رمان همزاد
رمان همزاد
پارت۶۵
#نور
سریع به همه سمت خونه آدین اینا رفتم تا بهشون خبر بدم
همین ک وارد حیاط شدم ب کسی برخورد کردم...سرمو بلند کردم آراز بود...میشناختمش ی روز اومد خونمون ملاقاتم و خودشو بهم معرفی کرده بود...وقتی چهره پر از استرسو نگرانی و اشکیمو دید با نگرلنی گفت:
-چی شده نور؟اتفاقی افتاده؟...
همینطور ک اشک میریختم گفتم:
-آدین...
آروم دستمو گرفتو گفت:
-خوب باشه نفس عمیق بکش و همه چیو برام تعریف کن...
سرمو تکون دادم و ی نفس عمیق کشیدمو گفتم:
-ناراحتش کردم بهش گفتم دوست ندارم نمیخوام باهات باشم اونم غرورش شکست بهم زنگ زدوگفت میخوام برم جایی ک فراموشی گرفتی...
ادامه حرفم برابر با اشکیی بود ک مثل ابر بهار میچکید..
آراز تو سرش زدوبا زجه گفت:
-خدایا بدبخت شدیم...
سریع دستمو گرفت و ب سمت ماشینی برد و ب راه افتاد از بس در حال گریه کردن بودم ک متوجه هیچی نبودم حتا زنگ هایی ک آراز ب همه آمبولانس ،اورژانس،آتشنشانی،همه همه زنگ زره بود و آدرس داد بود...منم ک تا تونستم ب خودم لعنت فرستادم....
ماشین ایست کرد و آراز سریع گفت پیاده شو....پیاده شدم
و با دیدن صحنه روبه روم دستو پاهام لرزیدن و نزدیک بود بیفتم ک آراز گرفتتم و زیر گوشم گفت:
-آروم باش دختر،فقط تو میتونی آرومش کنی ،لطفا نور ب خاطر عشقی ک بین تونه ک یادت نمیاد،لطفا...
ب سمتش رفتم و اسمشو صدا زدم برگشت سمتم اما چیزی نگفت...(دوستانم دارم پارت ۱ رو مینویسم انیدوارم وقتی میخونید کمی یادتون بیاد..خخ)
-بیا بریم آدین اینکارا چیه با کشتن خودت چیزی درست نمیشه که بیا تو هنوز جونی باید زندگی کنی.
-دیگه اینجا جای من نیست باید برم،اینجا کسی منو نمیخواد حتا توی که داری با چشمای نازت اشک میریزی برام پاک کن،این اشکا رو خانوم کوچولو من لیاقت این اشکا مرواریدی تو رو ندارم...
داشت ب پرتگاه نزدیک تر میشد و گریه من شدیدتر به سمتش رفتم و دستاشو گرفتم...
-باشه باشه توروخدا هرکاری بگی میکنم هرچی بگی انجام میدم قول میدم...قولای من همیشه قوله راست میگم باشه بیا دیگه...
برگشت سمتم و با شک گفت:
-هرکاری بگم انجام میدی؟
-اره اره هرکاری بگی قول میدم.
-قول دادی ها
-اره اره هرچی تو بگی رو انجام میدم.
-هرچی؟
-هرچی..
#زمان_حال
-باید دوستم داشته باشی..
دستی ب گونه هام کشیدم و ب آراز نگاه کردم...سرشو ب نشونه آره تکون داد....از پایین پرتگاه صدای کمک های اولیه میومد و همینطور صدای زجه های مامان آدین همونی ک اسمش آرزو بود ب گوش میرسید...
سرمو ب نشونه آره تکون دادم ک...پوزخندی زدوگفت:
-میدونستم
خواست بره سمت پرتگاه که دستشو گرفتم و نمی تونستم چیزی بگم چون همش هق هق میکردم...تو آغوشم کشید و پیشونیمو میبوسید....تو ضربان قلبش گم شدم...چه صدای آرامش بخشی...سرمو بالا اوردم و بهش نگاه کردم چشماش بسته بود و موهامو بو میکشید...آروم چشماشو باز کردوگفت:
-خیلی خستم...
چون نزدیک بودم دیدم دهنش کمی خونیه...آخمی کردم و گفتم:
-آدین...چرا دهنت خونیہ؟
-نمی دونم...
-یعنی چی نمی دونم آدیـن!
-باشه خانومم چشم جنگلی خودم خون بالا اوردم..
چهرم تو هم جمع شد و هر انرژی منفی بود ب مغزم هجوم اورد...وای خدای من....
