پارت ۱۷۶ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۱۷۶ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
نیاز:
زیر چشمی به نیما نگاه کردم که با لبخند و اجبار داشت چای می نوشید.
اصلا چایی نمی خورد..حالا الان به اجبار داشت می خورد..واقعا برام لذت بخش بود.
اصلا فکرشم نمی کردم.
حس می کردم که خوابه..بابای نیما رو به دایی و آقامون کرد و گفت:
_اگه اجازه بدید این دوتا جوون برن سنگاشونو باهم وا بکنن!
وای..
تموم وجودمو استرس و اضطراب فرا گرفت.
آقاجون و دایی هردو تایید کردن و مامان ازم خواست نیما رو به اتاقم راهنمایی کنم.
از جام بلند شدم و در حالی که سعی می کردم از شوت استرس قدم هام رو کج نزارم یه کم جلو تر از نیما رفتم و با باز کردن اتاق .
برگشتم سمتش.
با بستن در اومد سمتم.
دستاشو حلقه ی کمرم کرد و گفت:
_چقدر خواستنی شدی امشب نیاز..
بغض داشت گلومو چنگ می زد.
با چشمایی که اشک توشون حلقه بسته بود بهش زل زدم.
نمی تونستم از شدت هیجان و خوشحالی حرف بزنم
بغلم کرد و در گوشم زمزمه کرد:
_دور خانومم بگردم..بغض نون این جوری ..زندگی نیما..
اشکام که ریخته شد روی گونه ام اخم کرد و با دقت با انگشت هاش همه رو پاک کرد.
_بشین ببینم..امشب باید حرف بزنین راجع به ملاک ها و ویژگی هامون..انتظارامون از هم .
خندیدم و گفتم:
_ما که همه ی ویژگی ها و انتظارامون از همو حفظیم.
خندید و گفت:
_نه دیگه ..من روزی هفت دفعه زنمو می زنم از الان گفته باشم..
مظلوم نگاش کردم و گفتم:
_دلت میاد؟
با اخم مصنوعی گفت:
_مگه تو دلت میاد منو انقدر حرص می دی؟منم آره دلم میاد..خیلی ام میاد!
_من زن نیما نمی شم ..اگر بشم کشته می شم!
خندید و لپو کشید.
_شیطون..غلط می کنی شما.. مگه دست خودته..بایدیه..!
_نمی خوام..خدافظ.
دستمو کشید سمتش و با کله رفتم تو بغلش.
_کتک دلت می خواد نیاز؟
_نه.
_پس هیس..
_آخه...
_گفتم هیس..
چند دقیقه ای تو ی سکوت توی بغل هم موندین و بالاخره از آغوش گرمی که باعثش هردومون بودیم دل کنیدم.
چند دقیقه ای ام محو چشمای قهوه ای هم دیگه شدیم.
دستمو محکم گرفت و حلقه ی توی دستمو درست روبه روی حلقه ی خودش گرفت.
_وقتشه اینارو با حلقه های طلا عوض کنیم..
سری تکون دادم و گفتم :
_من با همینا ام حاضرم!
اخم کرد و گفت:
_نخیر..اینا رو هم براش یه نقشه دارم.
پیشونیمو بوسید و گفت:
_از من چه انتظاری داری؟
زل زدم تو چشمای همیشه خمارش و گفتم:
_همیشه بهم احترام بذاریم و پر پرواز همو نشکونیم!
دستاشو قاب صورتم کرد و گفت:
_اگه یه روز کم و کسری بود تو زندگی مون چی؟اون موقع ام حاضری پر و بالتو با من تقسیم کنی تا دوباره باهم پرواز کنیم ؟
سری تکون دادم و گفتم:
_من با تو حاضرم همه ی اینا رو زندگی کنم.
_شاید یه روزایی از شدت عصبانیت جوابتو سرد بدم..اون روزا رو چجوری میخوای زندگی کنی؟
#نظر_فراموش_نشه_عزیزان
*
#عکاسی #فردوس_برین #عاشقانه #عکس_نوشته #جذاب #معماری #عکس #FANDOGHI #تهدید_عادیه_حمله_کن_پشمک #ایرانگردی
نیاز:
زیر چشمی به نیما نگاه کردم که با لبخند و اجبار داشت چای می نوشید.
