رمان دختری به نام مروارید(19)
رمان دختری به نام مروارید(19)
تو خواب و بیداری بودم که حس کردم چراغه اتاق روشن شد..یکی داشت تکونم میداد..
-مروارید..مروارید..
چشمامو باز کردم و با گنگی گفتم:
-هوم؟
هنوز موقعیتمو تشخیص نداده بودم..
یه تکونه محکم تر بهم داد و گفت:
-هی مروارید حواست هست..هنوز خوابی؟
به خودم اومد..من کجام؟این جا کجاس؟این کیه؟
چشام گشاد شد..با ترس تو جام پریدمو گفتم:
-حمله شده؟زلزله؟سونامی؟
بعد انگار داشتم با خودم حرف میزدم ادامه دادم:
-نه اینجا که نمیتونه سونامی اومده باشه..وای خاک بر سرم..ای خدا من جوونه ناکامم..به من رحم نمیکنی به این ارمینه مرغ رحم کن..
یهو دیدم ارمین زد زیره خنده..این چرا میخنده؟
ولی یهو خندش بند اومد و گفت:
-به من میگی مرغغغغ؟
با گنگی گفتم:
-من گفتم مرغ؟
با خنده گفت:
-هنوز خوابی..اشکال نداره..پاشو ببینم..
بازومو گرفت و بلندم کرد منم با چشمای بسته دنبالش میرفتم..
منو نشوند رو صندلی میز ارایشم..
حوله رو از رو سرم برداشت و سشوار رو زد تو برقو شروع کرد به خشک کردنه موهام...
دیگه نتونستم بیشتر از این هوشیار بمونم و چشمامو بستم
***
ارمین داشت موهای مرواریدیو که الان خواب بودو بهش تکیه داده بودو خشک میکرد..از سره شب نگران این بود که سرما نخوره..اخرم طاقت نیاوردو بیدارش کرد..چه قدر دوست داشت امروز مثله همه ی زن و شوهرای دیگه با مروارید باشه..حس میکرد قلبش برای اولین بار برای دختری تپیده..اون هیچ وقت به دختری دل نبسته بود..همیشه واسه تفریح باهاشون بود..اما مروارید..این دختر مثله اهن ربا بود..ارمین حتی نمیتونست فکرشو از سرش بیرون کنه..موهای بلندش مثله ابریشم بود..تا حالا فقط موهای خواهرشو سشوار کشیده بود..این دختر از هر نظر همه چی تموم بود..
بعده خشک کردنه موهاش بلندش کرد و گذاشتش روی تخت بعدم چراغو خاموش کردو کنارش خزید و در اغوشش کشید..مقاومت دربرابره مروارید خیلی سخت بود..خیلی...
***
چشمامو به سختی باز کردم..موقعیتمو به یاد نداشتم..سعی کردم تکون بخورم اما نتونستم..بازم تلاش کردم اما بی فایده بود..نگاهم به ارمین افتاد که با پاهاش پاهامو و با دستاش بدنمو احاطه کرده بود....وا!!این چرا این جوری منو چسبیده؟
نکنه ترسیده در برم؟
یه ذره خودمو تکون دادم بلکه ازاد شم..ازاد نشدم هیچ حلقه ی دستاش سفت تر شد...مثله این که اماده بود تکون بخورم سفت کنه دستاشو..
اروم صداش کردم:
-ارمین..ارمین..
تکونی خورد ولی بیدار نشد..نفساش میخورد به گردنم...مورمورم شد
این دفعه یه تکونه محکم به خودم دادم و پش بندش اسمشو بلندتر گفتم :
-ارمــین..له شدم پاشو..
حس کردم دستاش باز شد..به سمتش چرخیدم که دیدم چشماش بازه..
با خوشرویی گفتم:
-سلام صبح بخیر..
با صدای دورگه ای گفت:
-سلام..
یاده این افتادم که داشت منو له میکرد..با تعجب گفتم:
-ارمین چرا اون جوری منو گرفته بودی؟
یهو قیافش رفت تو هم..با اخم گفت:
-دیشب تا صبح یه روده ی راست تو شکمه من نذاشتی..بس که جفتک پروندی..تو چرا این جوری میخوابی..اخرم مجبور شدم به زور سرجات نگهت دارم..کلیم کتک خوردم از دستت..
در جالی که از جام بلند میشدم زدم زیره خنده و گفتم:
-شرمنده..من خیلی بد خوابم..
