پارت ۱۷۸ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۱۷۸ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
نیاز:
با رفتن مامان منم کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد.
********
نیما:
دسته گل رو طوری که خراب نشه گذاشتم صندوق عقب..
پیرهن یاسی رنگ و شلوار مشکی ام رو پوشیدم.
نیاز چقدر اصرار کرده بود کت و شلوار بپوش..ولی من متنفر بودم از کت و شلوار..تیپ اسپرت رو به هر جور تیپی ترجیح می دادم.
موهام و ریشم رو سایه انداخته بودم .
با زدن زنگ خونه در رو برامون باز کردن و دایی اش اومد به استقبال ما.
دایی اش که اسمش حامد بود خیلی آدم شوخ و خاکی بود.
مردونه بهش دست دادم و سلام احوال پرسی کردیم.
مامان و خاله کلی به خودشون رسیده بودن ..خاله خیلی شاد بود اما مامان توی جلد مادر شوهر بازی و این حرفا فرو رفته بود.
اول بابا و مامان بعدم خاله وارد شدن منم بعد از اونا وارد شدم.
با دیدن دختری که رو به روم یود خواستم با چشم دنبال نیازم بگردم که دوباره نگام افتاد به همون دختر..
چقدر خوشگل شده بود..تو این لباس می درخشید و دلبری می کرد..
موهاشو چتری ریخته بود رو پیشونیش و کت و شلوار براق توسی رنگی که جنس لمه داشت پوشیده بود..شال کرمی رنگی ام سرش کرده بود.
چقدر خواستنی شده بود..
من چجوری خودمو کنترل می کردم؟
با لبخند سلام و احوال پرسی کرد باهام.
چشماش برق می زد. متم با لبخند جوابشو دادم و گل رو دادم دستش.
*******
نیاز:
یه باکس سفید رنگ دایره ای شکل که پر از رز های صورتی بود و وسطش حرف N انگلیسی رو با رز های مشکی درست کرده بودن.
باکس رو به سمتم گرفت و منم ازش گرفتمش و تشکر کردم.
زندایی باکس رو روی همون عسلی که قرار بود منو نیما روی مبلش بشینیم گذاشت.
با مامان و خاله ی نیما دست دادم و سلام احوال پرسی کردیم.
اونا هم دستشون بند آینه ی کوچیک و دوتا کله قند و چند تا لباس و چادر بود.
مامانش یکم رسمی رفتار کرد اما خاله اش گرم و صمیمی ..
خواهر نیما هم حسابی تیپ زده بود و شالش رو روی شونه اش انداخته بود و موهاشو بافته بود.
خواهرش اندازه ی آرش داداش یازده ساله ام بود.
سلام داد بهم و رفت پیش مامانش.
خواستم بشینم پیش مامانم که خاله سمیرا گفت:
_عزیزم اگه می شه بشین پیش آقا نیمای ما.
به مامان نگاه کردم و با اجازه اش رفتم و کنار نیما نشستم.
یعد از قرار اول ، اولین باری بود که کنارم بود و خجالت می کشیدم از کنارش بودن!
خاله ی نیما از جاش بلند شد و گفت:
_با اجازتون خانم کروشی..
مامان با لبخند گفت:
_اختیار دارید.
خاله اش طوری که کسی جز خودمون نشنوه گفت:
_بالاخره بهم رسیدید شیطونا..
منو نیما ریز خندیدیم و خاله سمیرا جعبه ی کوچکی رو گرفت سمت نیما و گفت :
_خودت بکن دست خانومت!
نیما خواست اعتراض کنه اما خیلی دیر شده بود و خاله سمیرا رفته بود اونور..
#نظر_فراموش_نشه_عزیزان #دوستون_دارم_مرسی_ک_هستید
*
#عکس #عکس_نوشته #عاشقانه #جذاب #فاصله_گذاری_اجتماعی_را_رعایت_کن #خلاقیت #عکاسی #تهدید_عادیه_حمله_کن_پشمک #wallpaper #طنز #ایده
نیاز:
با رفتن مامان منم کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد.