دیگع نتونستم سوالی ازش بپرسم چون مامان آرزو و همه اومدن سمتمون و تونستن کمی حال آدینو بهتر کنن....
مامان آرزو ب سمتم اومد سرمو ب سمت پایین انداختم ک گفت:
-نور عزیزم ب خدا نور پسر بدی نیست...بهت قول میدم هیچ اتفاقی نمی افته...باشه لطفا خیلی واسه ی مادر سخته فرزندشو تو این لحظه ببینه...خواهش میکنم...
یهو نمی دونم چیع شد ک محکم بغلش کردم و گفتم:
-معذرت میخوام من خیلی پستم من نباید با آدین اینجوریع حرف میزدم...خوب میترسیدم چند بار هم بهم شوک ی خاطره یادم میاد ک سریع سردرد میگیرم....منو ببخشید..
محکم بغلم کردوگفت:
-تو نور خودمونی تو عروس خودمی هیچ تغییری نکردی مثل همیشه مهربون...
گونمو بوسید و به سمت ماشین رفتم...توی ماشین آدین در حال ناز کشیدن باباش بود ک از کاری ک کردرو فراموش کنه...
بابا آرش:ی شرطی داره؟
آدین:باشه قبوله..
بابا آرش:باید تا هفته بعد بری سفر کاری تو نور...
آدین از سرشو به سمت جلو برد و گونه باباشو بوسیدو گفت:
-من چاکر شمام آقای فرهمند یعنی من فدای شرطات بشم...
بابا آرش:حالا فاز میده بگم خودتو آراز بری بخوره تو برجکت..
با تعجب گفتم:
-فاز؟
بابا آرش:آره دیگه دخترم مگه نمیگن انقدر فاز داره یارو اع نگاه چقدر فاز داره...نمیگن؟!
سرمو تکون دادمو گفتم:
-میگن بابا جون ولی خوب تاحالا از شما ها نشنیدم..
مامان آرزو:عروسم از شما نشنیدم یعنی چی؟!مگه شوهرم پیره.
-ن مامان جون من منظوری نداشتم...
آدین:دقیقا منظوری نداشت..
مامان آرزو ب سمت عقب برگشت و ی نگاه اشک بار ب پسرش کردوگفت:
-الهی فدات شم دلت میومد الان روحمو ازم میگرفتی...
آدین ب
پارت۶۵
#نور
سریع به همه سمت خونه آدین اینا رفتم تا بهشون خبر بدم
همین ک وارد حیاط شدم ب کسی برخورد کردم...سرمو بلند کردم آراز بود...میشناختمش ی روز اومد خونمون ملاقاتم و خودشو بهم معرفی کرده بود...وقتی چهره پر از استرسو نگرانی و اشکیمو دید با نگرلنی گفت:
-چی شده نور؟اتفاقی افتاده؟...
همینطور ک اشک میریختم گفتم:
-آدین...
آروم دستمو گرفتو گفت:
-خوب باشه نفس عمیق بکش و همه چیو برام تعریف کن...
سرمو تکون دادم و ی نفس عمیق کشیدمو گفتم:
-ناراحتش کردم بهش گفتم دوست ندارم نمیخوام باهات باشم اونم غرورش شکست بهم زنگ زدوگفت میخوام برم جایی ک فراموشی گرفتی...
ادامه حرفم برابر با اشکیی بود ک مثل ابر بهار میچکید..
آراز تو سرش زدوبا زجه گفت:
-خدایا بدبخت شدیم...
سریع دستمو گرفت و ب سمت ماشینی برد و ب راه افتاد از بس در حال گریه کردن بودم ک متوجه هیچی نبودم حتا زنگ هایی ک آراز ب همه آمبولانس ،اورژانس،آتشنشانی،همه همه زنگ زره بود و آدرس داد بود...منم ک تا تونستم ب خودم لعنت فرستادم....
ماشین ایست کرد و آراز سریع گفت پیاده شو....پیاده شدم
و با دیدن صحنه روبه روم دستو پاهام لرزیدن و نزدیک بود بیفتم ک آراز گرفتتم و زیر گوشم گفت:
-آروم باش دختر،فقط تو میتونی آرومش کنی ،لطفا نور ب خاطر عشقی ک بین تونه ک یادت نمیاد،لطفا...
ب سمتش رفتم و اسمشو صدا زدم برگشت سمتم اما چیزی نگفت...(دوستانم دارم پارت ۱ رو مینویسم انیدوارم وقتی میخونید کمی یادتون بیاد..خخ)
-بیا بریم آدین اینکارا چیه با کشتن خودت چیزی درست نمیشه که بیا تو هنوز جونی باید زندگی کنی.
