رمان دختری به نام مروارید(17)
رمان دختری به نام مروارید(17)
همراهه میترا از ون پیاده شدیم و وارده پاساژ شدیم...وقتی داشتیم از کناره یه لباس فروشی میگذشتیم مثلا خودمو هیجان زده نشون دادم:
-وایییییی میترا نگاه کن این تاپه و دامنه رو..مطمئنم خیلی خوشگل میشی توش..بیا بریم پروش کن..
میترا همون طور که سعی میکرد دستشو ازاد کنه گفت:
-نه..مروارید دیر شده..بیخیال..مروارید
ولی من گوشم به این حرفا بده کار نبود برای همین به زور وارده مغازه کردمش...
-اقا اون تاپو دامه پشته ویترینو میدید دوستم پرو کنه؟
میترا دیگه دست از تقلا برداشته بود..انگار اونم از تاپو دامنه خوشش اومده بود..خدایی خوشگل بود..
پسره نگاهه پر تحسینی بهم کرد و گفت:
-حتما..ولی فیری سایزه..فکر کنم بهشون بخوره..
بعدم از قفسه ی پشته سرش همون رنگ تاپو دامنو داد...
میدونستم کلی طول میکشه که میترا لباساشو دراره و اینا رو بپوشه..
لباسارو دادم دسته میترا و گفتم:
-بپر تو دیگه..
میترا نگاهه دو دلی بهم کردو گفت:
-بیخیال تو رو خدا...
با لحنه وسوسه انگیزی گفتم:
-واو..دلت میاد از همچین چیزی بگذری؟
میترا دلش طاقت نیاورد و همون طور که غر میزد وارده اتاق پرو شد..
وقتو غنیمت شمردم و سریع یه شلوار و مانتو یه سته هم خوشگل سایزه اسمال برداشتم..کلاهگیسم داشتن..یه کلاهگیسه مو مشکیه لخت که تا پایینه کمرم میرسیدم و جلوش به صورته فرقه کج بود و کلی مو میریخت رو صورتمم برداشتم یه کفشه پاشنه 5 سانتی سته مانتوم برداشتم..میخواستم کاملا تغییر کنم..مانتوم به شدت تنگ بود و به رنگه قرمزبود و شلواره
مشکی و کفشه قرمز..کیفه خودمم که دو رو بود یعنی میتونستم اونجا به اون یکی روش تبدیلش کنم و از این بابت نگرانی نداشتم..این لباسارم برای این انتخاب کردم که هیچ کس شک نکنه چون همه میدونن من یه دختره خیلی ساده هستم..مقنعه هم که داشتم و سرم بود..
سریع لباسارو گذاشتم رو پیشخوان و رو به یارو گفتم با اون تاپ و دامنه حسابش کنه..مرده تمومه مدت سرش رو گوشیش بود و خدا رو شکر به من توجهی نکرد..بعد از این که حساب کرد سریع لباسامو انداختم تو کیفم..
همون لحظه میترا صدام کرد برم ببینمش..
-وای عزیزم محشره..
میترا هم که خودش خوشش اومده بود گفت:
-اره خیلی زیباست..
-پس بدو در بیارشون..
از اتاق پرو اومدم بیرون که دیدم همون لحظه صدف وارده مغازه شد..به طرفش خیز برداشتمو دمه گوشش گفتم:
-صدف خودت میدونی برای چی به میترا چسبیدم..به کمکت احتیاج دارم..وقتی وارده سالن شدیم سریع برو تو دستشویی کاره مهمی باهات دارم..جونه عده ی زیادی ادم در خطره..از این موضوع با کسی حرف نزن..الانم سریع برو بیرون..عجله کن..
صدف بیچاره وحشت کرده بود ولی به سرعت از مغازه خارج شد..
میترا که از اتاق پرو خارج شد سریع لباسارو ازش گرفتم و انداختم تو کیسه ای که قبلا از یارو گرفته بودم و دستشو کشیدم و اوردمش از مغازه بیرون..
میترا که به شدت تعجب کرده بود گفت:
-وا مروارید جون چرا همچین میکنی؟
من نمیخواستم با فروشنده هم کلام شه که بفهمه منم چیزی خریدم..
همین طور که دستشو میکشیدم گفتم:
-من حساب کردم عزیزم..الانم میترسم دیر شه..اخه به خاطره من توقف کردین...همه منتظره ما هستن..منم که وقتی تو تو اتاق پرو بودی رفتم داروخانه اون چیزیو که میخواستم خریدم..
