رمان همزاد
رمان همزاد
پارت۶۲
#آدین
اوفففف این چ موهای من دارم لعنتی...
-آدرینــــــــــــا
وارد اتاق شدوگفت:هـــــا چیـــع
با اخم نگاش کردمو گفتم:این چ طرز حرف زدن با بزرگترته بزنم سیاه کبودت کنم چشم سفید...
با بدو ب سمتم اومد و بغلم کرد که بزور از بغلم بیرونش اوردم و گفتم:
-چه خبرته!..اصلا نخواستم ناز بکشی...
موهامو ب هم ریخت ک دادم رفت هوا
-بیشعور نمبینی دوساعته دارم موهامو درست میکنم...
خنده ای کردوگفت:
-خوب عشقم از بس موهاتو بلند میکنی نگاه...
کشت موشو باز کردو شروع کرد ب بستن موهام.. بعد ک بست گفت:
-نگاه چ جیگر شدی...خُدو قربون داداش خوجملم بشم...
تو آینه ب خودم نگاه کردم ماشالا ماشالا کور بشه چشم حسود بترکه چشم حسود،یعنی خدایا خلقت تورو شکر چی آفریدی خانومم باید روزی صدبار قشوضعف بره بادیدنم..نع..نع..همون اول یادم بیاره بس قشوضعفش پیشکش....
ب آدرینا نگاه کردم ک موهاشو هے بالا پایین میبرد و ی آهنگ خارجی تکرار میکرد....نمی دونم یهو چیشد؟..آهنگی ک میخوند عوج گرفته بود؟..هرچی ک بود یهو شروع میکنه ب تکون دادن سرش که موهاش همینطوری میچرخید...دیدم نع این کوتاه بیا نیست ب علت سرگیجه میمیره ولش،به سمتش رفتم و کولش گرفتم و شروع کردم ب چرخیدن ک صدای خندش و آخجون گفتنش بلند شد....همینطور ک میخندیدیم خودمو انداتم روی تخت که آدرینا هم کنارم افتاد یلند بلند میخندیدم انگار دیگع نفسم بالا نمی اومد...صدای جیغ مامان اومد ک میگفت چع خبره خندتون کل خونه رو گرفته ...ن تنها هیچ تاثیری نداشت بلکه خندمونو بلند تر کرده بود...چقدر خوبه ی زمانی بدون فکر کردن،بدون تصمیم گرفتن،بدون استرس و نگرانی داشتن زندگی کنی...
مامان آرزو:بـــــس دیگــــــع...آدیـــــن
آدرینا دستشو روی دهنم گذاشت منم دستمو روی دهنش گذاشتم و با چشمای اشکی ک واسه خنده بود نگاش کردم ک بعد از نفس عمیقی ک کشیدفت:
-آدین سریعتر آماده شو دیگه تازه امشبم نورو میاری خونه ما دلم براش ی ذره شد...تازه موهات خیلی خوشگل شده...
دست آدرینا از روی دهنم برداشت شد ک لبخند تلخی زدم و گفتم:
-اگع دلتو براش ی ذره شد پس بدون دل من چی میکشه...
قیافه مامان پکر شد وگفت:
-چیکار کنیم عزیزم خودش میخواد دیگع...
پوزخندی زدمو گفتم:
-آره حتما منم همینطور وایمیستم تا زمان بگڋره زنم بره با کارت عروسی بیاد پیشم....مــامـــان مـیفهمــی نورم از دستــم میره...خدایا خسته شدم...
مامانم کنارم نشست و گونمو نوازش کردوگفت:
-الهی فداتشم تو امروز تلاشتو کن مهم فقط ب یاد اوردنش نیست...
دستشو روی قلبم گذاشتو گفت:
-مهم تصرف اینجاست...
-خوب چطور شدم آدی طلا...
دستشو از چشماش گرفتو گفت:
-جوووون
خمی ب ابرو دادم و گفتم:مثل آدم ب حرف..
-حرف بزن..نع ب خرف
-ای جانم چ خوشگل شدی...نع لباتو غنچه کنی بگی جووون..
گفته باشما جلوی پسر بردم بگی جووون دارت میزنم...
-عععع..داداشی..
-کوفت..
تو آینه ب خودم نگاه کردم ی تیشرت مشکی پوشیدم با شلوار لی مشکی ک وست زانوش زاپ داشت و ی پیراهن لش چهارخونه سفید مشکی،کفش اسپرت لڗ دار مشکی ک ی نایک سفید روش بود...ب نظر خودم ک تیپم خیلی خوب بود...موهامم ک همون بالا بستم البته چند خال موهام ب دلیل کوتاه بودن جلوی صورتم بودن مثل کج....
