پارت ۱۷۵ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۱۷۵ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
نیاز:
با اومدن زندایی و ضربه هایی که با براش نرم به صورتم می خورد و حس قلقلک بهم دست داد.
با تکون هایی که به شونه ام وارد می شد اجباراً چشمامو باز کردم.
نازنین بود.
_چیه؟
_پاشو..یه چیزی بخور الان مهمونا میان.
پوفی کردم و رفتم سمت سفره..اشتهام رو کاملا از دست داده بودم.
چند تا قاشق که خوردم حس کردم سیرم..تما از اونجایی که از اسراف بیزار بودم مجبورا همه ی بشقاب پر از برنج و خورش قیمه رو خوردم.
با شتیدن صدای آیفون همه از جا بلند شدن و دایی رفت پیشواز و بقیه ام مشغول مرتب کردن خونه و حجابشون شدن.
منم رفتم جلوی آینه و شالم رو مرتب کردم .
با دیدن صورتم با آرایش لایت و ملایم..تعجب کردم.
چخبر کرده بود؟این جوری که پسره فکر می کرد من ترشیدم و اینم شاهزاده ی با اسب سفید منه؟
خندیدم و خواستم با دستمال رژمو پاک کنم که دستم کشیده شد.
مامان بود.
با تعجب نگاش کردم.
_چی شده؟
پوفی کرد و گفت:
_دست به صورتت نمی زنی..فهمیدی؟
وای..مامان خیلی حوصله داشت..خیلی..
_باشه چشم..یعنی لعنت زمین و زمان به من اگه بزارم یه خاستگار دیگه از این در بیاد داخل.
زندایی دست منو گرفت و بردم آشپزخونه .
_تو اینجا می مونی تا صدات کنیم.
_وای خدا..
_یه امشبیه دیگه..تحمل کن..خاستگار حتی اگه جوابت منفی ام باشه خوبه!
سری تکون دادم و گفتم:
_باشه..این آخرین خاستگارمه..
با رفتن زندایی چشمامو بستم و تصور کردم..
جواب مثبت من فقط واسه یه نفره..!
***
با شنیدن اسمم سریع چایی ها رو ریختم و نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم.
سرم رو انداختم پایین و به بقیه سلام دادم.
با شنیدن جواب اول چایی رو بردم سمت آقا جون و دایی که گفتن اول ببر واسه آقایون مهمون.
زیر لب فحشی نسار این زندگی کزایی کردمو رفتم سمتشون.
اول جلوعه باباعه گرفتم بعدم جلوی اون پسره ی ایکبیری.
تا چایی رو ورداشت با دیدن رینگ ساده اش که توی دستش بود پوزخندی زدم..
پس اینم عین من دلش جای دیگه گیر بود و به اجبار خانواده،هعی
با ورداشتن چایی تشکر کرد:
_دست شما درد نکنه.
دستام شل شد..این صدا..سرم رو آوردم بالا و با دیدن نیما نزدیک بود پس بیوفتم.
خواستم بپرسم تو اینجا چیکار می کنی؟
نیما با نیمچه لبخندی به من زل زده بود.
سریع خودمو جمع کردم و چایی رو به بقیه مهمونا و حاضرین تعارف کردم و به جز نازنین همه چایی ورداشتن.
یه دونه چایی ام مونده بود واسع خودم.
گذاشتمش روی عسلی و نشستم کنار مامان.
دستم داشت از این همه هیجان و استرس می لرزید.
مامانم متوجه این حالم شده بود.
دایی و بابای میما مشغول گپ زدن بودن.
زندایی ام با مامان و خاله نیما همون خاله سمیرا در حال گپ زدن بودن.
نفس عمیقی کشیدم و چایی رو آروم نوشیدم.
تمام بدنم داشت از هیجان می لرزید
#نظربدین
#عاشقانه #عکس_نوشته #فردوس_برین #جذاب #ایده #FANDOGHI #خلاقیت #خلاقانه #هنر #فناوری #عکس
نیاز:
با اومدن زندایی و ضربه هایی که با براش نرم به صورتم می خورد و حس قلقلک بهم دست داد.