-مرواریددددد یعنی چی؟چرا تو حساب کردی؟پولشو بهت میدم..
-هدیه بود عزیزم یادگاری نگهش دار..
همون لحظه بوسه ای روی گونم زدو گفت:
-عاشقتم به مولا..
وقتی همه سواره ون شدن دوباره حرکت کردیم...
بعده مدتی به سالن رسیدیم و بعده پارک کردنه ون همه از ماشین پیاده شدیم..ارمین اینام که میدونستن نباید بیان سمتم وقتی ماشینشونو پارک کردن پشته سره ما شروع به حرکت کردن..
همین طور که پشته میترا حرکت میکردیم داشتم با خودم نقشمو مرور میکردم..یا نمیذارم این همه ادم بمیرن یا خودمم باهاشون میمیرم..دستمو اوردم بالا و ساعتو نگاه کردم دقیقا ساعت 13 بود..پس 1 ساعتو بیستو پنج دقیقه هنوز وقت دارم..وارده سالن که شدیم یک ان از بزرگیه سالن زبونم بند اومد..یک ان از شلوغی و ازدحامش زبونم بند اومد..سعی کردم به خودم مسلط باشم..نگاهی به ارمین و متین انداختم...سرخوش برای خودشون میخندیدند..بایدم بخندن اونا که خبر ندارن چه فاجعه ای تو راهه..این تازه اولشه مروارید خانوم...مطمئنن این کوچیک ترین نقشه ی اوناست..پس بزرگاش چیه..
با دقت داشتم اطرافو بررسی میکردم..سنگینیه نگاهی رو حس کردم..
صدف بود..منتظر نگاهم میکرد...یاده این افتادم که بهش گفتم بیاد تو دست شویی..
نامحسوس بهش اشاره کردم بره...نگاهم به میترا افتاد ظاهرا داشت با تلفن حرف میزد..
از غفلته میترا استفاده کردم و به سمته ارمین دویدم..
هر کس به کاره خودش مشغول بود..حواسه کسی این جا نبود..دستمو گذاشتم رو شونش..
به سرعت به سمتم برگشت..
دستمو گذاشتم روی
همراهه میترا از ون پیاده شدیم و وارده پاساژ شدیم...وقتی داشتیم از کناره یه لباس فروشی میگذشتیم مثلا خودمو هیجان زده نشون دادم:
-وایییییی میترا نگاه کن این تاپه و دامنه رو..مطمئنم خیلی خوشگل میشی توش..بیا بریم پروش کن..
میترا همون طور که سعی میکرد دستشو ازاد کنه گفت:
-نه..مروارید دیر شده..بیخیال..مروارید
ولی من گوشم به این حرفا بده کار نبود برای همین به زور وارده مغازه کردمش...
-اقا اون تاپو دامه پشته ویترینو میدید دوستم پرو کنه؟
میترا دیگه دست از تقلا برداشته بود..انگار اونم از تاپو دامنه خوشش اومده بود..خدایی خوشگل بود..
پسره نگاهه پر تحسینی بهم کرد و گفت:
-حتما..ولی فیری سایزه..فکر کنم بهشون بخوره..
بعدم از قفسه ی پشته سرش همون رنگ تاپو دامنو داد...
میدونستم کلی طول میکشه که میترا لباساشو دراره و اینا رو بپوشه..
لباسارو دادم دسته میترا و گفتم:
-بپر تو دیگه..
میترا نگاهه دو دلی بهم کردو گفت:
-بیخیال تو رو خدا...
با لحنه وسوسه انگیزی گفتم:
-واو..دلت میاد از همچین چیزی بگذری؟
میترا دلش طاقت نیاورد و همون طور که غر میزد وارده اتاق پرو شد..
وقتو غنیمت شمردم و سریع یه شلوار و مانتو یه سته هم خوشگل سایزه اسمال برداشتم..کلاهگیسم داشتن..یه کلاهگیسه مو مشکیه لخت که تا پایینه کمرم میرسیدم و جلوش به صورته فرقه کج بود و کلی مو میریخت رو صورتمم برداشتم یه کفشه پاشنه 5 سانتی سته مانتوم برداشتم..میخواستم کاملا تغییر کنم..مانتوم به شدت تنگ بود و به رنگه قرمزبود و شلواره
مشکی و کفشه قرمز..کیفه خودمم که دو رو بود یعنی میتونستم اونجا به اون یکی روش تبدیلش کنم و از این بابت نگرانی نداشتم..این لباسارم برای این انتخاب کردم که هیچ کس شک نکنه چون همه میدونن من یه دختره خیلی ساده هستم..مقنعه هم که داشتم و سرم بود..