اصلا چایی نمی خورد..حالا الان به اجبار داشت می خورد..واقعا برام لذت بخش بود.
اصلا فکرشم نمی کردم.
حس می کردم که خوابه..بابای نیما رو به دایی و آقامون کرد و گفت:
_اگه اجازه بدید این دوتا جوون برن سنگاشونو باهم وا بکنن!
وای..
تموم وجودمو استرس و اضطراب فرا گرفت.
آقاجون و دایی هردو تایید کردن و مامان ازم خواست نیما رو به اتاقم راهنمایی کنم.
از جام بلند شدم و در حالی که سعی می کردم از شوت استرس قدم هام رو کج نزارم یه کم جلو تر از نیما رفتم و با باز کردن اتاق .
برگشتم سمتش.
با بستن در اومد سمتم.
دستاشو حلقه ی کمرم کرد و گفت:
_چقدر خواستنی شدی امشب نیاز..
بغض داشت گلومو چنگ می زد.
با چشمایی که اشک توشون حلقه بسته بود بهش زل زدم.
نمی تونستم از شدت هیجان و خوشحالی حرف بزنم
بغلم کرد و در گوشم زمزمه کرد:
_دور خانومم بگردم..بغض نون این جوری ..زندگی نیما..
اشکام که ریخته شد روی گونه ام اخم کرد و با دقت با انگشت هاش همه رو پاک کرد.
_بشین ببینم..امشب باید حرف بزنین راجع به ملاک ها و ویژگی هامون..انتظارامون از هم .
خندیدم و گفتم:
_ما که همه ی ویژگی ها و انتظارامون از همو حفظیم.
خندید و گفت:
_نه دیگه ..من روزی هفت دفعه زنمو می زنم از الان گفته باشم..
مظلوم نگاش کردم و گفتم:
_دلت میاد؟
با اخم مصنوعی گفت:
_مگه تو دلت میاد منو انقدر حرص می دی؟منم آره دلم میاد..خیلی ام میاد!
_من زن نیما نمی شم ..اگر بشم کشته می شم!
خندید و لپو کشید.
_شیطون..غلط می کنی شما.. مگه دست خودته..بایدیه..!
_نمی خوام..خدافظ.
دستمو کشید سمتش و با کله رفتم تو بغلش.
_کتک دلت می خواد نیاز؟
_نه.
_پس هیس..
_آخه...
_گفتم هیس..
چند دقیقه ای تو ی سکوت توی بغل هم موندین و بالاخره از آغوش گرمی که باعثش هردومون بودیم دل کنیدم.
چند دقیقه ای ام محو چشمای قهوه ای هم دیگه شدیم.
دستمو محکم گرفت و حلقه ی توی دستمو درست روبه روی حلقه ی خودش گرفت.
_وقتشه اینارو با حلقه های طلا عوض کنیم..
سری تکون دادم و گفتم :
_من با همینا ام حاضرم!
اخم کرد و گفت:
_نخیر..اینا رو هم براش یه نقشه دارم.
پیشونیمو بوسید و گفت:
_از من چه انتظاری داری؟
زل زدم تو چشمای همیشه خمارش و گفتم:
_همیشه بهم احترام بذاریم و پر پرواز همو نشکونیم!
دستاشو قاب صورتم کرد و گفت:
_اگه یه روز کم و کسری بود تو زندگی مون چی؟اون موقع ام حاضری پر و بالتو با من تقسیم کنی تا دوباره باهم پرواز کنیم ؟
سری تکون دادم و گفتم:
_من با تو حاضرم همه ی اینا رو زندگی کنم.
_شاید یه روزایی از شدت عصبانیت جوابتو سرد بدم..اون روزا رو چجوری میخوای زندگی کنی؟
#نظر_فراموش_نشه_عزیزان
*
#عکاسی #فردوس_برین #عاشقانه #عکس_نوشته #جذاب #معماری #عکس #FANDOGHI #تهدید_عادیه_حمله_کن_پشمک #ایرانگردی
۱۴.۹k
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.