پارت ۱۷۷ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۱۷۷ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
_من دیگه بلدت شدم نیما..اون روزا رو هم باهم زندگی می کنیم..تو طاقت نمیاری نیما..
_نیاز؟
_جون نیاز؟
_سر درد های شبانه امو چی؟
_بیا جلو تا بگم بت .
با احتیاط اومد جلو تر..حس می کرد می خوام بزنمش.
محکم پیشونیشو بوسیدم و گفتم:
_اینجوری..فهمیدی؟ بوسش کنم سریع خوب میشه.
لبخند زد و گفت:
_دقیقا..شفای منه ...این قلب تو ..بدون قافش!
خندیدم و گفتم:
_پررو..
خواست لبامو بوس کنه جلوشو گرفتم و گفتم:
_فعلا جایز نیست..بعد از محضر انشاالله!
_عه نیاز؟الان دلم می خواد.
_هیس ..بدو بریم فکر کنم بسه دیگه حرف زدن.
سری تکون داد و گفت:
_نوبت منم می شه نیاز خانوم!
ریز خندیرم و جلو تر از اون از در خارج شدم.
همه به حالت سوالی به من نگاه می کردن من نشستم کنار مامان .
مامان با لبخند پرسید :
_چی شد؟
_حرف زدیم دیگه..
_جوابتو بگو .
سری تکون دادم و با خجالت گفتم:
_یه هفته ای واسه فکر کردن می خوام.
خاله سمیرا با لبخند گفت:
_هر چقدر دوس داری فکر کن عزیزم.
جوابشو فقط با یه لبخند پررنگ دادم.
نیما با حرص داشت نگام می کرد.
انتظار جواب مثبت داشت بچم.
تو دلم حسابی خندیدم و گفتم به همین خیال باش آقا.. بالاخره ما هم انقدر از خدا خواسته نیستیم..فعلا باس نازمو بخری آره.
*********
تموم این یک هفته به یه چشم برهم زدنی گذشت..
تو ی این یه هفته باهام قهر بود و با قیافه جوابمو می داد.
منم کلی خندیده بودم ..
دیگه راه فراری نداشت..آش کشک خاله اشم.
دایی و دوستش چند بار رفته بودن تحقیق.
دایی حسابی تعریفشو کرده بود و منم کلی به خودم گرفته بودم.
نازنین که همه چیزو می دونست این بار نمی دونم چجوری سکوت رو ترجیح داده بود.
انگار حرص کرده بود و می دونست دیگه نمی تونه گند بزنه به رابطه مون.
رفتاراش خیلی سنگین بود..چند وقتی بود سرش تو گوشی بود..
منم بی خیال بودم نسبت بهش..رابطه ی خوبی نداشتیم باهم و با اینکه ازم کوچیک تر بود احترامم رو هیچ وقت نگه نمی داشت..تنها کسی که خیلی دوسش داشت بابا بود..مامان هم خیلی دوسش داشت.لاقل بیشتر از من..اما بعد مرگ بابا دیگه کم تر حرف می زد و درسشو می خوند و سرش تو گوشی بود تا بخوابه.
با ضربه ای که به در خورد گوشیو گذاشتم کنار و گفتم:
_بفرمایید.
با اومدن مامان از روی صندلی بلند شدم.
نشست روی تخت و گفت:
_خب چی شد؟نظرت چیه؟
_نمی دونم..
_پسر خوبیه نیاز..امروز مامانش زنگ زد..می خوان تا قبل از ماه رمضون مراسم عقد بگیرن .
سرمو خاروندنم و گفتم:
_جوابم مثبته.
با لبخند از سر جاش بلند شد و اومد سمتم و بغلم کرد.
_مبارکت باشه دختر مامان.
از بغلم که درومد با چشمای اشکی بهم زل زد.
منم بی اختیار گریه ام گرفت.
چقدر جای بابا خالی بود..
اگه الان زنده بود چقدر حس غرور و افتخار بهم دست می داد.. #نظر_بدید
*
#فردوس_برین #عکاسی #عاشقانه #عکس_نوشته #جذاب #معماری #عکس #ایرانگردی #تهدید_عادیه_حمله_کن_پشمک #FANDOGHI
_من دیگه بلدت شدم نیما..اون روزا رو هم باهم زندگی می کنیم..تو طاقت نمیاری نیما..
_نیاز؟
_جون نیاز؟
_سر درد های شبانه امو چی؟
_بیا جلو تا بگم بت .
با احتیاط اومد جلو تر..حس می کرد می خوام بزنمش.
محکم پیشونیشو بوسیدم و گفتم:
_اینجوری..فهمیدی؟ بوسش کنم سریع خوب میشه.
لبخند زد و گفت:
_دقیقا..شفای منه ...این قلب تو ..بدون قافش!
خندیدم و گفتم:
_پررو..
خواست لبامو بوس کنه جلوشو گرفتم و گفتم:
_فعلا جایز نیست..بعد از محضر انشاالله!
_عه نیاز؟الان دلم می خواد.
_هیس ..بدو بریم فکر کنم بسه دیگه حرف زدن.
سری تکون داد و گفت:
_نوبت منم می شه نیاز خانوم!
ریز خندیرم و جلو تر از اون از در خارج شدم.
همه به حالت سوالی به من نگاه می کردن من نشستم کنار مامان .
مامان با لبخند پرسید :
_چی شد؟
_حرف زدیم دیگه..
_جوابتو بگو .
سری تکون دادم و با خجالت گفتم:
_یه هفته ای واسه فکر کردن می خوام.
خاله سمیرا با لبخند گفت:
_هر چقدر دوس داری فکر کن عزیزم.
جوابشو فقط با یه لبخند پررنگ دادم.
نیما با حرص داشت نگام می کرد.
انتظار جواب مثبت داشت بچم.
تو دلم حسابی خندیدم و گفتم به همین خیال باش آقا.. بالاخره ما هم انقدر از خدا خواسته نیستیم..فعلا باس نازمو بخری آره.
*********
تموم این یک هفته به یه چشم برهم زدنی گذشت..
تو ی این یه هفته باهام قهر بود و با قیافه جوابمو می داد.
منم کلی خندیده بودم ..
دیگه راه فراری نداشت..آش کشک خاله اشم.
دایی و دوستش چند بار رفته بودن تحقیق.
دایی حسابی تعریفشو کرده بود و منم کلی به خودم گرفته بودم.
نازنین که همه چیزو می دونست این بار نمی دونم چجوری سکوت رو ترجیح داده بود.
انگار حرص کرده بود و می دونست دیگه نمی تونه گند بزنه به رابطه مون.
رفتاراش خیلی سنگین بود..چند وقتی بود سرش تو گوشی بود..
منم بی خیال بودم نسبت بهش..رابطه ی خوبی نداشتیم باهم و با اینکه ازم کوچیک تر بود احترامم رو هیچ وقت نگه نمی داشت..تنها کسی که خیلی دوسش داشت بابا بود..مامان هم خیلی دوسش داشت.لاقل بیشتر از من..اما بعد مرگ بابا دیگه کم تر حرف می زد و درسشو می خوند و سرش تو گوشی بود تا بخوابه.
با ضربه ای که به در خورد گوشیو گذاشتم کنار و گفتم:
_بفرمایید.
با اومدن مامان از روی صندلی بلند شدم.
نشست روی تخت و گفت:
_خب چی شد؟نظرت چیه؟
_نمی دونم..
_پسر خوبیه نیاز..امروز مامانش زنگ زد..می خوان تا قبل از ماه رمضون مراسم عقد بگیرن .
سرمو خاروندنم و گفتم:
_جوابم مثبته.
با لبخند از سر جاش بلند شد و اومد سمتم و بغلم کرد.
_مبارکت باشه دختر مامان.
از بغلم که درومد با چشمای اشکی بهم زل زد.
منم بی اختیار گریه ام گرفت.
چقدر جای بابا خالی بود..
اگه الان زنده بود چقدر حس غرور و افتخار بهم دست می داد.. #نظر_بدید
*
#فردوس_برین #عکاسی #عاشقانه #عکس_نوشته #جذاب #معماری #عکس #ایرانگردی #تهدید_عادیه_حمله_کن_پشمک #FANDOGHI
۱۴.۵k
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.