PART
①
همون موقع ها بود که بیماری طاعون دوباره به دنیا برگشته بود، مخصوصا داخل اروپا، جنگ بین آلمان و انگلیس هم موجب تشدید این موضوع میشد بیشتر مردم یا توی جنگ میمردن یا گرفتار طاعون میشدن و خودشون خانوادشون از بین میبردن...
حدود 2 سالی هست جنگ شروع شده.... اما ثروتمندان تنها کسایی بودن که از این موضوع خوشحال بودن معلوما بین مردم جنگ بود
کمبود مراتع و مواد موجب شده بود تاجر ها بیشتر از قبل ،سو استفاده کنن
اما داخل این هرج مرج ها ، بیاید بریم سراغ ماجرا یک پسر دختر معمولی
اما نه چندان معمولی
23 June1920
با ترس بدون اینکه بدونه میدوید اصلا نمی دونست کجاست؟راهی که داره ازش فرار میکنه به کجا میرسه فقط میدونه یکی از اون ثروتمندای حروم خور دنبالشه و آدماشو فرستاده
با پاهای برهنه توی کوچه خیابون می دوید و بعضی وقتا مردم بهش نگاه میکردن و فحشی بهش میدادن
اون یه دختر کاملا ساده با لباسای ساده بود که توی آبجو فروشی آلمان کار میکرد، مشتری ها معمولا سربازای مرز بودن
یه مشروب فروشی عادی و محلی
...
ناگهان به مرد ماهی فروشی برخورد کرد و روی زمین افتاد اما قبل از اینکه سریع واکنش نشون میده آدمای اون عوضی رسیدن
ا/ت:لطفا، نمی خوام برگردم، نمی خوام
با اشک نگاه کردم اما اون مرد ها اصلا متوجه نمیشدن
ا/ت:شما انگلیسی هستید .... سربازای انگلیسی
اما قبل از اینکه کاری بکنم دستمو گرفتن، و با خودشون کشیدن
با تمام توانم سعی میکردم، رها بشم ولی نتونستم قبل از اینکه متوجه بشم من به جایی پرت شدم
پاهام کاملا زخمی بود دستام کبود ، دوباره توی همون خونه بودم
فرانک :چه احساسی داره که گیرت انداختم موش کوچولو
سرمو بالا کردم چشمم به شمشیر توی دستش افتاد که داشت تمیزش میکرد
با خشم و اشک نگاهی بهش کردم و به زور لب زدم
ا/ت:تو، واقعا عوضی هستی یه خیانتکار عوضی
برای بی احترامی خونی که توی دهنم جمع شده بود رو به زمین پرتاب کردم
فرانک به سمت من برگشت و فقط خندید:خیانتکار؟ خیانت.... دیگ به دیگ میگه روت سیاه، اخه زنیکه هر.. زه
به سمت من اومد و چونمو سخت گرفت
فرانک:این تو نبودی که من رو به آلمانی ها فروختی؟ بهت نگفتم هییچ نگو بهت نگفتم دهنتو ببند و بزار کارمو بکنم هومم؟ خیانت خیانت عجب کلمه زشتی برای تو
چونمو رها کرد جوری که سر ام به جهت مخالف رفت
ا/ت:لیاقتت بود، آلمان تنها چیزیه که برام مونده...
فرانک سرشو تکون داد و اروم گفت :باشه... پس توی تنها چیزی که داری بمیر، بهت این افتخار رو میدم
رو به سرباز های انگلیسی دستو داد من رو ببرن، میدونستم قرار بود به زندان معترضان منتقل بشم..
همون موقع ها بود که بیماری طاعون دوباره به دنیا برگشته بود، مخصوصا داخل اروپا، جنگ بین آلمان و انگلیس هم موجب تشدید این موضوع میشد بیشتر مردم یا توی جنگ میمردن یا گرفتار طاعون میشدن و خودشون خانوادشون از بین میبردن...
حدود 2 سالی هست جنگ شروع شده.... اما ثروتمندان تنها کسایی بودن که از این موضوع خوشحال بودن معلوما بین مردم جنگ بود
کمبود مراتع و مواد موجب شده بود تاجر ها بیشتر از قبل ،سو استفاده کنن
اما داخل این هرج مرج ها ، بیاید بریم سراغ ماجرا یک پسر دختر معمولی
اما نه چندان معمولی
23 June1920
با ترس بدون اینکه بدونه میدوید اصلا نمی دونست کجاست؟راهی که داره ازش فرار میکنه به کجا میرسه فقط میدونه یکی از اون ثروتمندای حروم خور دنبالشه و آدماشو فرستاده
با پاهای برهنه توی کوچه خیابون می دوید و بعضی وقتا مردم بهش نگاه میکردن و فحشی بهش میدادن
اون یه دختر کاملا ساده با لباسای ساده بود که توی آبجو فروشی آلمان کار میکرد، مشتری ها معمولا سربازای مرز بودن
یه مشروب فروشی عادی و محلی
...
ناگهان به مرد ماهی فروشی برخورد کرد و روی زمین افتاد اما قبل از اینکه سریع واکنش نشون میده آدمای اون عوضی رسیدن
ا/ت:لطفا، نمی خوام برگردم، نمی خوام
با اشک نگاه کردم اما اون مرد ها اصلا متوجه نمیشدن
ا/ت:شما انگلیسی هستید .... سربازای انگلیسی
اما قبل از اینکه کاری بکنم دستمو گرفتن، و با خودشون کشیدن
با تمام توانم سعی میکردم، رها بشم ولی نتونستم قبل از اینکه متوجه بشم من به جایی پرت شدم
پاهام کاملا زخمی بود دستام کبود ، دوباره توی همون خونه بودم
فرانک :چه احساسی داره که گیرت انداختم موش کوچولو
سرمو بالا کردم چشمم به شمشیر توی دستش افتاد که داشت تمیزش میکرد
با خشم و اشک نگاهی بهش کردم و به زور لب زدم
ا/ت:تو، واقعا عوضی هستی یه خیانتکار عوضی
برای بی احترامی خونی که توی دهنم جمع شده بود رو به زمین پرتاب کردم
فرانک به سمت من برگشت و فقط خندید:خیانتکار؟ خیانت.... دیگ به دیگ میگه روت سیاه، اخه زنیکه هر.. زه
به سمت من اومد و چونمو سخت گرفت
فرانک:این تو نبودی که من رو به آلمانی ها فروختی؟ بهت نگفتم هییچ نگو بهت نگفتم دهنتو ببند و بزار کارمو بکنم هومم؟ خیانت خیانت عجب کلمه زشتی برای تو
چونمو رها کرد جوری که سر ام به جهت مخالف رفت
ا/ت:لیاقتت بود، آلمان تنها چیزیه که برام مونده...
فرانک سرشو تکون داد و اروم گفت :باشه... پس توی تنها چیزی که داری بمیر، بهت این افتخار رو میدم
رو به سرباز های انگلیسی دستو داد من رو ببرن، میدونستم قرار بود به زندان معترضان منتقل بشم..
- ۹۹۵
- ۲۸ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط