!!
ببخشید دیشب نذاشتم🌚
شرطا پارت بعد:
شرط ندارین امشب قول میدم بزارم
فقط وایسا
کامنت : ۱۲ کامنتاتون بزارینننن🗿🚶♂️🤧
* ویو تهیونگ *
چند دقیقه میگذشت که اون دختره رفته بود....
حتا اسمش هم نمیدونستم!
رفتم یکم خونه رو گشتم....
چیزایی دیدم که اونجا ندیدم....
نشستم رو یه صندلی خیلی نرم بود!
یعنی واقعا مردم عادی انقد خوشبختن؟
چشمام رو بستم.......تمرکز کردم....
* فلش بک *
؟ : شماره ۱۲ بیاد جلو!
۱۲ : اومدم....
؟ : بیا بریم بابا کارت داره!
۱۲: اوهوم....
رفتیم.
بابا : خیلی خب.....عزیزم.....من آرت یه چیزی میخوام بدون دردسر باید انجامش بدی!
۱۲ : چشم...
بابا : ( لبخند ) دستت رو بده میخوایم روی قدرت هات تمرکز کنیم.....هرچیزی اونحا دیدی ازش نترس اونا واقعای نیستن باشه؟
۱۲ : باشه....
رفتم توی اون مخضن آب که تا بالاس سرم بود یهجورایی عمودی بود!
زمانی که رفتم داخلش چشمام رو بستم....
بعد از باز کردن چشمام....
سیاهی دیدم!
همه جا سیاه بود.....هیچ کس نبود....
۱۲ : سلام.....
صدای قرش چیزی اومد!
رفتم نزدیک اون صدا.....رفتم رفتم تا.....
خدای من....
یه هیولا دیدم!!
خیلی آروم بهش دست زدم.....
برگشت سمتم!!!!
؟ : پدر باید درش بیاریم وگرنه میمیره!
بابا : نه هنوز زوده باید باهاش قلبه کنه فقط در این صورت میتونه دوباره قدرتش رو یه دست بیاره!
چراغا شروع کردن به خاموش روشن شدن!
بعد چند دقیقه همهچیز درست شد!..
منو آوردن بیرون.
بابا : خب.....چی دیدی؟
۱۲ : یه.....هیولا.....که......دهنش انگار....تیکه تیکه شده بود!!
بابا : میخواست بهت صدمه بزنه؟
۱۲ : آره....فکر کنم!
* پایان فلش بک *
ا/ت : تهیونگ!
چشمام رو باز کردم....!!
ا/ت : خواب بودی؟
تهیونگ : نه....
ا/ت : باشه....خداروشکر مامانم نیومده!
تهیونگ : یه چیزی فراموش نکردی؟
ا/ت : چی؟!
تهیونگ : دیشب که منو اوردین اینجا تو بهم نگفتی کی هستی....
ا/ت : اوو...راس میگی! من ا/ت هستم.....۱۳ سالمه......و......کسایی که دیشب دیدی دوستام هستن مایک ، مکس و.....
تهیونگ : وکی؟
ا/ت : جیسون....( ناراحت )
تهیونگ : جیسون......چیشده؟
ا/ت : اون ۲ روز پیش گم شد!
تهیونگ: چجوری؟
ا/ت : هنوز هیچ کس نمیدونه.....
تهیونگ : اوهوم....
ا/ت : هوفف....بیا بریم اتاق تا برات غذا بیارم....
تهیونگ : باشه....
رفتم تو اتاق....
ا/ت : اومدم....
* ویو ا/ت *
تا اومدم تو اتاق یهو قدتی کلید انداختن مامانم رو شنیدم!!
هول شدم!!
یهو دیدم تهیونگ در و بست بدون اینکه بهش دست بزنه!!!
ا/ت : ( شوکه )
م/ا : عزیزم؟
در و باز کردم.
ا/ت : اومدم....
م/ا : سلام....صدای چی بود؟
ا/ت : هیچی فقط یهو باد زد در بسته شد!
م/ا: خیلی خب....
ا/ت : من میرم تو اتاقم....
رفتم داخل اتاق و در و بستم.
ا/ت : خدای من....تهیونگ!
تهیونگ : بله؟
ا/ت : تو......جادوگری؟
تهیونگ : نه....
ا/ت : پس چطوری در و بستی؟
تهیونگ : خب.....جادوگر رو نزدیک گفتی ولی....نه اون نیستم....فقط یه سری قدرت هایی دارم که توی وجودم کار گذاشتن خیلی پیچیدست!
ا/ت : کیا....اینکارو باهات کردن؟
تهیونگ : بابا....
ا/ت : پدرت؟
تهیونگ : آره....و....پدر ۲۳ تا بچه دیگه که بچش نیستن!
ا/ت : خب....خیلی پیچیده شد!
تهیونگ : به پلیس که زنگ نزدی؟
ا/ت : نه نزدم....ببین تهیونگ تو یه روز کامل نیاز داری که همه چیز رو درباره خودت بهم بگی!
تهیونگ : چرا؟
ا/ت : چون دوستا همه چیز رو به هم میگن....
تهیونگ،: یعنی ما الان دوستیم؟
ا/ت : آره........
* ویو م/ج *
توی خونه بودم....
یهو صدای زنگ گوشیم اومد رفتم بر داشتم.
م/ج: بله؟
هاپر : سلام هاپرم....یه چیزی پیدا کردیم همین الان خودتو برسون به رودخونه!!
م/ج: ب....باشه الان میام!!
ببخشید دیشب نذاشتم🌚
شرطا پارت بعد:
شرط ندارین امشب قول میدم بزارم
فقط وایسا
کامنت : ۱۲ کامنتاتون بزارینننن🗿🚶♂️🤧
۳۸.۵k
۱۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.