سوار بنزم شدم البته مازراتیم داغون شدست ب علت تصادف(بیشعور زشتو دلت اوند ماشین ب اون ناناجی رو داغون کردی هیچ وقت نمی بخشمت خیلی پستی)وا نویسنده جان عصاب نداری؟(عصاب نمیزاری واسه آدم ک بخوام داشته باشم..)تو از همون اولم نداشتی ن تنها عصاب بلکه مغزم نداشتی فقط کمی داشتی ک اونم واسه نوشتن رمانت و البته پسر جذاب رمان خرج شد...(خـــا تو خوب تو عالی کمتر ورجای کن برادر من عصاب واسه نور نمیزای کع)خــــــا.....
#نور
توی آینه ب خودم نگاه کردم ن خوب شدم ی مانتوی آبیه جلو باز بافت مانندی پوشیدم یا شال و شلوار مشکی کفش اسپرت مشکی ک لڗش آبی بودو پوشیدم،موهامو باز گذاشته بودم...
صدای بوق ماشین و بعد صدای زنگ گوشیم بلند شد ب سمت گوشی رفتم و سریع «دارم میامی»گفتم و گوشمو ک قاب آبی گذاشته بودم تا با مانتو و کفشم ست بشه گرفتم و بعد از خداحافظی با مامان بیرون رفتم...بنز سفیدی توی کوچه دیدم
ب سمتش رفتم و دروباز کردمو سوارش شدم...سرمو ب سمتش برگردوندم و سلامی کردم...و خواستم بگم چطوریع ک چطوریع تو دهنم موند...وای این پسر چقدر جذابه موهاشو بسته بود وای خدا چقدر بهش میاد...
-سلام نورم خوبی؟از ما خبر نمگیری...باید بگم ی آقای هست ک واست جون بده پس هواست باشه لطفا...
سرمو تکون دادم و گفتم:خوبم...
گونمو بوسیدو گفت:
-خوب بودنت بهترین چیز تو دنیاولی ی چیزه دیگه بهتره...
با سوال گفتم:چے؟
-دوست داشتنم...
سرمو ب سمت پنجره برگردوندم و گفتم:
-متاسفم آدین ولی من چیزی یادم نمیاد...
عصبی شدوگفت:
-خوب لعنتی وقتی یادت نمیاد
پارت۶۲
#آدین
اوفففف این چ موهای من دارم لعنتی...
-آدرینــــــــــــا
وارد اتاق شدوگفت:هـــــا چیـــع
با اخم نگاش کردمو گفتم:این چ طرز حرف زدن با بزرگترته بزنم سیاه کبودت کنم چشم سفید...
با بدو ب سمتم اومد و بغلم کرد که بزور از بغلم بیرونش اوردم و گفتم:
-چه خبرته!..اصلا نخواستم ناز بکشی...
موهامو ب هم ریخت ک دادم رفت هوا
-بیشعور نمبینی دوساعته دارم موهامو درست میکنم...
خنده ای کردوگفت:
-خوب عشقم از بس موهاتو بلند میکنی نگاه...
کشت موشو باز کردو شروع کرد ب بستن موهام.. بعد ک بست گفت:
-نگاه چ جیگر شدی...خُدو قربون داداش خوجملم بشم...
تو آینه ب خودم نگاه کردم ماشالا ماشالا کور بشه چشم حسود بترکه چشم حسود،یعنی خدایا خلقت تورو شکر چی آفریدی خانومم باید روزی صدبار قشوضعف بره بادیدنم..نع..نع..همون اول یادم بیاره بس قشوضعفش پیشکش....
ب آدرینا نگاه کردم ک موهاشو هے بالا پایین میبرد و ی آهنگ خارجی تکرار میکرد....نمی دونم یهو چیشد؟..آهنگی ک میخوند عوج گرفته بود؟..هرچی ک بود یهو شروع میکنه ب تکون دادن سرش که موهاش همینطوری میچرخید...دیدم نع این کوتاه بیا نیست ب علت سرگیجه میمیره ولش،به سمتش رفتم و کولش گرفتم و شروع کردم ب چرخیدن ک صدای خندش و آخجون گفتنش بلند شد....همینطور ک میخندیدیم خودمو انداتم روی تخت که آدرینا هم کنارم افتاد یلند بلند میخندیدم انگار دیگع نفسم بالا نمی اومد...صدای جیغ مامان اومد ک میگفت چع خبره خندتون کل خونه رو گرفته ...ن تنها هیچ تاثیری نداشت بلکه خندمونو بلند تر کرده بود...چقدر خوبه ی زمانی بدون فکر کردن،بدون تصمیم گرفتن،بدون استرس و نگرانی داشتن زندگی کنی...