بعدم پریدم تو دستشویی همون جور که میخندیدم مسواک زدمو صورتمم خشک کردم و وارده اشپزخونه شدم..از حمومه سمته حال صدای اب میومد..پس رفته حمام..
چای دم کردمو صبحونه رو اماده کردم که با موهای خیس اومد نشست سره میز..
-دستت مرسی...راستی کارت دارم..بیا بشین میخوام حرف بزنم باهات..
کنجکاو نشستم کنارش..
-بفرمایید..
وقتی لیوانه اب پرتقالشو کامل سرکشید رو کرد به سمته منو گفت:
-میدونی که نباید بریم دانشگاه..نباید بریم اداره و اینا..
مکثی کردو ادامه داد:
-راستش من رئیسه 2 تا از کارخونه های بابام..خودش به نامم زده..خودش دیکه نمیتونست همشونو با هم اداره کنه..اینه که من روزا میرم اونجا..نمیخوام فکر کنن من از صبح تا شب تو خونه ام و بی کار..میدونی که کشیکمونو میدن..
سری تکون دادمو گفتم:
-درسته..
ادامه داد و اما نکته ی دوم:
-یادته تو گزارشت نوشته بودی مژده و مژگانو همون دوستات و میگم با چند نفر دیگه از بچه ها تو سایته دانشگاه رو اسمشون خطه نارنجی خورده بود؟
سرمو تکون دادم..
-خوب میدونی یعنی چی؟ما فهمیدیم..این یعنی این که اونا به زودی کشته میشن..
با این حرفش چایی رو که داشتم مینوشیدم پرید وسطه حلقم و شروع به سرفه کردم..ارمین سریع زد پشتم تا حالم جا اومد..در حالی که پشتمو میمالید گفت:
-چته عزیزم..بابا نگران نباش..همشون تحته مراقبته شدیده پلیسن..خودشون تا دیروز نمیدونستن..ولی امروز قراره پلیس بهشون همه چیزو بگه بعدم همشونو تا اتمامه عملیات تو یه خونه خارج از شهر میبرن که تحته امنیته شدیده..نمیشه ریسک کرد..
سرفه ای کردمو گفتم:
-خیلی خوبه ..خدا رو شکر..
ادامه داد:
-مید
تو خواب و بیداری بودم که حس کردم چراغه اتاق روشن شد..یکی داشت تکونم میداد..
-مروارید..مروارید..
چشمامو باز کردم و با گنگی گفتم:
-هوم؟
هنوز موقعیتمو تشخیص نداده بودم..
یه تکونه محکم تر بهم داد و گفت:
-هی مروارید حواست هست..هنوز خوابی؟
به خودم اومد..من کجام؟این جا کجاس؟این کیه؟
چشام گشاد شد..با ترس تو جام پریدمو گفتم:
-حمله شده؟زلزله؟سونامی؟
بعد انگار داشتم با خودم حرف میزدم ادامه دادم:
-نه اینجا که نمیتونه سونامی اومده باشه..وای خاک بر سرم..ای خدا من جوونه ناکامم..به من رحم نمیکنی به این ارمینه مرغ رحم کن..
یهو دیدم ارمین زد زیره خنده..این چرا میخنده؟
ولی یهو خندش بند اومد و گفت:
-به من میگی مرغغغغ؟
با گنگی گفتم:
-من گفتم مرغ؟
با خنده گفت:
-هنوز خوابی..اشکال نداره..پاشو ببینم..
بازومو گرفت و بلندم کرد منم با چشمای بسته دنبالش میرفتم..
منو نشوند رو صندلی میز ارایشم..
حوله رو از رو سرم برداشت و سشوار رو زد تو برقو شروع کرد به خشک کردنه موهام...
دیگه نتونستم بیشتر از این هوشیار بمونم و چشمامو بستم
***
ارمین داشت موهای مرواریدیو که الان خواب بودو بهش تکیه داده بودو خشک میکرد..از سره شب نگران این بود که سرما نخوره..اخرم طاقت نیاوردو بیدارش کرد..چه قدر دوست داشت امروز مثله همه ی زن و شوهرای دیگه با مروارید باشه..حس میکرد قلبش برای اولین بار برای دختری تپیده..اون هیچ وقت به دختری دل نبسته بود..همیشه واسه تفریح باهاشون بود..اما مروارید..این دختر مثله اهن ربا بود..ارمین حتی نمیتونست فکرشو از سرش بیرون کنه..موهای بلندش مثله ابریشم بود..تا حالا فقط موهای خواهرشو سشوار کشیده بود..این دختر از هر نظر همه چی تموم بود..
