رمان دختری به نام مروارید قسمت 18
رمان دختری به نام مروارید قسمت 18
ارمین با دیدنه مروارید یک لحظه قدرته تکلمشو از دست داد..چهره ی مروارید به شدت سفید شده بود و همه ی جای بدنش پر از خون بود...این دختر مرواریده ارمین بود؟همون دختری که به خاطرش امروز وقتی نامه ای رو که به زبانه فرانسوی براش نوشته بودو خوند صد بار مرد و زنده شد؟ در به در دنبالش گشت ولی به نتیجه نرسید؟این همون دختری بود که ارمین حس کرد اگه از دستش بده انگار خودش مرده؟این همون دختری بود که ارمین به خاطرش میخواست تو ساختمون بمونه با این که میدونست قراره منفجر شه؟
این همون دختریه که وقتی ارمین فهمید ساختمون منفجر نمیشه کله ساختمونو گشت؟این همون مرواریدیه که ارمین امروز به خاطرش کلی خودشو سرزنش کرد..
تو یه لحظه به سمته مروارید دوید و همون لحظه جسمه نیمه جونه مروارید تو اغوشش افتاد...
اسمه اترینو فریاد زد
اترین به سرعت اومد پیشه مروارید و نبضشو گرفت..ارمین کمره مرواریدو فشار میداد..انگار میخواست مطمئن شه این دختر مرواریده...نمیخواست ازش جدا شه..
متین دسته مرواریدو که تو بغله ارمین بودو گرفته بود و از ته دل زجه میزد..ارمین با خودش میگفت کاش میتونست گریه کنه..خدمتکارا داشتن به مادرش که غش کرده بود میرسیدن..
پس خون هایی هم که تو طبقه ی اخر پیشه بشکه های نفت بوده برای مروارید بوده؟یعنی اون جونه همه رو نجات داده بوده؟به قیمته از دست دادنه جونه خودش؟
نگاهش به پسری افتاد که با بغض این صحنه هارو میدید..
حدس میزد باید همون پسربچه نابغه باشه..باورش نمیشد که اونم مروارید نجات داده..همه فکر میکردن ربوده شده..
اترین گفت که مرواریدو ببرن بالا..
متین زیره مرواریدو دز اغوش کشید و به سمته بالا حرکت کرد..
ارمین هنوز نمیدونست حسش به مروارید چیه...
بهتر بود اول بره پیشه اون پسر...دلش راضی نبود..دلش مرواریدشو میخواست اما باید به اون پسر رسیدگی میکرد..
-شما باید شروینه راد باشی درسته؟
پسره با بغض بله ای گفت و ارمین فهمید در برابره قلبه مهربونه مروارید هیچی نیست و این دفعه قطره ای اشک از چشمای دریاییش برای اولین بار چکید...
***
سرم سنگین بود..ناله ای کردم و چشمامو باز کردم..با رخوت سرمو به سمته چپ چرخوندم..
یا امامه هشتم!
یهو چشمام باز شد..یعنی خیلی جلوی خودمو گرفته بودم جیغ نکشم..
این کیه بغله من گرفته مثله خرسه قطبی خوابیده؟
اصلا این جا کجاس؟
این چیه تو دسته من؟
اه این که سرمه..
خوب یکی از فرضیه ها حل شد..میریم سره فرضیه بعدی که این خرسه پرو کیه کناره من خوابیده؟
چی؟خوابیده؟
انگار تازه به عمق ماجرا پی بردم..
سریع تو جام نیم خیز شدم و زل زدم به این ارمینه سیب زمینییییییییی..
ای خدا بگم چیکارش کنه...
اومده خوابیده تو تخته من..
تخته من؟
این جا که تخته من نیستتتتتتتت..
هـــــــین!
با هینه بلندی که گفتم ارمین یهو از جا پرید..راستش ترسیدم و تو خودم مچاله شدم و قیافمو مظلوم کردم..
ارمین نگاهش به من افتاد..اولش مات نگاهم میکرد ولی بعد مثله این که به خوش اومد و چشماش شد قده یه بشقاب..
-مرواریییییییییییییید؟
از صدای دادش پریدم هوا!
یهو پرید رو منو گرفتم تو بغلش..خشک شده بودم..این یهو چرا این قدر خودمونی شد؟
نه خودمونیما خوشم میاد تو بغلشم..
