رمان همزاد
رمان همزاد
پارت۶6
ی نگاه ب آدرینا کردم ک سرش تو گوشی بود و داشت ب یکی pm می داد منم ک فضول سرمو ب سمتش کشیدم...متوجه نشد خاع حالا بهتر میشه خوند...چیع!...«اصل میدی گلم..»....
«طهورا ۱۶ شمال»...چع! این چیع میگع؟!...«سامیار ۱۸ تهران.خوشبختم عزیزم...البته میتونی سامی صدام کنی..».ن بابا..
«با سامیار راحت ترم خیلی اسم زیبایه»....«فدات خانومی...خوب کجا....»اع چرا گوشی برعکس شد کع...آدرینا یکی محکم زد تو پیشونیم....
آدی:تو داشتی چتا رو میخوندی!!..
-آره معلومه ک میخونم تو خجالت نمی کشی ب پسر مردم دروغ میگی ...طهورا...۱۶...وای آدرینا...میدونی الان آدین بفهمه چیکارت میکنه!!...
لباشو ورچید و سرشو تکون دادوگفت:
-اوهوم...اعدامم میکنه...مجبور بودم باهاش چت کنم...
-مجبور؟
-اوهوم..میدونی چیع؟
-چیع؟
-نیازمند پولم...
-وای آدرینا الان ازدست تو خودمو میکشم...خوبه مایه دارین اونوقت نیاز ب پولی...
-اوهوم...
-چرا؟
-چون...روز مرد نزدیکه دیگه منم باید خرید کنم...
-فهمیدم داری دروغ میگی...راستـــ شـو بگــــو
-خوب میدونی چیع؟
-چیع آدرینا چیع نصف جونم کردی؟
-خوب موضوع در مورد اشـ....
-نــور
آدین بود ک صدام میزد...ب آدی نگاه کردمو گفتم:
-آخر ک باید برام توضیح بدی...الانم گوشیتو بده...
آدرینا:چی؟ ب خدا خودت بفهمی بهم حق میدی...
-آدرینا گوشیو بده ب من...
-باشه دیگه قول میدم چت نکنم..
-گوشیو بده من..
سرشو پایین انداخت و لباشو ورچید و مثلا شبیه گربه چکمه پوش نگام کرد ک هیچ شباهتی باهاش نداشت بیشتر شبیه نگاه خر شرک بود....گوشیو ازش گرفتم و پیش آدین رفتم و گفتم:
-بله آدین کارم داشتی؟
-اوهوم...
بعد دستمو گرفتو ب سمت طبقه بالا برد...وارد اتاق شدیم...
دهنم باز مونده بود تمام دیوار اتاق عکس من بود...برق اتاق خاموش شد...ک ریسه های زرد یا انبه هے رنگ ک روی دیوار اتاقش چسبونده بود روشن شدن...منظره فوق العاده ای بود...عکس هام ریسه های برقی عالی بود خیلی زیبا بود...
دستی دور کمرم حلقه شد و پوست گردنم حجم سرشو حس میکرد...داغ شدم مثل ی تیکه ذغال داغ...بوسه های ریزش روی گردنم اجازه نفس کشیدنو بهم نمی دادن...نفسمو از دهنم بیرون اوردم و دستام ک مثل کوره آتیش بودو روی دستاش گذاشتم و سعی کردم بازش کنم...ک دستمو تو دستش گرفت و بیشتر ب کمرم چسبید...تیزی دندونشو روی گردنم حس کردم...بالاخره تونستم ب حرف بیام....
-آدین...
-هوم..
نمیخواستم ناز کنم فقط میخواستم ضربان قلبم پایین تر بیاد..
-قبلا میگفی جانم...
دوباره گردنمو گاز گرفت ک جیغی کشیدم ...صدای خندش بلند شد و بیشتر منو ب خودش فشرد...
-نور میبینی امروز چطوریع دیوونم کردی...الان میخوام جبران کنم...
-عععع ن بابا..
-آره بابا...
-آدین من خیلی معذرت میخوام...
-باشه کاری باهات ندارم...
-ن منظورم اینه نباید باهات اون طوری صحبت میکردم...ببخشید آدین...
دیگه طاقت نیوردم و زدم زیر گریه...منو ب سمت خودش بر گردوند و با دستاش صورتمو قاب گرفتو گفت:
-الهی فدای خانومم بشم این جنگل من چرا بارونیه...خانومم من اصلا از دستت ناراحت نشدم...
-چرا من از خودم ناراحت شدم...
سرشو جلو اوردو گفت:
-توکه مهم نیستی...