با تکون هایی که به شونه ام وارد می شد اجباراً چشمامو باز کردم.
نازنین بود.
_چیه؟
_پاشو..یه چیزی بخور الان مهمونا میان.
پوفی کردم و رفتم سمت سفره..اشتهام رو کاملا از دست داده بودم.
چند تا قاشق که خوردم حس کردم سیرم..تما از اونجایی که از اسراف بیزار بودم مجبورا همه ی بشقاب پر از برنج و خورش قیمه رو خوردم.
با شتیدن صدای آیفون همه از جا بلند شدن و دایی رفت پیشواز و بقیه ام مشغول مرتب کردن خونه و حجابشون شدن.
منم رفتم جلوی آینه و شالم رو مرتب کردم .
با دیدن صورتم با آرایش لایت و ملایم..تعجب کردم.
چخبر کرده بود؟این جوری که پسره فکر می کرد من ترشیدم و اینم شاهزاده ی با اسب سفید منه؟
خندیدم و خواستم با دستمال رژمو پاک کنم که دستم کشیده شد.
مامان بود.
با تعجب نگاش کردم.
_چی شده؟
پوفی کرد و گفت:
_دست به صورتت نمی زنی..فهمیدی؟
وای..مامان خیلی حوصله داشت..خیلی..
_باشه چشم..یعنی لعنت زمین و زمان به من اگه بزارم یه خاستگار دیگه از این در بیاد داخل.
زندایی دست منو گرفت و بردم آشپزخونه .
_تو اینجا می مونی تا صدات کنیم.
_وای خدا..
_یه امشبیه دیگه..تحمل کن..خاستگار حتی اگه جوابت منفی ام باشه خوبه!
سری تکون دادم و گفتم:
_باشه..این آخرین خاستگارمه..
با رفتن زندایی چشمامو بستم و تصور کردم..
جواب مثبت من فقط واسه یه نفره..!
***
با شنیدن اسمم سریع چایی ها رو ریختم و نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم.
سرم رو انداختم پایین و به بقیه سلام دادم.
با شنیدن جواب اول چایی رو بردم سمت آقا جون و دایی که گفتن اول ببر واسه آقایون مهمون.
زیر لب فحشی نسار این زندگی کزایی کردمو رفتم سمتشون.
اول جلوعه باباعه گرفتم بعدم جلوی اون پسره ی ایکبیری.
تا چایی رو ورداشت با دیدن رینگ ساده اش که توی دستش بود پوزخندی زدم..
پس اینم عین من دلش جای دیگه گیر بود و به اجبار خانواده،هعی
با ورداشتن چایی تشکر کرد:
_دست شما درد نکنه.
دستام شل شد..این صدا..سرم رو آوردم بالا و با دیدن نیما نزدیک بود پس بیوفتم.
خواستم بپرسم تو اینجا چیکار می کنی؟
نیما با نیمچه لبخندی به من زل زده بود.
سریع خودمو جمع کردم و چایی رو به بقیه مهمونا و حاضرین تعارف کردم و به جز نازنین همه چایی ورداشتن.
یه دونه چایی ام مونده بود واسع خودم.
گذاشتمش روی عسلی و نشستم کنار مامان.
دستم داشت از این همه هیجان و استرس می لرزید.
مامانم متوجه این حالم شده بود.
دایی و بابای میما مشغول گپ زدن بودن.
زندایی ام با مامان و خاله نیما همون خاله سمیرا در حال گپ زدن بودن.
نفس عمیقی کشیدم و چایی رو آروم نوشیدم.
تمام بدنم داشت از هیجان می لرزید
#نظربدین
#عاشقانه #عکس_نوشته #فردوس_برین #جذاب #ایده #FANDOGHI #خلاقیت #خلاقانه #هنر #فناوری #عکس
۸.۲k
۳۱ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.