صدامو پیدا کردم:
-ارمین..ارمین..چی شده؟چرا همیچین میکنی؟
ولی اون فقط منو بغل کرده بودو سرشو کرده بود تو موهام...نفساش که به پوسته گردنم میخورد مورمورم میکرد..داشتم داغ میکرد..
سرشو اورد عقب..نگاهه عمیقی بهم انداخت..منم زل زدم به چشماش..
سرشو اورد نزدیک..انگار تو حاله خودش نبود..نگاهش رو لب هام بود..ترسیده بودم..با وحشت داشتم نگاهش میکردم..سره اونم هی نزدیک و نزدیک تر میشد..
فاصله ی صورتامون خیلی کم بود چشمامو بستم ولی بوسشو روی پیشونیم حس کردم..عمیق..پر احساس..زیبا..
زمزمه کردم:
-ارمین خوبی؟
صورتمو تو دستاش گرفت و گفت:
-اخه چرا؟
زمزمه کردم :
-چی چرا؟
یهو عصبی شد..به سرعت ولم کرد و از روی تخت پایین رفت..تعادله روانی نداره این بشر..
داد کشید:
-چراااا..اخه چرا سرخود این کارو کردی؟نگفتی یه چیزیت میشه؟نگفتی بعد من باید بدونه تو چیکار کنم؟مگه من مافوقت نیستم لعنتی؟میدونی تو این 4 روزی که بیهوش بودی بیشتر از 100 بار مردم و زنده شدم؟میخوای دق مرکم کنی؟4روزه بالاسرتم..خودمو مقصر میدونستم..تو نمیدونی وقتی با اون حالت اومدی خونه چیکار با ما کردی..
به شدت دستشو کرد تو موهاشو داد زد:
-نه..نه نمیدونی لعنتی..
بغض کردم..با همون بغض گفتم:
-من فقط به وظیفم عمل کردم..اگه قرار بود یکی از ما بمیریم من میخواستم بمیرم..نمیخواستم شما طوریتون شه..من منت به سره شما ندارم..
ارمین این دفعه اروم تر گفت:
-بغض نکن..بغض نکن لعنتی..
انگار با این حرفش تحریک شدم که قطره های اشکمم راهی شد...
ارمین اومد سمتم دستشو گذاشت زیره چونم..س
ارمین با دیدنه مروارید یک لحظه قدرته تکلمشو از دست داد..چهره ی مروارید به شدت سفید شده بود و همه ی جای بدنش پر از خون بود...این دختر مرواریده ارمین بود؟همون دختری که به خاطرش امروز وقتی نامه ای رو که به زبانه فرانسوی براش نوشته بودو خوند صد بار مرد و زنده شد؟ در به در دنبالش گشت ولی به نتیجه نرسید؟این همون دختری بود که ارمین حس کرد اگه از دستش بده انگار خودش مرده؟این همون دختری بود که ارمین به خاطرش میخواست تو ساختمون بمونه با این که میدونست قراره منفجر شه؟
این همون دختریه که وقتی ارمین فهمید ساختمون منفجر نمیشه کله ساختمونو گشت؟این همون مرواریدیه که ارمین امروز به خاطرش کلی خودشو سرزنش کرد..
تو یه لحظه به سمته مروارید دوید و همون لحظه جسمه نیمه جونه مروارید تو اغوشش افتاد...
اسمه اترینو فریاد زد
اترین به سرعت اومد پیشه مروارید و نبضشو گرفت..ارمین کمره مرواریدو فشار میداد..انگار میخواست مطمئن شه این دختر مرواریده...نمیخواست ازش جدا شه..
متین دسته مرواریدو که تو بغله ارمین بودو گرفته بود و از ته دل زجه میزد..ارمین با خودش میگفت کاش میتونست گریه کنه..خدمتکارا داشتن به مادرش که غش کرده بود میرسیدن..
پس خون هایی هم که تو طبقه ی اخر پیشه بشکه های نفت بوده برای مروارید بوده؟یعنی اون جونه همه رو نجات داده بوده؟به قیمته از دست دادنه جونه خودش؟
نگاهش به پسری افتاد که با بغض این صحنه هارو میدید..
حدس میزد باید همون پسربچه نابغه باشه..باورش نمیشد که اونم مروارید نجات داده..همه فکر میکردن ربوده شده..
اترین گفت که مرواریدو ببرن بالا..
متین زیره مرواریدو دز اغوش کشید و به سمته بالا حرکت کرد..