-دیگه اینجا جای من نیست باید برم،اینجا کسی منو نمیخواد حتا توی که داری با چشمای نازت اشک میریزی برام پاک کن،این اشکا رو خانوم کوچولو من لیاقت این اشکا مرواریدی تو رو ندارم...
داشت ب پرتگاه نزدیک تر میشد و گریه من شدیدتر به سمتش رفتم و دستاشو گرفتم...
-باشه باشه توروخدا هرکاری بگی میکنم هرچی بگی انجام میدم قول میدم...قولای من همیشه قوله راست میگم باشه بیا دیگه...
برگشت سمتم و با شک گفت:
-هرکاری بگم انجام میدی؟
-اره اره هرکاری بگی قول میدم.
-قول دادی ها
-اره اره هرچی تو بگی رو انجام میدم.
-هرچی؟
-هرچی..
#زمان_حال
-باید دوستم داشته باشی..
دستی ب گونه هام کشیدم و ب آراز نگاه کردم...سرشو ب نشونه آره تکون داد....از پایین پرتگاه صدای کمک های اولیه میومد و همینطور صدای زجه های مامان آدین همونی ک اسمش آرزو بود ب گوش میرسید...
سرمو ب نشونه آره تکون دادم ک...پوزخندی زدوگفت:
-میدونستم
خواست بره سمت پرتگاه که دستشو گرفتم و نمی تونستم چیزی بگم چون همش هق هق میکردم...تو آغوشم کشید و پیشونیمو میبوسید....تو ضربان قلبش گم شدم...چه صدای آرامش بخشی...سرمو بالا اوردم و بهش نگاه کردم چشماش بسته بود و موهامو بو میکشید...آروم چشماشو باز کردوگفت:
-خیلی خستم...
چون نزدیک بودم دیدم دهنش کمی خونیه...آخمی کردم و گفتم:
-آدین...چرا دهنت خونیہ؟
-نمی دونم...
-یعنی چی نمی دونم آدیـن!
-باشه خانومم چشم جنگلی خودم خون بالا اوردم..
چهرم تو هم جمع شد و هر انرژی منفی بود ب مغزم هجوم اورد...وای خدای من....
دیگع نتونستم سوالی ازش بپرسم چون مامان آرزو و همه اومدن سمتمون و تونستن کمی حال آدینو بهتر کنن....
مامان آرزو ب سمتم اومد سرمو ب سمت پایین انداختم ک گفت:
-نور عزیزم ب خدا نور پسر بدی نیست...بهت قول میدم هیچ اتفاقی نمی افته...باشه لطفا خیلی واسه ی مادر سخته فرزندشو تو این لحظه ببینه...خواهش میکنم...
یهو نمی دونم چیع شد ک محکم بغلش کردم و گفتم:
-معذرت میخوام من خیلی پستم من نباید با آدین اینجوریع حرف میزدم...خوب میترسیدم چند بار هم بهم شوک ی خاطره یادم میاد ک سریع سردرد میگیرم....منو ببخشید..
محکم بغلم کردوگفت:
-تو نور خودمونی تو عروس خودمی هیچ تغییری نکردی مثل همیشه مهربون...
گونمو بوسید و به سمت ماشین رفتم...توی ماشین آدین در حال ناز کشیدن باباش بود ک از کاری ک کردرو فراموش کنه...
بابا آرش:ی شرطی داره؟
آدین:باشه قبوله..
بابا آرش:باید تا هفته بعد بری سفر کاری تو نور...
آدین از سرشو به سمت جلو برد و گونه باباشو بوسیدو گفت:
-من چاکر شمام آقای فرهمند یعنی من فدای شرطات بشم...
بابا آرش:حالا فاز میده بگم خودتو آراز بری بخوره تو برجکت..
با تعجب گفتم:
-فاز؟
بابا آرش:آره دیگه دخترم مگه نمیگن انقدر فاز داره یارو اع نگاه چقدر فاز داره...نمیگن؟!
سرمو تکون دادمو گفتم:
-میگن بابا جون ولی خوب تاحالا از شما ها نشنیدم..
مامان آرزو:عروسم از شما نشنیدم یعنی چی؟!مگه شوهرم پیره.
-ن مامان جون من منظوری نداشتم...
آدین:دقیقا منظوری نداشت..
مامان آرزو ب سمت عقب برگشت و ی نگاه اشک بار ب پسرش کردوگفت:
-الهی فدات شم دلت میومد الان روحمو ازم میگرفتی...
آدین ب
۵۹.۹k
۲۵ اسفند ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.