مامان آرزو:بـــــس دیگــــــع...آدیـــــن
آدرینا دستشو روی دهنم گذاشت منم دستمو روی دهنش گذاشتم و با چشمای اشکی ک واسه خنده بود نگاش کردم ک بعد از نفس عمیقی ک کشیدفت:
-آدین سریعتر آماده شو دیگه تازه امشبم نورو میاری خونه ما دلم براش ی ذره شد...تازه موهات خیلی خوشگل شده...
دست آدرینا از روی دهنم برداشت شد ک لبخند تلخی زدم و گفتم:
-اگع دلتو براش ی ذره شد پس بدون دل من چی میکشه...
قیافه مامان پکر شد وگفت:
-چیکار کنیم عزیزم خودش میخواد دیگع...
پوزخندی زدمو گفتم:
-آره حتما منم همینطور وایمیستم تا زمان بگڋره زنم بره با کارت عروسی بیاد پیشم....مــامـــان مـیفهمــی نورم از دستــم میره...خدایا خسته شدم...
مامانم کنارم نشست و گونمو نوازش کردوگفت:
-الهی فداتشم تو امروز تلاشتو کن مهم فقط ب یاد اوردنش نیست...
دستشو روی قلبم گذاشتو گفت:
-مهم تصرف اینجاست...
-خوب چطور شدم آدی طلا...
دستشو از چشماش گرفتو گفت:
-جوووون
خمی ب ابرو دادم و گفتم:مثل آدم ب حرف..
-حرف بزن..نع ب خرف
-ای جانم چ خوشگل شدی...نع لباتو غنچه کنی بگی جووون..
گفته باشما جلوی پسر بردم بگی جووون دارت میزنم...
-عععع..داداشی..
-کوفت..
تو آینه ب خودم نگاه کردم ی تیشرت مشکی پوشیدم با شلوار لی مشکی ک وست زانوش زاپ داشت و ی پیراهن لش چهارخونه سفید مشکی،کفش اسپرت لڗ دار مشکی ک ی نایک سفید روش بود...ب نظر خودم ک تیپم خیلی خوب بود...موهامم ک همون بالا بستم البته چند خال موهام ب دلیل کوتاه بودن جلوی صورتم بودن مثل کج....
سوار بنزم شدم البته مازراتیم داغون شدست ب علت تصادف(بیشعور زشتو دلت اوند ماشین ب اون ناناجی رو داغون کردی هیچ وقت نمی بخشمت خیلی پستی)وا نویسنده جان عصاب نداری؟(عصاب نمیزاری واسه آدم ک بخوام داشته باشم..)تو از همون اولم نداشتی ن تنها عصاب بلکه مغزم نداشتی فقط کمی داشتی ک اونم واسه نوشتن رمانت و البته پسر جذاب رمان خرج شد...(خـــا تو خوب تو عالی کمتر ورجای کن برادر من عصاب واسه نور نمیزای کع)خــــــا.....
#نور
توی آینه ب خودم نگاه کردم ن خوب شدم ی مانتوی آبیه جلو باز بافت مانندی پوشیدم یا شال و شلوار مشکی کفش اسپرت مشکی ک لڗش آبی بودو پوشیدم،موهامو باز گذاشته بودم...
صدای بوق ماشین و بعد صدای زنگ گوشیم بلند شد ب سمت گوشی رفتم و سریع «دارم میامی»گفتم و گوشمو ک قاب آبی گذاشته بودم تا با مانتو و کفشم ست بشه گرفتم و بعد از خداحافظی با مامان بیرون رفتم...بنز سفیدی توی کوچه دیدم
ب سمتش رفتم و دروباز کردمو سوارش شدم...سرمو ب سمتش برگردوندم و سلامی کردم...و خواستم بگم چطوریع ک چطوریع تو دهنم موند...وای این پسر چقدر جذابه موهاشو بسته بود وای خدا چقدر بهش میاد...
-سلام نورم خوبی؟از ما خبر نمگیری...باید بگم ی آقای هست ک واست جون بده پس هواست باشه لطفا...
سرمو تکون دادم و گفتم:خوبم...
گونمو بوسیدو گفت:
-خوب بودنت بهترین چیز تو دنیاولی ی چیزه دیگه بهتره...
با سوال گفتم:چے؟
-دوست داشتنم...
سرمو ب سمت پنجره برگردوندم و گفتم:
-متاسفم آدین ولی من چیزی یادم نمیاد...
عصبی شدوگفت:
-خوب لعنتی وقتی یادت نمیاد
۱۰۵.۷k
۲۱ اسفند ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.