ارمین هنوز نمیدونست حسش به مروارید چیه...
بهتر بود اول بره پیشه اون پسر...دلش راضی نبود..دلش مرواریدشو میخواست اما باید به اون پسر رسیدگی میکرد..
-شما باید شروینه راد باشی درسته؟
پسره با بغض بله ای گفت و ارمین فهمید در برابره قلبه مهربونه مروارید هیچی نیست و این دفعه قطره ای اشک از چشمای دریاییش برای اولین بار چکید...
***
سرم سنگین بود..ناله ای کردم و چشمامو باز کردم..با رخوت سرمو به سمته چپ چرخوندم..
یا امامه هشتم!
یهو چشمام باز شد..یعنی خیلی جلوی خودمو گرفته بودم جیغ نکشم..
این کیه بغله من گرفته مثله خرسه قطبی خوابیده؟
اصلا این جا کجاس؟
این چیه تو دسته من؟
اه این که سرمه..
خوب یکی از فرضیه ها حل شد..میریم سره فرضیه بعدی که این خرسه پرو کیه کناره من خوابیده؟
چی؟خوابیده؟
انگار تازه به عمق ماجرا پی بردم..
سریع تو جام نیم خیز شدم و زل زدم به این ارمینه سیب زمینییییییییی..
ای خدا بگم چیکارش کنه...
اومده خوابیده تو تخته من..
تخته من؟
این جا که تخته من نیستتتتتتتت..
هـــــــین!
با هینه بلندی که گفتم ارمین یهو از جا پرید..راستش ترسیدم و تو خودم مچاله شدم و قیافمو مظلوم کردم..
ارمین نگاهش به من افتاد..اولش مات نگاهم میکرد ولی بعد مثله این که به خوش اومد و چشماش شد قده یه بشقاب..
-مرواریییییییییییییید؟
از صدای دادش پریدم هوا!
یهو پرید رو منو گرفتم تو بغلش..خشک شده بودم..این یهو چرا این قدر خودمونی شد؟
نه خودمونیما خوشم میاد تو بغلشم..
صدامو پیدا کردم:
-ارمین..ارمین..چی شده؟چرا همیچین میکنی؟
ولی اون فقط منو بغل کرده بودو سرشو کرده بود تو موهام...نفساش که به پوسته گردنم میخورد مورمورم میکرد..داشتم داغ میکرد..
سرشو اورد عقب..نگاهه عمیقی بهم انداخت..منم زل زدم به چشماش..
سرشو اورد نزدیک..انگار تو حاله خودش نبود..نگاهش رو لب هام بود..ترسیده بودم..با وحشت داشتم نگاهش میکردم..سره اونم هی نزدیک و نزدیک تر میشد..
فاصله ی صورتامون خیلی کم بود چشمامو بستم ولی بوسشو روی پیشونیم حس کردم..عمیق..پر احساس..زیبا..
زمزمه کردم:
-ارمین خوبی؟
صورتمو تو دستاش گرفت و گفت:
-اخه چرا؟
زمزمه کردم :
-چی چرا؟
یهو عصبی شد..به سرعت ولم کرد و از روی تخت پایین رفت..تعادله روانی نداره این بشر..
داد کشید:
-چراااا..اخه چرا سرخود این کارو کردی؟نگفتی یه چیزیت میشه؟نگفتی بعد من باید بدونه تو چیکار کنم؟مگه من مافوقت نیستم لعنتی؟میدونی تو این 4 روزی که بیهوش بودی بیشتر از 100 بار مردم و زنده شدم؟میخوای دق مرکم کنی؟4روزه بالاسرتم..خودمو مقصر میدونستم..تو نمیدونی وقتی با اون حالت اومدی خونه چیکار با ما کردی..
به شدت دستشو کرد تو موهاشو داد زد:
-نه..نه نمیدونی لعنتی..
بغض کردم..با همون بغض گفتم:
-من فقط به وظیفم عمل کردم..اگه قرار بود یکی از ما بمیریم من میخواستم بمیرم..نمیخواستم شما طوریتون شه..من منت به سره شما ندارم..
ارمین این دفعه اروم تر گفت:
-بغض نکن..بغض نکن لعنتی..
انگار با این حرفش تحریک شدم که قطره های اشکمم راهی شد...
ارمین اومد سمتم دستشو گذاشت زیره چونم..س
۳۰۳.۸k
۰۴ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.