بعده خشک کردنه موهاش بلندش کرد و گذاشتش روی تخت بعدم چراغو خاموش کردو کنارش خزید و در اغوشش کشید..مقاومت دربرابره مروارید خیلی سخت بود..خیلی...
***
چشمامو به سختی باز کردم..موقعیتمو به یاد نداشتم..سعی کردم تکون بخورم اما نتونستم..بازم تلاش کردم اما بی فایده بود..نگاهم به ارمین افتاد که با پاهاش پاهامو و با دستاش بدنمو احاطه کرده بود....وا!!این چرا این جوری منو چسبیده؟
نکنه ترسیده در برم؟
یه ذره خودمو تکون دادم بلکه ازاد شم..ازاد نشدم هیچ حلقه ی دستاش سفت تر شد...مثله این که اماده بود تکون بخورم سفت کنه دستاشو..
اروم صداش کردم:
-ارمین..ارمین..
تکونی خورد ولی بیدار نشد..نفساش میخورد به گردنم...مورمورم شد
این دفعه یه تکونه محکم به خودم دادم و پش بندش اسمشو بلندتر گفتم :
-ارمــین..له شدم پاشو..
حس کردم دستاش باز شد..به سمتش چرخیدم که دیدم چشماش بازه..
با خوشرویی گفتم:
-سلام صبح بخیر..
با صدای دورگه ای گفت:
-سلام..
یاده این افتادم که داشت منو له میکرد..با تعجب گفتم:
-ارمین چرا اون جوری منو گرفته بودی؟
یهو قیافش رفت تو هم..با اخم گفت:
-دیشب تا صبح یه روده ی راست تو شکمه من نذاشتی..بس که جفتک پروندی..تو چرا این جوری میخوابی..اخرم مجبور شدم به زور سرجات نگهت دارم..کلیم کتک خوردم از دستت..
در جالی که از جام بلند میشدم زدم زیره خنده و گفتم:
-شرمنده..من خیلی بد خوابم..
بعدم پریدم تو دستشویی همون جور که میخندیدم مسواک زدمو صورتمم خشک کردم و وارده اشپزخونه شدم..از حمومه سمته حال صدای اب میومد..پس رفته حمام..
چای دم کردمو صبحونه رو اماده کردم که با موهای خیس اومد نشست سره میز..
-دستت مرسی...راستی کارت دارم..بیا بشین میخوام حرف بزنم باهات..
کنجکاو نشستم کنارش..
-بفرمایید..
وقتی لیوانه اب پرتقالشو کامل سرکشید رو کرد به سمته منو گفت:
-میدونی که نباید بریم دانشگاه..نباید بریم اداره و اینا..
مکثی کردو ادامه داد:
-راستش من رئیسه 2 تا از کارخونه های بابام..خودش به نامم زده..خودش دیکه نمیتونست همشونو با هم اداره کنه..اینه که من روزا میرم اونجا..نمیخوام فکر کنن من از صبح تا شب تو خونه ام و بی کار..میدونی که کشیکمونو میدن..
سری تکون دادمو گفتم:
-درسته..
ادامه داد و اما نکته ی دوم:
-یادته تو گزارشت نوشته بودی مژده و مژگانو همون دوستات و میگم با چند نفر دیگه از بچه ها تو سایته دانشگاه رو اسمشون خطه نارنجی خورده بود؟
سرمو تکون دادم..
-خوب میدونی یعنی چی؟ما فهمیدیم..این یعنی این که اونا به زودی کشته میشن..
با این حرفش چایی رو که داشتم مینوشیدم پرید وسطه حلقم و شروع به سرفه کردم..ارمین سریع زد پشتم تا حالم جا اومد..در حالی که پشتمو میمالید گفت:
-چته عزیزم..بابا نگران نباش..همشون تحته مراقبته شدیده پلیسن..خودشون تا دیروز نمیدونستن..ولی امروز قراره پلیس بهشون همه چیزو بگه بعدم همشونو تا اتمامه عملیات تو یه خونه خارج از شهر میبرن که تحته امنیته شدیده..نمیشه ریسک کرد..
سرفه ای کردمو گفتم:
-خیلی خوبه ..خدا رو شکر..
ادامه داد:
-مید
۲۵۴.۵k
۰۴ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.