رمان همزاد
رمان همزاد
پارت۶۳
-بیا اینم از این بزار بزارم رو موهات...
تاج گلو روی موهام گذاشت و با لبخند خیره بهم شد...
سرمو تکون دادم و گفتم:چطوره؟..
شونه ای بالا انداختوگفنت:هیچ طوری...
اخمی کوچکی کردمو گفتم:وا یعنی چی؟خوشگل نشدم...
نوچی کردم...و بینی مو کشیدوگفت:
-تو خوشگل نیستی....جذابم نیستی....تو ....فوق العاده هستی...و همینطور عشق من....
دستی ب موهام کشیدمو گفتم:خوب الان میخوایم چیکارکنی؟
-ماهی گیری...
با خوشحالی دست زدم و آخجونی گفتم کع خنده ای کردودستمو گرفت و ب سمت رودخونه برد و بهم اون چوب ماهی گیری رو داد حالا شبیه چوب نبودااا...آهنی شکل بود...
بهم یاد داد چیکارکنم....حدود نیم ساعتی بود ک حرف میزدیم و منتظرتکون نخ ها بودیم....آدین واقعا ی پسر خوبی بود هیچ حسی بهش ندارشتم و دلمم نمیخواد دلشو بشکونم ولی مجبورم اون باید بفهمم من دیگه اون نورش نیستم ...تما این نیم ساعتی ک کنارش بودمو از خاطرات باهم بودنمون میگفت ولی من هیچی یادم نیومد فقط اون متن کوتاه موزیک خارجی تو ذهنم رژه میرفت....
با تکون خوردن نخ جیغی کسیدم و آدینو صدا زدم ک بهم کمک کرد نخ رو بالا بکشم،با دیدن ماهی کوچولوای پنچر شدم ک آدین بلند بلند شروع کرد ب خندیدن ...وقتی میخندید خیلی جذاب میشد...خاص میخندید مثل خودش ک خاصه...البته حیفه اینکه من نمیتونم عاشق این خاص بودنش باشم.
موقع نناهار شده بود و آدین در حال درست کردن ماهی روی آتیش بود و منم ازش سوال میپرسیدم...
-خوب...آدین چند سالته؟
-۲۴
-چع ماهی هستی؟
-آبان..
-خوب...آهان...چی میخونی؟
-مهندسی...عمران..
-آهان...من چیع میخونم؟..
-دکتری...دندون پزشک...
-اووو پس خیلی خرخونم...
خنده ای کردوگفت:آره..دیوونم...
-دوست دختر داشتی؟
-اوهوم..
-جدن!!
-آره...بهم نمیاد..
-اصلا"
خنده ای کردوگفت:
-عشق دوران نوجوانی یا همون جاهلیت...
-آهان...حالا چند سالت بود؟خیلی دوسش داشتی؟..
-۱۹...میدونیع چیع من انگار از همون بچگیلم هیچ حسی نسبت ب دخترا نداشتم فقط عاشق کل کل باهاشون بودم ک البته کم میوردن در میرفتن...ی بار سام رفیقم ک هنوز نفهمیده تصادف کردیم و تو فراموشی گرفتی...
پریدم سر حرفش و گفتم:
-خوب چرا؟مگه رفیقت نیس؟
-چراهست ولی خوب آلمانه واسه کار شرکتشون...خلاصه سام (بچه ها سامو ک یادتون رفیق آدین همونی ک باهاشون لواسون بودن..ok)مجبورم کرد با ی دختر باشم باهاش بودم ولی هیچ حسی نسبت بهش نداشتم عجیب بود اسمش الارا بود دختر خوشگل و شیطونی بود هیچوقت ب چشم دوست دختر نمی دیدمش ب چشم ی عروسکی ک فقط ب درد کل کل میخوره میدیدمش ...دیگع کم کم فهمیدم هیچ حسی ب دختر جماعت ندارم ولی نمی دونم چیع شد اون شب پیش اون دختر بید دلم رفت واسه نگات....
لبخند کوچیکی زدم و سرمو تکون دادم و دیگع چیزی نگفتم..
مشغول خوردن شدیم...بعد از کمی خیس کردن پاهام و عکس گرفتن ب آدین گفتم بریم ک احساس کردم ناراحت شده و دلش میخواد بیشتر کنار هم باشیم ولی خوب من دوست نداشتم...