وبعد شیطون شروع کرد ب خندیدن...خندم گرفته بود...این پسر چقدر خوب بود...دستمو دور گردنش حلقه کردم و خودمو تو بغلش جا کردم...خشکش زده بودانتظار همچین کاری رو ازم نداشت...یهو ی دست زیر پام و ی دست دور گردنم حلقه شد و رفتم تو آغوشش...دستمو دور گردنش محکم تر کردم..
صدای جدی شو شنیدم ک نزدیک بود قلبم بیفته تو شورتم...
-نور احساس میکنم دارم خطرناک میشم؛ام امشب...
-نه...نه...منو بزار پایین ببین جنبه نداری الان منو می کنی...نه
یهو آدین زد زیر خنده بلند بلند میخندید سریع منو رو تخت گذاشت و شکمشو گرفت میخندید...وا..
همینطور ک میخندید گفت:
-دیوونه منظورم میخوام ببوسمت...نه چیز..
وای خدا دارم آتیش می گیرم وای دارم میمرم از خجالت...
لعنتــــی لعنتـــــی این چے بود من گفتم...وااااای بدبخت شدم...
سرمو اندخته بودم پایین تا چشمای شیطونشو نبینم یهو رفتم تو ی جای گرم و صداشو شنیدم:
-حالا ک خجالت کشیدی میخوام بخورمت...
سرمو بیشتر تو یقم نع اِشتب شد سرمو بیشتر تو یقش فرو کردم...آروم دراز کشید ک منم چون تو بغلش بودم دراز کشیدم رومونو پتو کشید و شروع کرد ب نوازش موهام...صداشو زیر گوشم شنیدم ک گفت:
-دلم برای بوی موهات خیلی تنگ شده بود...
با خوردن نور تو چشمام چشمامو باز کردم...سرمو ب اون سمت تخت برگردوندم نبود...ی نگاه ب ساعت کردم،ساعت ۱۱ بود سریع بلند شدم و بعد از پوشیدن لباس بیرونیم و گرفتن کیفم از اتاق بیرون اومدم...ب سمت طبقه پایین رفتم ک صدای مامان آرزو رو شنیدم ک گفت:
-کجا خانوم خانوما...
-بیرون باید ی کاری انجام بدم...
-آهان..نری دیگع نیای..
سرمو تکون دادم و خ
پارت۶6
ی نگاه ب آدرینا کردم ک سرش تو گوشی بود و داشت ب یکی pm می داد منم ک فضول سرمو ب سمتش کشیدم...متوجه نشد خاع حالا بهتر میشه خوند...چیع!...«اصل میدی گلم..»....
«طهورا ۱۶ شمال»...چع! این چیع میگع؟!...«سامیار ۱۸ تهران.خوشبختم عزیزم...البته میتونی سامی صدام کنی..».ن بابا..
«با سامیار راحت ترم خیلی اسم زیبایه»....«فدات خانومی...خوب کجا....»اع چرا گوشی برعکس شد کع...آدرینا یکی محکم زد تو پیشونیم....
آدی:تو داشتی چتا رو میخوندی!!..
-آره معلومه ک میخونم تو خجالت نمی کشی ب پسر مردم دروغ میگی ...طهورا...۱۶...وای آدرینا...میدونی الان آدین بفهمه چیکارت میکنه!!...
لباشو ورچید و سرشو تکون دادوگفت:
-اوهوم...اعدامم میکنه...مجبور بودم باهاش چت کنم...
-مجبور؟
-اوهوم..میدونی چیع؟
-چیع؟
-نیازمند پولم...
-وای آدرینا الان ازدست تو خودمو میکشم...خوبه مایه دارین اونوقت نیاز ب پولی...
-اوهوم...
-چرا؟
-چون...روز مرد نزدیکه دیگه منم باید خرید کنم...
-فهمیدم داری دروغ میگی...راستـــ شـو بگــــو
-خوب میدونی چیع؟
-چیع آدرینا چیع نصف جونم کردی؟
-خوب موضوع در مورد اشـ....
-نــور
آدین بود ک صدام میزد...ب آدی نگاه کردمو گفتم:
-آخر ک باید برام توضیح بدی...الانم گوشیتو بده...
آدرینا:چی؟ ب خدا خودت بفهمی بهم حق میدی...
-آدرینا گوشیو بده ب من...
-باشه دیگه قول میدم چت نکنم..
-گوشیو بده من..
سرشو پایین انداخت و لباشو ورچید و مثلا شبیه گربه چکمه پوش نگام کرد ک هیچ شباهتی باهاش نداشت بیشتر شبیه نگاه خر شرک بود....گوشیو ازش گرفتم و پیش آدین رفتم و گفتم:
-بله آدین کارم داشتی؟
-اوهوم...
بعد دستمو گرفتو ب سمت طبقه بالا برد...وارد اتاق شدیم...
دهنم باز مونده بود تمام دیوار اتاق عکس من بود...برق اتاق خاموش شد...ک ریسه های زرد یا انبه هے رنگ ک روی دیوار اتاقش چسبونده بود روشن شدن...منظره فوق العاده ای بود...عکس هام ریسه های برقی عالی بود خیلی زیبا بود...
دستی دور کمرم حلقه شد و پوست گردنم حجم سرشو حس میکرد...داغ شدم مثل ی تیکه ذغال داغ...بوسه های ریزش روی گردنم اجازه نفس کشیدنو بهم نمی دادن...نفسمو از دهنم بیرون اوردم و دستام ک مثل کوره آتیش بودو روی دستاش گذاشتم و سعی کردم بازش کنم...ک دستمو تو دستش گرفت و بیشتر ب کمرم چسبید...تیزی دندونشو روی گردنم حس کردم...بالاخره تونستم ب حرف بیام....
-آدین...
-هوم..
نمیخواستم ناز کنم فقط میخواستم ضربان قلبم پایین تر بیاد..
-قبلا میگفی جانم...
دوباره گردنمو گاز گرفت ک جیغی کشیدم ...صدای خندش بلند شد و بیشتر منو ب خودش فشرد...
-نور میبینی امروز چطوریع دیوونم کردی...الان میخوام جبران کنم...
-عععع ن بابا..
-آره بابا...
-آدین من خیلی معذرت میخوام...
-باشه کاری باهات ندارم...
-ن منظورم اینه نباید باهات اون طوری صحبت میکردم...ببخشید آدین...
دیگه طاقت نیوردم و زدم زیر گریه...منو ب سمت خودش بر گردوند و با دستاش صورتمو قاب گرفتو گفت:
-الهی فدای خانومم بشم این جنگل من چرا بارونیه...خانومم من اصلا از دستت ناراحت نشدم...
-چرا من از خودم ناراحت شدم...
سرشو جلو اوردو گفت:
-توکه مهم نیستی...
وبعد شیطون شروع کرد ب خندیدن...خندم گرفته بود...این پسر چقدر خوب بود...دستمو دور گردنش حلقه کردم و خودمو تو بغلش جا کردم...خشکش زده بودانتظار همچین کاری رو ازم نداشت...یهو ی دست زیر پام و ی دست دور گردنم حلقه شد و رفتم تو آغوشش...دستمو دور گردنش محکم تر کردم..
صدای جدی شو شنیدم ک نزدیک بود قلبم بیفته تو شورتم...
-نور احساس میکنم دارم خطرناک میشم؛ام امشب...
-نه...نه...منو بزار پایین ببین جنبه نداری الان منو می کنی...نه
یهو آدین زد زیر خنده بلند بلند میخندید سریع منو رو تخت گذاشت و شکمشو گرفت میخندید...وا..
همینطور ک میخندید گفت:
-دیوونه منظورم میخوام ببوسمت...نه چیز..
وای خدا دارم آتیش می گیرم وای دارم میمرم از خجالت...
لعنتــــی لعنتـــــی این چے بود من گفتم...وااااای بدبخت شدم...
سرمو اندخته بودم پایین تا چشمای شیطونشو نبینم یهو رفتم تو ی جای گرم و صداشو شنیدم:
-حالا ک خجالت کشیدی میخوام بخورمت...
سرمو بیشتر تو یقم نع اِشتب شد سرمو بیشتر تو یقش فرو کردم...آروم دراز کشید ک منم چون تو بغلش بودم دراز کشیدم رومونو پتو کشید و شروع کرد ب نوازش موهام...صداشو زیر گوشم شنیدم ک گفت:
-دلم برای بوی موهات خیلی تنگ شده بود...
با خوردن نور تو چشمام چشمامو باز کردم...سرمو ب اون سمت تخت برگردوندم نبود...ی نگاه ب ساعت کردم،ساعت ۱۱ بود سریع بلند شدم و بعد از پوشیدن لباس بیرونیم و گرفتن کیفم از اتاق بیرون اومدم...ب سمت طبقه پایین رفتم ک صدای مامان آرزو رو شنیدم ک گفت:
-کجا خانوم خانوما...
-بیرون باید ی کاری انجام بدم...
-آهان..نری دیگع نیای..
سرمو تکون دادم و خ
۴۶.۷k
۲۶ اسفند ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.