سریع لباسارو گذاشتم رو پیشخوان و رو به یارو گفتم با اون تاپ و دامنه حسابش کنه..مرده تمومه مدت سرش رو گوشیش بود و خدا رو شکر به من توجهی نکرد..بعد از این که حساب کرد سریع لباسامو انداختم تو کیفم..
همون لحظه میترا صدام کرد برم ببینمش..
-وای عزیزم محشره..
میترا هم که خودش خوشش اومده بود گفت:
-اره خیلی زیباست..
-پس بدو در بیارشون..
از اتاق پرو اومدم بیرون که دیدم همون لحظه صدف وارده مغازه شد..به طرفش خیز برداشتمو دمه گوشش گفتم:
-صدف خودت میدونی برای چی به میترا چسبیدم..به کمکت احتیاج دارم..وقتی وارده سالن شدیم سریع برو تو دستشویی کاره مهمی باهات دارم..جونه عده ی زیادی ادم در خطره..از این موضوع با کسی حرف نزن..الانم سریع برو بیرون..عجله کن..
صدف بیچاره وحشت کرده بود ولی به سرعت از مغازه خارج شد..
میترا که از اتاق پرو خارج شد سریع لباسارو ازش گرفتم و انداختم تو کیسه ای که قبلا از یارو گرفته بودم و دستشو کشیدم و اوردمش از مغازه بیرون..
میترا که به شدت تعجب کرده بود گفت:
-وا مروارید جون چرا همچین میکنی؟
من نمیخواستم با فروشنده هم کلام شه که بفهمه منم چیزی خریدم..
همین طور که دستشو میکشیدم گفتم:
-من حساب کردم عزیزم..الانم میترسم دیر شه..اخه به خاطره من توقف کردین...همه منتظره ما هستن..منم که وقتی تو تو اتاق پرو بودی رفتم داروخانه اون چیزیو که میخواستم خریدم..
-مرواریددددد یعنی چی؟چرا تو حساب کردی؟پولشو بهت میدم..
-هدیه بود عزیزم یادگاری نگهش دار..
همون لحظه بوسه ای روی گونم زدو گفت:
-عاشقتم به مولا..
وقتی همه سواره ون شدن دوباره حرکت کردیم...
بعده مدتی به سالن رسیدیم و بعده پارک کردنه ون همه از ماشین پیاده شدیم..ارمین اینام که میدونستن نباید بیان سمتم وقتی ماشینشونو پارک کردن پشته سره ما شروع به حرکت کردن..
همین طور که پشته میترا حرکت میکردیم داشتم با خودم نقشمو مرور میکردم..یا نمیذارم این همه ادم بمیرن یا خودمم باهاشون میمیرم..دستمو اوردم بالا و ساعتو نگاه کردم دقیقا ساعت 13 بود..پس 1 ساعتو بیستو پنج دقیقه هنوز وقت دارم..وارده سالن که شدیم یک ان از بزرگیه سالن زبونم بند اومد..یک ان از شلوغی و ازدحامش زبونم بند اومد..سعی کردم به خودم مسلط باشم..نگاهی به ارمین و متین انداختم...سرخوش برای خودشون میخندیدند..بایدم بخندن اونا که خبر ندارن چه فاجعه ای تو راهه..این تازه اولشه مروارید خانوم...مطمئنن این کوچیک ترین نقشه ی اوناست..پس بزرگاش چیه..
با دقت داشتم اطرافو بررسی میکردم..سنگینیه نگاهی رو حس کردم..
صدف بود..منتظر نگاهم میکرد...یاده این افتادم که بهش گفتم بیاد تو دست شویی..
نامحسوس بهش اشاره کردم بره...نگاهم به میترا افتاد ظاهرا داشت با تلفن حرف میزد..
از غفلته میترا استفاده کردم و به سمته ارمین دویدم..
هر کس به کاره خودش مشغول بود..حواسه کسی این جا نبود..دستمو گذاشتم رو شونش..
به سرعت به سمتم برگشت..
دستمو گذاشتم روی
۱۲۷.۰k
۰۴ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.