سوار ماشین شدیم و آدین خواست آهنگ پلی کنع ک نزاشتم و گفتم میخوام بخوابم....دروغ گفتم خواب کجا بود فقط میخواستم فکر کنم...مونده بودم خدایا باید چیکار کنم...دیدن اشک دوبارش قلبمو میلرزونه...این اولین باره ک داره طعم علشق شدنو میچشه دلم نمی خواد شکست بخوره...(وجدان:
شکست چیع دختر اون بلاخره باید فراموشت کنه توهم ک یادت نمیادش؛اگه کمتر بهش توجه کنی فراموشت میکنه)...
اما میترسم ک حالش بد بشه...(وجدان:نمیشه متعمن باش..توکه دوسش نداری چرا میخوای الکی خودتو ازیت کنی)...
باشه بهش میگم ک نمیتونیم باهم باشیم...(وجدان:آفرین...بهترین کارومیکنی)....
-ن مادر حواسم بهش هست تازه دل مامانینا خیلی واسش تنگ شده...مامان ک خیلی بیتابی عروسشو میکنه...
-...
-ن مامان..این چع حرفی قربونت برم...
-...
-خخخ..فدای تون بشم ک دل تنگ دامادتون میشید...مامان میدونی من پروهما میام یک ماه میمونم....
-...
-این چع حرفیع شما مراحمی کاری با دامادت نداری...
-...
-باشه فدات خداحافظت...
با چشمای خواب آلود نگاشکردمو گفتم؛
-با مامانم بودی؟
با لخندی ک کل صورتشو پوشونده بود گفت:
-آره عشقم...آره زندگیم..آره نفسم...آره ضربانم..آره جون آدین
ی لحظه عذاب وجدان گرفتم و میخواستم از تصمیم منصرف شم ک یادم اومد اول باید ب خودم فکر کنم...من نمی تونم...و نخواهم تونست...
-چی میگفتین؟
سرشو ب سمتم برگردوندوگفت:
-ک امشب عشقم بعد چند وقت قرار تو بغلم بخوابه و منم ی خواب درستو ح..
پریدم سرحرفش و گفتم؛
-نع نمیشه...منو ببر خونه...
ماشینو سریع ی گوشه پارک کردوگفت:
-برای چیع؟مشکل چیه؟
-برای چیع نداره آدین من نمیخوام بیام...
-آخه چرا؟آهان فهمیدم شیطون خانوم خجالت میشکشن میخوان پیش شوهرشون بخوابن...
پوفی کشیدم و دستی تو موهام کشیدمو گفتم:
-نع..نع..نع...آدین من ن میخوام ا
پارت۶۳
-بیا اینم از این بزار بزارم رو موهات...
تاج گلو روی موهام گذاشت و با لبخند خیره بهم شد...
سرمو تکون دادم و گفتم:چطوره؟..
شونه ای بالا انداختوگفنت:هیچ طوری...
اخمی کوچکی کردمو گفتم:وا یعنی چی؟خوشگل نشدم...
نوچی کردم...و بینی مو کشیدوگفت:
-تو خوشگل نیستی....جذابم نیستی....تو ....فوق العاده هستی...و همینطور عشق من....
دستی ب موهام کشیدمو گفتم:خوب الان میخوایم چیکارکنی؟
-ماهی گیری...
با خوشحالی دست زدم و آخجونی گفتم کع خنده ای کردودستمو گرفت و ب سمت رودخونه برد و بهم اون چوب ماهی گیری رو داد حالا شبیه چوب نبودااا...آهنی شکل بود...
بهم یاد داد چیکارکنم....حدود نیم ساعتی بود ک حرف میزدیم و منتظرتکون نخ ها بودیم....آدین واقعا ی پسر خوبی بود هیچ حسی بهش ندارشتم و دلمم نمیخواد دلشو بشکونم ولی مجبورم اون باید بفهمم من دیگه اون نورش نیستم ...تما این نیم ساعتی ک کنارش بودمو از خاطرات باهم بودنمون میگفت ولی من هیچی یادم نیومد فقط اون متن کوتاه موزیک خارجی تو ذهنم رژه میرفت....
با تکون خوردن نخ جیغی کسیدم و آدینو صدا زدم ک بهم کمک کرد نخ رو بالا بکشم،با دیدن ماهی کوچولوای پنچر شدم ک آدین بلند بلند شروع کرد ب خندیدن ...وقتی میخندید خیلی جذاب میشد...خاص میخندید مثل خودش ک خاصه...البته حیفه اینکه من نمیتونم عاشق این خاص بودنش باشم.
موقع نناهار شده بود و آدین در حال درست کردن ماهی روی آتیش بود و منم ازش سوال میپرسیدم...
-خوب...آدین چند سالته؟
-۲۴
-چع ماهی هستی؟
-آبان..
-خوب...آهان...چی میخونی؟
-مهندسی...عمران..
-آهان...من چیع میخونم؟..