********
نیما:
دسته گل رو طوری که خراب نشه گذاشتم صندوق عقب..
پیرهن یاسی رنگ و شلوار مشکی ام رو پوشیدم.
نیاز چقدر اصرار کرده بود کت و شلوار بپوش..ولی من متنفر بودم از کت و شلوار..تیپ اسپرت رو به هر جور تیپی ترجیح می دادم.
موهام و ریشم رو سایه انداخته بودم .
با زدن زنگ خونه در رو برامون باز کردن و دایی اش اومد به استقبال ما.
دایی اش که اسمش حامد بود خیلی آدم شوخ و خاکی بود.
مردونه بهش دست دادم و سلام احوال پرسی کردیم.
مامان و خاله کلی به خودشون رسیده بودن ..خاله خیلی شاد بود اما مامان توی جلد مادر شوهر بازی و این حرفا فرو رفته بود.
اول بابا و مامان بعدم خاله وارد شدن منم بعد از اونا وارد شدم.
با دیدن دختری که رو به روم یود خواستم با چشم دنبال نیازم بگردم که دوباره نگام افتاد به همون دختر..
چقدر خوشگل شده بود..تو این لباس می درخشید و دلبری می کرد..
موهاشو چتری ریخته بود رو پیشونیش و کت و شلوار براق توسی رنگی که جنس لمه داشت پوشیده بود..شال کرمی رنگی ام سرش کرده بود.
چقدر خواستنی شده بود..
من چجوری خودمو کنترل می کردم؟
با لبخند سلام و احوال پرسی کرد باهام.
چشماش برق می زد. متم با لبخند جوابشو دادم و گل رو دادم دستش.
*******
نیاز:
یه باکس سفید رنگ دایره ای شکل که پر از رز های صورتی بود و وسطش حرف N انگلیسی رو با رز های مشکی درست کرده بودن.
باکس رو به سمتم گرفت و منم ازش گرفتمش و تشکر کردم.
زندایی باکس رو روی همون عسلی که قرار بود منو نیما روی مبلش بشینیم گذاشت.
با مامان و خاله ی نیما دست دادم و سلام احوال پرسی کردیم.
اونا هم دستشون بند آینه ی کوچیک و دوتا کله قند و چند تا لباس و چادر بود.
مامانش یکم رسمی رفتار کرد اما خاله اش گرم و صمیمی ..
خواهر نیما هم حسابی تیپ زده بود و شالش رو روی شونه اش انداخته بود و موهاشو بافته بود.
خواهرش اندازه ی آرش داداش یازده ساله ام بود.
سلام داد بهم و رفت پیش مامانش.
خواستم بشینم پیش مامانم که خاله سمیرا گفت:
_عزیزم اگه می شه بشین پیش آقا نیمای ما.
به مامان نگاه کردم و با اجازه اش رفتم و کنار نیما نشستم.
یعد از قرار اول ، اولین باری بود که کنارم بود و خجالت می کشیدم از کنارش بودن!
خاله ی نیما از جاش بلند شد و گفت:
_با اجازتون خانم کروشی..
مامان با لبخند گفت:
_اختیار دارید.
خاله اش طوری که کسی جز خودمون نشنوه گفت:
_بالاخره بهم رسیدید شیطونا..
منو نیما ریز خندیدیم و خاله سمیرا جعبه ی کوچکی رو گرفت سمت نیما و گفت :
_خودت بکن دست خانومت!
نیما خواست اعتراض کنه اما خیلی دیر شده بود و خاله سمیرا رفته بود اونور..
#نظر_فراموش_نشه_عزیزان #دوستون_دارم_مرسی_ک_هستید
*
#عکس #عکس_نوشته #عاشقانه #جذاب #فاصله_گذاری_اجتماعی_را_رعایت_کن #خلاقیت #عکاسی #تهدید_عادیه_حمله_کن_پشمک #wallpaper #طنز #ایده
۱۶.۰k
۰۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.