دوست برادرم پارت70
میسو خجالت زده نمیدونست چی بگه فقط لبخند بهش زد
که جیمین دستش رو دور ک*مر میسو محکم تر کرد و باز با لبخند گفت
جیمین:میدونستم ازش خوشت میاد
مادر جیمین بالبخند گفت
م.ج:البته....تازه خیلی زود هم باید یه نوه هم بهم بدید
میسو خجالت زده سرخ شد و جیمین هم با خنده دستی پشت گردنش کشید و گفت
جیمین:مامان الان وقت این حرفا نیست
مدتی از اومدن مادر جیمین گذشت باعم غذا خوردن تو همین چند ساعت معلوم شد که چقد زن خوب و خون گرمیه بلاخره عزم رفتن کرد چ پاشد و گفت
م.ج:خب دختر گلم من دیگه باید برم دیگه پیر وقته
میسو لبخندی زد و گفت
میسو: خوشحال میشدم اگه اینجا می موندید
م.ج:راستش خودم هم کار دارم هنوز جاگیر نشدم باید برم
جیمین:میخوای برسونمت مامان
م.ج:نه پسرم با ماشین خودم اومدم دستت درد نکنه
جیمین سری تکان داد و مادرش رو بغل کرد...مادر جیمین میسو رو هم بغل کرد و بعد سمت در رفت وبا لبخند گفت
م.ج:خب خدا حافظ...بازم بهتون سر میزنم ...و ارزوی بهترین ها رو براتون دارم عزیزای من
میسو با لبخند مهر بانش گفت
میسو: ممنون منم همینطور ... منتظر اومدنتون هستیم
بعد خدا حافظی مادر جیمین رفت و جیمین و میسو هم اومدن داخل اما همین که به هال رسیدن میسو بالش رو مبل رو برداشت و سمت جیمین پرت کرد که جیمین با مظلوم نمای گفت
جیمین:هی چرا اینطور میکنی!
میسو با عصبانیت ساخته گفت
میسو:دیونه...ما کی نامزد شدیم ...شرامنو اینطوری معرفی میکنی!!
جیمین با افتخار سینه جلو داد و سمت میسو رفت و گفت
جیمین:هفته قبل وقتی زنگ زد تو رو همینطور بهش معرفی کردم
میسو نفس کلافه ای بیرون داد...جیمین جلوش ایستاد و دستش رو دورکم*ر میسو انداخت و به خودش نزدیک کرد
میسو از اینکه اینطور معرفیش کرده ناراحت نیست فقط ازین کلافه است که اون ها امروز به هم برگشتن و جیمین یه جورایی سر خود عمل کرده بود و تنها تصمیم گرفته بود در حالی که اونا حتی از ازدواج هم حرفی نزدن
میسو مشتی به سی*نه جیمین زد و گفت
میسو:به هر حال خیلی دیونه ای!!
که جیمین دستش رو دور ک*مر میسو محکم تر کرد و باز با لبخند گفت
جیمین:میدونستم ازش خوشت میاد
مادر جیمین بالبخند گفت
م.ج:البته....تازه خیلی زود هم باید یه نوه هم بهم بدید
میسو خجالت زده سرخ شد و جیمین هم با خنده دستی پشت گردنش کشید و گفت
جیمین:مامان الان وقت این حرفا نیست
مدتی از اومدن مادر جیمین گذشت باعم غذا خوردن تو همین چند ساعت معلوم شد که چقد زن خوب و خون گرمیه بلاخره عزم رفتن کرد چ پاشد و گفت
م.ج:خب دختر گلم من دیگه باید برم دیگه پیر وقته
میسو لبخندی زد و گفت
میسو: خوشحال میشدم اگه اینجا می موندید
م.ج:راستش خودم هم کار دارم هنوز جاگیر نشدم باید برم
جیمین:میخوای برسونمت مامان
م.ج:نه پسرم با ماشین خودم اومدم دستت درد نکنه
جیمین سری تکان داد و مادرش رو بغل کرد...مادر جیمین میسو رو هم بغل کرد و بعد سمت در رفت وبا لبخند گفت
م.ج:خب خدا حافظ...بازم بهتون سر میزنم ...و ارزوی بهترین ها رو براتون دارم عزیزای من
میسو با لبخند مهر بانش گفت
میسو: ممنون منم همینطور ... منتظر اومدنتون هستیم
بعد خدا حافظی مادر جیمین رفت و جیمین و میسو هم اومدن داخل اما همین که به هال رسیدن میسو بالش رو مبل رو برداشت و سمت جیمین پرت کرد که جیمین با مظلوم نمای گفت
جیمین:هی چرا اینطور میکنی!
میسو با عصبانیت ساخته گفت
میسو:دیونه...ما کی نامزد شدیم ...شرامنو اینطوری معرفی میکنی!!
جیمین با افتخار سینه جلو داد و سمت میسو رفت و گفت
جیمین:هفته قبل وقتی زنگ زد تو رو همینطور بهش معرفی کردم
میسو نفس کلافه ای بیرون داد...جیمین جلوش ایستاد و دستش رو دورکم*ر میسو انداخت و به خودش نزدیک کرد
میسو از اینکه اینطور معرفیش کرده ناراحت نیست فقط ازین کلافه است که اون ها امروز به هم برگشتن و جیمین یه جورایی سر خود عمل کرده بود و تنها تصمیم گرفته بود در حالی که اونا حتی از ازدواج هم حرفی نزدن
میسو مشتی به سی*نه جیمین زد و گفت
میسو:به هر حال خیلی دیونه ای!!
۱۶.۵k
۰۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.