-دکتری...دندون پزشک...
-اووو پس خیلی خرخونم...
خنده ای کردوگفت:آره..دیوونم...
-دوست دختر داشتی؟
-اوهوم..
-جدن!!
-آره...بهم نمیاد..
-اصلا"
خنده ای کردوگفت:
-عشق دوران نوجوانی یا همون جاهلیت...
-آهان...حالا چند سالت بود؟خیلی دوسش داشتی؟..
-۱۹...میدونیع چیع من انگار از همون بچگیلم هیچ حسی نسبت ب دخترا نداشتم فقط عاشق کل کل باهاشون بودم ک البته کم میوردن در میرفتن...ی بار سام رفیقم ک هنوز نفهمیده تصادف کردیم و تو فراموشی گرفتی...
پریدم سر حرفش و گفتم:
-خوب چرا؟مگه رفیقت نیس؟
-چراهست ولی خوب آلمانه واسه کار شرکتشون...خلاصه سام (بچه ها سامو ک یادتون رفیق آدین همونی ک باهاشون لواسون بودن..ok)مجبورم کرد با ی دختر باشم باهاش بودم ولی هیچ حسی نسبت بهش نداشتم عجیب بود اسمش الارا بود دختر خوشگل و شیطونی بود هیچوقت ب چشم دوست دختر نمی دیدمش ب چشم ی عروسکی ک فقط ب درد کل کل میخوره میدیدمش ...دیگع کم کم فهمیدم هیچ حسی ب دختر جماعت ندارم ولی نمی دونم چیع شد اون شب پیش اون دختر بید دلم رفت واسه نگات....
لبخند کوچیکی زدم و سرمو تکون دادم و دیگع چیزی نگفتم..
مشغول خوردن شدیم...بعد از کمی خیس کردن پاهام و عکس گرفتن ب آدین گفتم بریم ک احساس کردم ناراحت شده و دلش میخواد بیشتر کنار هم باشیم ولی خوب من دوست نداشتم...
سوار ماشین شدیم و آدین خواست آهنگ پلی کنع ک نزاشتم و گفتم میخوام بخوابم....دروغ گفتم خواب کجا بود فقط میخواستم فکر کنم...مونده بودم خدایا باید چیکار کنم...دیدن اشک دوبارش قلبمو میلرزونه...این اولین باره ک داره طعم علشق شدنو میچشه دلم نمی خواد شکست بخوره...(وجدان:
شکست چیع دختر اون بلاخره باید فراموشت کنه توهم ک یادت نمیادش؛اگه کمتر بهش توجه کنی فراموشت میکنه)...
اما میترسم ک حالش بد بشه...(وجدان:نمیشه متعمن باش..توکه دوسش نداری چرا میخوای الکی خودتو ازیت کنی)...
باشه بهش میگم ک نمیتونیم باهم باشیم...(وجدان:آفرین...بهترین کارومیکنی)....
-ن مادر حواسم بهش هست تازه دل مامانینا خیلی واسش تنگ شده...مامان ک خیلی بیتابی عروسشو میکنه...
-...
-ن مامان..این چع حرفی قربونت برم...
-...
-خخخ..فدای تون بشم ک دل تنگ دامادتون میشید...مامان میدونی من پروهما میام یک ماه میمونم....
-...
-این چع حرفیع شما مراحمی کاری با دامادت نداری...
-...
-باشه فدات خداحافظت...
با چشمای خواب آلود نگاشکردمو گفتم؛
-با مامانم بودی؟
با لخندی ک کل صورتشو پوشونده بود گفت:
-آره عشقم...آره زندگیم..آره نفسم...آره ضربانم..آره جون آدین
ی لحظه عذاب وجدان گرفتم و میخواستم از تصمیم منصرف شم ک یادم اومد اول باید ب خودم فکر کنم...من نمی تونم...و نخواهم تونست...
-چی میگفتین؟
سرشو ب سمتم برگردوندوگفت:
-ک امشب عشقم بعد چند وقت قرار تو بغلم بخوابه و منم ی خواب درستو ح..
پریدم سرحرفش و گفتم؛
-نع نمیشه...منو ببر خونه...
ماشینو سریع ی گوشه پارک کردوگفت:
-برای چیع؟مشکل چیه؟
-برای چیع نداره آدین من نمیخوام بیام...
-آخه چرا؟آهان فهمیدم شیطون خانوم خجالت میشکشن میخوان پیش شوهرشون بخوابن...
پوفی کشیدم و دستی تو موهام کشیدمو گفتم:
-نع..نع..نع...آدین من ن میخوام ا
۹۸.۸k
۲۴ اسفند ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.